۰۹ شهریور، ۱۳۹۰


از پشت نورها و نرده ها، با قدم هایی نه چندان آرام، ظاهر شد. استقبال اش کمی غیرمنتظره بود. تا آن وقت ندیده بودم اش، اما دورادور کمی می شناختم اش، از طریق روایت های مختصری از 3-4 نفر. جلو آمد و سلام کرد. سلام کردم، و به رسم ادب منتظر ماندم تا او --که بزرگتر است-- دست اش را پیش بیاورد. آورد و دست دادیم. (دست دادن اش را آیا باید به گرمی یا مهمان نوازی اش تعبیر می کردم یا عادت و روتین ادب و احترام؟ دقیقا نمی دانستم). عقب رفت، و با نگاهی وراندازانه احوال پرسید، با یک جمله. جواب دادم. احوال پرسی یک جمله ای مرا، اما، بی پاسخ گذاشت. آشنایی آن حوالی معرفی ام کرد به اش، با اشاره به سابقه ی آشنایی با واسطه ای در سه ماه قبل. او اما با لحن و نگاه ناباورانه ای گفت که هیچ چیز یادش نمی آید. آشنای مشترک سعی کرد با توضیحات بیش تر، سردی فضا را بزداید، او محترمانه به این تلاش پاسخ داد، اما این چیزی از سردی فضا نکاست. مکثی کرد، و به بهانه ای از کادر خارج شد. انگار چیزی را باید ارزیابی می کرد یا درمی یافت که لابد دریافته بود. به این برداشت البته همان جا نرسیدم.
***
چندین روز طول کشید تا این صحنه را که شاید طولش 2-3 دقیقه بود تحلیل کنم و بفهمم. مثل یک قطعه ویدیو، بارها Replay اش کردم. نگاه می کردم: رفتارش مؤدبانه و مطابق شأن بود. چیز دیگری انتظار نمی رفت. اما در این میان چیز ناجوری حس می­کردم. چیزی انگار سر جای اش نبود. علیرغم ظاهر معمولی آن برخورد، حس ناخوشایندی از آن ملاقات داشتم که نمی دانستم دقیقا از کجا منشأ می گیرد. می دانستم که چیزی هست، چیزی بوده، چیز مرموزی، اما نمی فهمیدم چی.  چه چیز آزارم می داد؟ و چرا؟
انگار چیزی، سبک اما غلیظ، مثل شبحی نامرئی، از میان ما گذر کرده بود، رایحه ای، یا موجی از انرژی... چیزی مبادله شده بود نادیدنی... و من هلاک این که بفهمم چه چیز بر بال این سیال مرموز مبادله شده، و در روح من حلول کرده است...
***
حالا هرچه فکر می کنم جز هاله ای از روسری زرشکی و مانتوی شیری رنگش (اگر درست یادم مانده باشد)، و جز البته «نگاه» اش به ام، هیچ خصوصیت دیگرش را به یاد نمی آورم: صداش، ترکیب چهره و قامت اش، رنگ پوست اش ... هیچ. نه! از آن میان یک چیز دیگر را به یاد می آورم: لحن و نگاهی که با آن به مخاطب اش گفت: «یادم نمیاد».
توی خیابان اگر دوباره ببینم اش، تنها، قطعا نخواهم شناخت اش.
***
بعضی خاطره ها و تجربه های حسی هست که یک جوری انگار هم رابطه شان را با حواشی و آن چه قبل و بعدشان گذشته حفظ می کنند، و هم یک جورهایی فراتر یا بریده از همه ی آن زمینه ها و حواشی، و ورای اهمیت یا بی اهمیتی آن حواشی، یا حتی اهمیت و تاثیر عینی و بیرونی خودِ آن رویدادها در زندگی آدم، به حیات خود توی ذهن ات ادامه می دهند. حتی اگر بخواهی؛ از شرشان نمی توانی خلاص بشوی، شاید به این دلیل که با بنیادی ترین بخش های وجودت مرتبط هستند، مثلا با هویت ات... با آن چه خودت را با آن می شناسی، یا فکر می کنی بقیه می شناسندت (میدانیم که هویت برساخته ای اجتماعی است).

گاهی فکر می کنی شاید مرور بارها و بارهای این خاطره ها و تجربه ها، و شاید توصیف زبانی شان، کمکی به ات بکند که بفهمی شان، که همه ی حسی که به ات می دهند بیرون بریزی از درون پرتلاطم ات، بتوانی بگذری از کلنجار رفتن مداوم و فرساینده با آن ها، و بعد برای همیشه بگذاری شان کنار، و از شرشان خلاص بشوی... اما می بینی حتی بعد از فهمیدنِ به زعم خودت تمام و کمال شان، باز هم دست از سرت بر نمی دارند... شاید فقط تسکینی رقیق...

پ.ن. از توصیف این موقعیت ها که حس های مشترک آدم ها را در وضعیت های بسیار متفاوت بیان می کند خوش ام می آید. از نوشتن اش، و از خواندن روایت های اینچنینی دیگران. قبلا هم این کار را کرده ام و همین را گفته ام به عنوان هدف این توصیف ها، همین جا.

۰۶ شهریور، ۱۳۹۰

زندگی یک کلاغ

در این 5-6 سال هیچ وقت از تغییررشته ام پشیمان نشده ام، و همیشه لذت برده و راضی بوده ام، غالبا زیاد. امروز دفعتا بی این که حادثه ی خاصی اتفاق افتاده باشد، برای اولین بار احساس کردم شاید اگر به خاطر این رشته، تا این حد درگیر بعضی تأملات و واکاوی ها نشده بودم، احساس آسایش بیشتری داشتم، راحت تر زندگی می کردم. مثال گویا و به جایی نیست، اما فکر می کنم مثل کلاغی شده ام که راه رفتن خودش را یادش رفته است! یا درست تر: راه رفتن نرمال یک کلاغ نرمال را!

پ.ن1. آن کلاغ غیر نرمال الان دارد می پرسد: اصلا نرمال چی هست؟ یک کلاغ نرمال کی هست؟ راه رفتن نرمال چه جور راه رفتنی است؟ کی حق دارد نرمال بودن را تعریف کند؟ اصلا مگر نرمال بودن مطلق است؟ خصلت غیرتاریخی دارد؟  و ... .

پ.ن2. کسی اگر نداند، این کلاغ، خودش خوب می داند که قبلا هم به همین اندازه راه رفتن نرمال یک کلاغ نرمال را بلد نبوده است! در تمام عمرش. و به همین اندازه درگیر نکته سنجی و پیگیری و تحلیل اجتماعی اموری بوده که با آن ها برخورد می کرده. گیریم کمی آشنایی با این رشته، ابزارهای مفهومی و رویکردهای روش شناختی متکامل تری به دست اش داده باشد.

آیه های زمینی (1): رژیم

ای اهل ایمان!
اگر نمی توانید تمام وقت «آنلاین» نباشید، دست کم «وب براوزر»تان را ببندید، و اگر این را هم نمی توانید، حداقل در میلباکس و شبکه های اجتماعی «لاگین» نباشید.
این است راه راست. باشد که رستگار شوید!

۳۱ مرداد، ۱۳۹۰

آخرین نقطه

6-7 سال پیش متنی را میخواندم در مورد برخورد با ناباروری. به زوج های نابارور توصیه هایی کرده بود به نظرم. چیزی از آن متن به یادم نمانده، تنها یک نکته را به خاطر دارم. این که زوج نابارور وقتی شروع به اقدامات درمانی می کنند، باید نقطه ی آخر را برای خودشان تعیین کنند، یعنی معلوم کنند که تا کجا حاضرند پیش بروند برای حل مشکل ناباروری. به بیان دیگر، معلوم کنند که حد نهایی هزینه ای که حاضرند برای بچه دار شدن بپردازند چه قدر است. یادم نیست توضیحات اش چی بود. اما به نظرم این توصیه ای است که خیلی جاهای دیگر هم می شود (یا باید) به کارش بست.

واقعیت این است که بعضی خواسته ها، مستلزم آزمودن روش ها یا اقدامات گوناگونی در سطوح متفاوت ریسک و هزینه هستند. خصوصا بعضی از این خواسته ها در فضایی مشحون از هیجانات مثبت و منفی ادراک می شوند. در مراحل مختلف اقدام، بسته به میزان موفقیت، و دوری و نزدیکی به هدف ، میزان و ترکیب این هیجانات تغییر می کند. تبعا در مورد اقدامی که مستلزم ریسک و هزینه است، تصمیم گیری در فضای هیجانی، عقلانی نیست. بنابراین قبل ازاین که هیجانات ناشی از فراز و نشیب های دستیابی به نقطه ی هدف، فرد را دستخوش احساسات شدید کند، وی باید تصمیمی عقلانی  درباره ی آخرین نقطه و حداکثر میزان هزینه و ریسکی که میخواهد یا می تواند بپذیرد، اتخاذ کند، و پس از آن، همه ی تصمیمات و اقدامات خود را بر اساس این نقطه تنظیم کند به طوری که از این نقطه تخطی نکند.

سپردن خود به جریان پرتلاطم و پیش بینی ناپذیر احساسات و  پیشامدهای تصادفی مسیر، برای رسیدن به مقصود، شرط عقل نیست. این کار هم می تواند از ابعاد مختلف برای فرد بسیار ویرانگر باشد، و هم نتایج ناخواسته ای به بار آورد که قبلا تدبیری درباره ی آن اندیشیده نشده، بنابراین منجر به از دست رفتن کنترل امور می شود.

نباید فراموش کرد که وضعیت ها دو گونه اند: یکی وضعیت هایی مانند آن چه در بالا ذکر شد: یعنی آن چه مطلوب استT، نه تنها ریسک و هزینه ی متفاوتی می طلبد، بلکه خصوصا دستیابی به آن با عواطف فرد مرتبط است. به زبان وبری شاید بشود گفت، کنش مربوط به آن وضعیت، ترکیبی از کنش عقلانی معطوف به هدف و کنش عاطفی است. وضعیت دیگر وقتی است که مطلوب ما بیشتر مستلزم کنشی از نوع عقلانی معطوف به هدف است. در وضعیت اخیر تبعا بهتر آن است که راه مذاکره و چانه زنی را باز گذاشت و امکان های مختلف را بسته به شرایط متفاوت موجود سبک و سنگین، و آزمون کرد.

۲۹ مرداد، ۱۳۹۰

تغیـــــیر

فقط زمانی آمادگی برای تغییر پیدا می کنی و به واقع می توانی تغییری ایجاد کنی که از تصویری که از خودت داری به غایت بیزار شده باشی، و این بیزاری انرژی عظیمی را در تو آزاد کند برای فرار از آن تصویر به غایت نخواستنی. یا وقتی تصویری که در افق آینده از خودت می بینی به قدری جذاب و شورانگیز باشد که بتواند همه ی انرژی وجودی ات را بسیج کند برای دویدن، به سمت آن تصویر، که با تمام وجود می خواهی اش. لحظه ای که آن بیزاری یا این شور و اشتیاق را با قلب ات -نه با منطق واستدلال ات- احساس کنی، نقطه ی عطفی است که تو قبل از آن با تو پس از آن تفاوت فاحشی داری، تو به چیز دیگری بدل می شوی... آن انرژی عظیم متراکم تو را تغییر داده است، تک تک سلول هات را ...

اگر هنوز مرددی، اگر هنوز پاهات سست است برای حرکت کردن در راهی که در ابتدای آن ایستاده ای، بدان که هنوز به قدر کافی بیزاری یا اشتیاق و تمنا در تو متراکم نشده است...

پ.ن.1. آمادگی برای عمل، محصول آگاهی نیست، محصول عاطفه است... و آگاهی لزوما عاطفه ی مثبت ایجاد نمی کند، برای همین است که بین آمادگی برای عمل و آگاهی خیلی وقت ها رابطه ای دیده نمی شود.

پ.ن2. تعبیر «نقطه ی عطف» از سال سوم دبیرستان برای ام معنای خاصی پیدا کرد. وقتی حد و مشتق می خواندیم و منحنی های درجه سه - برخلاف منحنی های درجه ی دو که ماکزیمم و می نیمم داشتند، چیزی به نام نقطه ی عطف داشتند. نقطه ی عطف همیشه نقطه ای روی یک منحنی درجه سه را برایم تداعی می کند... نسبت به ماکزیمم/مینیمم حس خوبی ندارم، باید فکر کنم که چرا...

از نوشتن

نوشتن برایم هم سیر آفاق است هم انفس، هم واکاوی و کشف خودم است، هم کشف جهان پیرامون. نوشتن یک بازی است ، با کلمات که نمادند و ظرفیت خلق بی نهایت بازی را در اختیارم می گذارند... پس نوشتن، همزمان، هم وسیله است، هم هدف، فی نفسه.

باور


When it’s Lost, it’s lost, forever.

TIMSS و PIRLS

آخر هفته¬ی قبل را در کارگاه آشنایی با تجزیه و تحلیل داده های TIMSS و PIRLS گذراندیم. اگرچه آشنایی مختصری با این آزمون ها داشتم، مطالب تازه و خیلی جالبی در موردشان یادگرفتم. اطلاعات قابل ملاحظه¬ ای در وبسایت مركز ملي مطالعات بين المللي پرلز و تيمز  (وابسته به پژوهشگاه مطالعات آموزش و پرورش وزارت آ.پ) و IEA (انجمن بین المللی ارزیابی پیشرفت تحصیلی -برگزارکننده و هماهنگ کننده ی اصلی این آزمون ها) در مورد این دو آزمون موجود است. به طور خیلی خلاصه می شود گفت که این ها دو آزمون ارزیابی پیشرفت تحصیلی در حوزه های علوم، ریاضیات و سواد خواندن دانش آموزان چهارم دبستان، سوم راهنمایی و سال آخر دبیرستان هستند، که در سطح بین المللی برگزار می شوند و ایران نیز خوشبختانه در نمونه ی آن هست.

در مورد این آزمون ها چند نکته ی جالب دریافتم که مایل ام آن را به اشتراک بگذارم:

1-    آزمون های فوق در چارچوب یک پروژه ی بین المللی به طور منظم و دوره ای با استانداردهای بسیار سطح بالا برگزار می شود. تقریبا کلیه ی مستندات و داده های این آزمون ها به رایگان در دسترس همگان قرار دارد و در صورت آشنایی با ساختار داده ها و نرم افزارهای مربوط، امکان انواع تحلیل ها وجود دارد.

2-    این پروژه اگرچه به منظور سنجش وضعیت تحصیلی دانش آموزان و نظام آموزشی کشورها طراحی شده، و شاید در نگاه اول بیشتر به کار دانشجویان و محققان حوزه ی آموزش و پرورش و علوم تربیتی بیاید، اما به دلیل حجم گسترده ی داده های اجتماعی و فرهنگی که در این پروژه به طور بسیار دقیق گردآوری می شود، قابلیت انواع تحلیل های جامعه شناختی نیز در آن وجود دارد. تحلیل های تطبیقی (بین کشوری) و  تحلیل های چندسطحی تنها دو نمونه اند. (تعجب آور است که چرا دانشجویان رشته های علوم تربیتی و جامعه شناسی به سمت استفاده از چنین داده های غنی و معتبری «هدایت نمی شوند» و در عوض به تولید پرسشنامه ها، داده ها و پایان نامه های «چنان که افتد ودانید» رومی آورند. به جز ناآشنایی، یک علت البته ممکن است پیچیدگی کار با داده های این آزمون ها باشد که هدف کارگاه فوق معرفی داده ها، مبانی آماری آن ها و نرم افزار مربوط بود).

3-    به نظرم باز شدن درها به سمت همکاری های بین المللی از این دست، در هر حوزه ای از جمله پژوهش، می تواند استانداردهای انجام کارها در کشور را به طرز قابل ملاحظه ای ارتقا بخشد. در این برهوت، به نظرم به وزیر و مسؤولی که از حدود15-16 سال پیش امکان شرکت ایران را در این پیمایش فراهم کرده، باید دست مریزاد گفت، همچنین به پژوهشگرانی که با جدیت و پشتکار این پروژه را در ایران راهبری می کنند. اگرچه نتایج آزمون ها شاید خبر چندان خوشی برای نظام آموزشی ایران نداشته باشد، اما دست کم منظری واضح و معتبر از واقعیت موجود به دست می دهد، چیزی که در غالب حوزه ها با فقر و فقدان آن مواجه ایم.

4-    نکته ی جالب در مورد برگزاری این آزمون ها (و نه اهداف و محتوای آن ها) همکاری حرفه ای بسیار گسترده ی بین رشته ای، بین سازمانی و بین المللی است. چیزی که مرا به شگفتی واداشت نحوه ی مدیریت و سازماندهی تیم های متعدد همکاری در این پروژه ی عظیم (و چندین پروژه ی دیگر) است که در قالب های متفاوت و با محتوای متفاوت و در ذیل سازمان های مختلف حرفه ای و دولتی به طور مداوم مشغول به کار هستند، تا آثاری با کیفیت و دقت بسیار بالا فراهم کنند.

5-    مؤسسه ی برگزارکننده ی آزمون های فوق (IEA) انجمنی مستقل و کنسرسیومی بین المللی از نهادهای تحقیقاتی ملی و آژانس های تحقیقاتی دولتی است که در آمستردام هلند مستقر است. هدف اصلی آن اجرای مطالعات بزرگ مقیاس تطیبیقی پیشرفت تحصیلی برای دستیابی به فهمی عمیق تر از تلاش های سیاست گذارانه و عملی درون و بین نظام های آموزشی است. این موسسه طیفی از آزمون های متعدد را برگزار می کند از جمله:
TIMSS= Trends in International Mathematics and Science Study
(مطالعه ی روندهای بین المللی ریاضیات و علوم)
PIRLS= Progress in International Reading Literacy Study
(مطالعه ی روندهای بین المللی سواد خواندن)
ICILS = International Computer and Information Literacy Study
(مطالعه ی بین المللی سواد کامپیوتر و اطلاعات)

ICSS= International Civic and Citizenship Education Study
(مطالعه ی بین المللی آموزش مدنی و شهروندی)

SITES= Second Information Technology in Education Study
مطالعه ی کاربرد تکنولوژی اطلاعات در آموزش

ایران فقط دو تای اولی را اجرا میکند.این آخری هم به نظرم خیلی جالب می رسد.

6- منبع داده ی IEA داده های دوره های مختلف آزمون های مختلف را به رایگان برای دانلود در اختیار گذاشته است.

پایگاه داده های آزمون های تیمز و پرلز در سایت دانشگاه بوستون کلاب نیز اطلاعاتی مشابه را در خود دارد. ظاهرا امکان تحلیل آنلاین داده ها را هم می دهد


7- برای هر آزمون چندین جلد مستندات تهیه می شود که شامل: راهنمای داده بین المللی برای کاربران، گزارش بین المللی آزمون، گزارش فنی، دایره المعارف آزمون،و چارچوب ارزشیابی است و در سایت های فوق در دسترس است.

۲۰ مرداد، ۱۳۹۰

آدمِ در خود یا آدمِ برای خود

*

آن قدر استعداد داشت که علیرغم داشتن پسرکی 5ساله، و «زن زندگی» بودن، رتبه ی یک رقمی کنکور ارشد را در رشته ی خودش از آن خود کرد. با این حال آن قدر مُصر بود و بر باورهایی که برایش یقینی شده بود، پایبند بود که بی توجه به حرف دیگران، بلافاصله پس از قبولی -با برنامه ریزی قبلی- بچه دار شد. بعد با دشواری زیاد درس ها را گذراند، و در نهایت به خاطر یقین دیگری که برایش حاصل شد، پایان نامه را دفعتاً نیمه کاره رها کرد، و حتی موقع انصراف، گواهی گذراندن واحدها را هم نخواست... و رفت لابد پی چیزی که مثل این درس ها بیهوده و بی حاصل نباشد...

*

برای اش مهم نیست که کسی بگوید زیادی جدی است، کسی را تحویل نمی گیرد، شوخی نمی کند، لبخند نمی زند، اسم شاگردهاش را نمی پرسد و به خاطر نمی سپارد و به شان خیلی کم نگاه می کند. تلاشی برای محبوب القلوب بودن نمی کند، به همه ی دستورالعمل های سنتی و مدرنِ ارتباط موفق و آیین نایس بودن پشت کرده، و همان چیزی است که خودش دلش می خواهد. نوزده سال پیش هم دقیقا همین جوری بود، کسی که 27-8 سالگی آن قدر به قضاوت بقیه بی توجه بوده، حالا که خدا را هم نباید بنده باشد تبعا!!

...

این تیپ آدم ها سخت رشک برانگیزند...


 -------------------------------------------------------------------

پ.ن. عنوان با اقتباس از طبقه ی در خود و طبقه ی برای خود مارکس  انتخاب شده است.

آگهی تبلیغاتی پشت جلد


این جمله ی اصطلاحی را تازه یادگرفته ام و ازش خوش ام آمده:

"let it be as it may"

عکس را هم  شش سال پیش پشت جلد یک مجله دیدم و سخت به فکر فروبردم. هنوز هم به اش فکر می کنم... روی عکس کلیک کنید و به جزئیات دقت کنید، جالب است...

۱۹ مرداد، ۱۳۹۰

اخلاق پژوهش

از دکتر احمد محمدپور سه کتاب منتشر شده که به سه گانه ی او معروف شده است:
 ضد روش: منطق و طرح در روش شناسی کیفی
روش در روش: درباره ی ساخت معرفت در علوم انسانی
فراروش: بنیان های فلسفی و عملی روش تحقیق ترکیبی در علوم اجتماعی و رفتاری 

او در این کتاب ها با بررسی طیف وسیعی از ادبیات مربوط به تحقیق کیفی، به شرح بنیادهای معرفت شناختی و روش شناختی رویکردها و روش های تحقیق (به ویژه روش کیفی و ترکیبی) پرداخته و مجموعه ی باارزشی را پدید آورده است.


در این مجموعه، «ضد روش» بیشتر از بقیه جنبه ی عملیاتی دارد و کاربردی است. دیروز به نظرم رسید در گزارش یک پژوهش کیفی، عنوانی را به مسایل اخلاقی تحقیق و چگونگی مراعات آن در تحقیق مذکور اختصاص بدهم. اما نمیدانستم چنین عنوانی دقیقا باید کجای گزارش و با چه کیفیتی بیاید. بنابراین دنبال فصلی در مورد «اخلاق تحقیق» در کتاب ضد روش گشتم که چیزی نیافتم. به دو کتاب دیگر از این مجموعه هم مراجعه کردم اما فصل خاص و مجزایی تحت این عنوان پیدا نکردم. این موضوع به نظرم خیلی عجیب رسید. زیرا تا جایی که به یاد دارم در فهرست هر کتاب روش تحقیق ترجمه شده ای (تبعا منظورم در حوزه ی علوم اجتماعی و رفتاری است)، فصل مجزایی در اوایل کتاب به اخلاق تحقیق اختصاص داشته (و البته ندیده ام این موضوع در کلاس های روش تحقیقی که تا حالا داشته ام به طور جدی مورد توجه قرار بگیرد یا اصولا  تدریس بشود. خودم هم اغلب به این فصل کتاب ها توجه نمی کنم و ازش می گذرم! و باید اعتراف کنم که گاهی به نظرم فصلی خسته کننده و  نوشته شده برای خالی نبودن عریضه رسیده است!).


این که سه گانه ی مذکور که روی هم بیش از 1200 صفحه حجم دارد، فصلی در این باب ندارد نکته ی قابل تأملی است به نظرم. این امر البته چیزی از ارزش های کار مؤلف نمی کاهد و اساساً به نظرم نباید موضوعی شخصی و مربوط به مؤلف قلمدادش کرد، بلکه باید در چارچوب بزرگ تری آن را دید: در چارچوب پرانتز پاراگراف قبلی ام!


از این مساله می توان تعبیرهای متعددی داشت:


* اساسا اخلاق موضوع کم اهمیتی است در جامعه ی ما! تا حدی که مؤلف سه گانه ی فوق آن را از قلم انداخته یا ضرورتی برای طرح اش ندیده است.

* احتمالا تصور غالب در جامعه ی علمی ما این است که کسی (محققی) که صاحب دانش و اطلاعات (در معنای فنی آن) است نیازی به پایبندی به اصول اخلاقی یا اثبات پایبندی اش ندارد.احتمالا در رابطه ی محقق-سوژه مثل هر رابطه ی فرادست-فرودست دیگری در جامعه ما، طرف فرادست نیازی به اثبات تعهد اخلاقی اش نمی بیند.


* سوژه های تحقیق هیچ گاه احساس نکرده اند که به حقوق شان تعرض شده، یا اگر احساس کرده اند صدای شان شنیده نشده است.


فعلا همین ها به ذهن ام رسید. شاید بشود تعبیرهای دیگری هم داشت...


من بالاخره با نگاهی به 3-4 کتاب دم دست دیگر (فلیک، نیومن، گال و همکاران، بیکر) چیزهایی در فصل سوم گزارش آوردم (البته کسی نگفته بود کجا باید چنین چیزی درج بشود یا اصلا بشود یا نشود! ابتکار کاملا شخصی بود!). به علاوه متوجه شدم که مساله ی اخلاق تحقیق چه موضوع مهم و فربهی است در آن طرف دنیا که به «بی اخلاقی» در این طرف شهره شده! به طوری که منجر به تدوین انواع نظام نامه های اخلاقی پژوهش از سوی انجمن های علمی و حرفه ای شده است.



نیومن 40 صفحه از جلد اول کتاب اش را که  518 صفحه حجم دارد، به فصلی با عنوان «اصول اخلاقی و سیاست پژوهش اجتماعی» اختصاص داده است که در آن ضمن اشاره به اصول اخلاقی پژوهش و جوانب مختلف آن، مثال های متنوع و ماجراهای متعددی از رسوایی های اخلاقی محققان -به عنوان درس عبرتی برای دانشجویان و محققان جوان!- درج کرده است.

۱۶ مرداد، ۱۳۹۰

لذت نقاشی (2)

خانم های جوان و میان سال، بساط شان را پهن می کنند روی چهارپایه ی بغل دست شان، و جلوی تابلوهای شان که روی سه پایه می گذارند می نشینند. بیش ترشان مشغول کار با رنگ و روغن می شوند، از روی عکس مدلی که در دست دارند. چند دقیقه بعد استاد وارد می شود و سراغ تک تک هنرجوها می رود. بوم را بر میدارد و به دیوار تکیه می دهد و همراه با صاحب اش از دور تماشا می کند و نظر می دهد، و راهنمایی می کند که حالا باید صاحب اش چه کار کند.

به بوم ها نگاه می کنم. کار با رنگ و روغن چنگی به دل ام نمی زند. به طرز مرموزی غالباً هر چیزی که «همه گیر» می شود، هر چیزی که «همه» می خواهند، ناخودآگاه برای ام دافعه پیدا می کند. از اول هم به استاد گفتم که نمی خواهم رنگ کار کنم... نقش اکثر بوم ها، نقشی از یک زن است، یک جوری سلیقه ی استاد انگار در تمام کارها حلول پیدا کرده، به نظرم چهره و حالت  زن ها یک جور خاصی مشابه هم است، یک جوری شبیه بعضی تصویرهایی که کار خود استاد است و به دیوارهای کارگاه آویزان است، در بعضی هم صورت سوژه از تابلو بیرون است... شاید هم انتخاب این مدل ها برای هنرجوها حکمتی دارد (دو هفته ی پیش که بعد از 19 سال برای اولین بار دیدم اش سخنرانی نسبتا مبسوطی در مورد روش کارش در «کارگاه» کرد که میل نداشت آن را «کلاس» بنامد) ... کار همه را آن قدر که در زاویه دیدم است از نظر می گذرانم... یکی بیش از همه توجه ام را جلب می کند... و به فکر فرو می روم که چرا این یکی بیش از همه جذب ام کرده است... صاحب بوم، دختر خوش مشرب و بذله گویی است که جلسه ی پیش هم با هم گپی زدیم. به اش گفتم که از موضوع تابلوش خوش ام آمده و پیشنهاد کردم اسم تابلو را بگذارد «گفت و گو»: تصویر نیم رخ مردی است در منتهی الیه سمت راست تابلو که تنها یک-پنجم یا کمتر از صفحه را اشغال کرده و تصویر سه رخ زنی که بیشتر صفحه را پر کرده، رو در روی هم  و دهان ها نیمه باز، انگار در حال مکالمه... کل تابلو با رنگ های گرم پر شده. استاد که بیرون می رود، می روم سر و وقت نگین و بوم اش: «بالاخره چشماش اون جوری که میخواستی شد؟» با نارضایتی می گوید: «نه بابا». دختر جوان دیگری وارد بحث می شود: «این تابلو خیلی حس داره». من اضافه می کنم: «منم همینو بهش گفتم، به علاوه مرده به نظرم با این که نیم رخ اش دیده می شه خیلی حس بیشتری رو منتقل می کنه به بیننده تا زنه». دختر جوان موافق است. صاحب تابلو می خندد: «آره، آخه من همیشه نیم رخ هامو بهتر از سه رخ می کشم». میگویم: «فکر می کنی چی دارن به هم می گن؟!» با لحن خاصی می گوید:«هیچی بابا، زنه داره می گه بیا برو اینقد مزخرف نگو مخمو تیلیت کردی». به شوخی اش می خندم، اضافه می کنم:«میدونی، به نظر میرسه واکنش زنه متناسب نیست با شادی و رضایتی که تو چهره ی مرده هست، از چهره ی زنه هیچی نمیشه فهمید، هیچ حس روشنی رو منتقل نمی کنه با این که بیشتر صفحه رو پر کرده...» نمی فهمم آیا این نقدم به بخش بزرگی از آن تابلو به مذاق اش خوش می آید یا نه! آن قدر باز و شوخ طبع هست که آدم نترسد به اش بربخورد.

یکی از کشفیات ام توی عکاسی در محیط بیرون، این بود که وقتی آدمی وارد کادر می شود کلی معنی جدید به تصویر اضافه می کند، مثلا وقتی از دیواری، مغازه ای، خیابانی، حتی منظره ای عکسی می گیری که خودش سوژه ی خاصی برای عکاسی است، ورود آدم ها معنی تازه ای به عکس می دهد. تا قبل ازاین کشف با وسواس مراقب بودم که عکس با وارد شدن کسی به کادر «خراب» نشود، اما حالا می گذارم که آزادانه آدم ها وارد بشوند و به طور برنامه ریزی نشده ای به عکس ام معنی بدهند. بعدا که عکس را روی مانیتور می بینم تفسیر حضور این آدم ها کلی سرگرم ام می کند.

حالا انگار در این تابلو هم –برخلاف کارهای بقیه هنرجوها- وارد شدن یک آدم دیگر که خصوصا منفعل نیست و در حال کنش متقابل با اولی است، کلی پویایی و زنده گی به تصویر بخشیده است، از کناره های سطح دو بعدی اش انگار چیزی به بیرون نشت می کند...

۱۵ مرداد، ۱۳۹۰

جیمیل و حریم خصوصی

ظاهرا گوگل گام جدیدی در ورود به حریم خصوصی آدم ها برداشته. اخیرا متوجه شده ام که آگهی های متنی که در کنار ایمیل های جیمیل نمایش می دهد، برگرفته از نتایج سرچ من در موتور جست و جوی گوگل است. این یعنی اطلاعات مربوط به کاربر و فعالیت های اش به طور یکپارچه بین سرویس های زیرمجموعه ی گوگل مبادله می شود و هرگونه اطلاعاتی از کاربر که در یکی از سرویس ها به دست آید در اختیار دیگر سرویس ها قرار می گیرد.

یک نکته ی دیگر که خیلی شک برانگیز است برای ام، این است که آگهی های متنی مذکور در Gmail همچنین شامل مطالبی هستند که من اخیرا آن ها را سرچ نکرده ام، بلکه فایل هایی را شامل کلیدواژه هایی که در این آگهی ها هست -خصوصا نه به انگلیسی بلکه به فارسی- از روی «هارد»م باز کرده ام! آیا ممکن است بدون هیچ اعلانی به اطلاعات روی هارد ما هم دسترسی داشته باشد؟ میدانم که از لحاظ فنی این قضیه ممکن است، اما منوط به استفاده از نرم افزارهای خاصی است. حتی یادم هست که سیستم سرچ دسکتاپ گوگل تضمین می داد که اطلاعات هارد را هنگام استفاده از آن، به سرور گوگل ارسال نمی کند. بنابراین در حالی که من حتی از این سیستم سرچ هم استفاده نمی کنم چه طور ممکن است این اطلاعات در اختیار جیمیل باشد تا برای گزینش آگهی های متناسب با علایق کاربر از آن ها استفاده کند؟

ظاهرا کم کم باید تئوری توطئه در مورد گوگل را باور کنیم و بپذیریم که گوگل در حال تبدیل به یک سیستم مخوف جاسوسی است! بدبین ام. بدبین ام؟

مرتبط:

اینترنت و نابرابری قدرت


دانای کل به مثابه ی «خدا»

۱۴ مرداد، ۱۳۹۰

نیاز به share کردن


به نظر شما نیاز به share کردن در هرم مرحوم مازلو در کدام طبقه جای می گیرد؟ لابد نیاز به عشق و تعلق. این نیاز به سهیم شدن، نیاز عجیب  و پیچیده ای است به نظرم. ببینید که چگونه چیزهای دلپذیر، خوشحال کننده، غم انگیز، چیزهایی که مربوط به خود ما است، چیزهایی که مربوط به دیگران است و ... را دوست داریم با کسی سهیم شویم. نگاه اگر بکنیم، می بینیم موضوعاتی که میل به سهیم شدن شان با کسی را داریم نوعاً متفاوت اند، اما چیز مشترکی در آن ها هست که میل ما به سهیم شدن با دیگران را برمی انگیزانند.

گاهی چیزی می بینیم یا می شنویم یا حس میکنیم که دل مان می خواهد با کسی سهیم شویم، گاهی با هر کسی، و گاهی با شخص خاصی... اما طرف مقابلی که می خواهیم آن را با او سهیم شویم به هر دلیل در دسترس یا دم دست نیست... حسی از خلأ به آدم دست می دهد... بدتر از آن وقتی است که با کلی ذوق و شوق چیزی را با کسی سهیم می شوی، اما بازخورد مورد انتظار را دریافت نمی کنی... حس به دیوار خوردن به ات دست می دهد!


موفقیت شگفت سایت های شبکه اجتماعی دقیقا ناشی از به رسمیت شناختن و ایجاد فرصت های متنوع برای ارضای نیاز به «سهیم شدن» است. (غیبگویی با چشم بسته!؟)

۱۲ مرداد، ۱۳۹۰

خواهد گفت آیا؟

گفتم که: کمی نگران ام. نمی خواهم به دخترک فشار بیاورم برای انجام کاری که دوست ندارد، ولو این که به نظرم به صلاح خودش و آینده اش باشد. در عین حال نگران ام که یک روزی شاکی بشود که چرا با فشار وادارش نکرده ام چیزی را که در آینده به کارش می آمده یا میتوانسته مفید باشد، بیاموزد یا انجام بدهد...

گفت: "جریان طبیعی تغییرات انتظارات نقش نسلی این نتیجه را به دنبال خواهد داشت. فقط آدم های کم هوش با وابستگی شدید عاطفی ممکن است در این مورد به پدر و مادرشان رحم کنند."


چه آرامشی پیدا کردم با شنیدن این حرف. اگرچه می دانم که این حرف را نباید دستاویز و توجیه گر بی مسوولیتی بکنیم، اما گاهی به یادآوردن اش بد نیست برای این که از رؤیا یا فشار هنجاری super mom بودن رها شویم...