خانم ب متولد دههی بیست (هجری شمسی) است. او در یکی از رشته های علوم انسانی دکترا دارد؛ از یک دانشگاه صاحب نام اروپایی. او نوهای ندارد، اما معتقد است به بچه نباید شیرینی زیاد داد چون دندانهایاش خراب میشود، حداکثر می توان از شکلات تلخ (بدون شیرینی) استفاده کرد. در ضمن معتقد است خانمها نباید موقع نشستن پایشان را روی هم بیندازند؛ مطابق اصول نیست! استفاده از تکیه کلام برای آدم تحصیلکرده از نظر ایشان شایسته نیست ... و کلی اما و اگر دیگر در مورد تقریباً همه چیز.
خانم ج همنسل خانم الف و ب است. او غذاهای سنتی را درست به سبک مادرش میپزد و میپسندد و هیچگونه تخطی از آن دستور غذاها را برنمیتابد. به نظر او بچهها اصلاً نباید هله هوله بخورند چون جلوی اشتهایشان را میگیرد، چیپس و پفک و لواشک هم اصلا خوب نیست. در ضمن بچه حتی اگر چهار-پنج ساله باشد باید به همه سلام کند و این که به آدمهای ناآشنا سلام نکند یا «توی دلش»(!) سلام کند خیلی بد است، اسباببازی هم نباید زیاد برای بچه خرید!
گاهی حیرت میکنم از این همه شباهت نسلی! به اصول بنیادین(!)، نظم آهنین و آلرژیهای خاص این نسل فکر میکنم، راستاش گاهی خنده و گاهی لجام میگیرد! گاهی فکر میکنم نکند بعضی حساسیتهای من هم – به عنوان والد- سختگیرانه است، نکند بچههای نسل بعد به حساسیتها و قاعدههای من همین جوری نگاه کنند که من امروز به یک-دو نسل پیشینام نگاه میکنم. والبته هرگز دلام نمیخواهد در تربیت، قاعدهها را به کلی رها کنم، که بهنظرم آدمی که بی اصول و قاعده بزرگ بشود آدم قابل اعتنا واعتمادی نمیشود.
فعلاً به این فکر میکنم که چهقدر (ودر چه زمینههایی) قاعدهمندی، پایبندی به اصول و مهار و کنترل را باید با چهقدر (ودر چه زمینههایی) انعطافپذیری، پذیرش خودمختاری فرزند، و فراهم کردن یا مجاز دانستن فرصت برای لذت و خلاقیت فرزند در همآمیخت .
بدبختانه پیدا کردن راه میانه کار سختی است و از آن بدبختانه تر و سختتر «میانهرو بودن» است، و از هر دو بدبختانهتر این که «میانهروی» مفهومی نسبی و وابسته به زمان (نسل) است، و هیچ معلوم نیست مشیی که من میانهروانه میخوانماش توسط فرزندم هم میانهروانه تلقی شود.