وقتی به زندگی آدم های دور و برم -که تا حدی از زیر و بم داستان زندگی شان خبر دارم-نگاه می کنم، می بینم اکثرشان تجربه های سهمگینی از ناکامی، شکست و رنج دارند که برای از پا انداختن یک نفر کافی است، شاید برای نوشتن یک رمان پر نشیب و فراز پرسوز و گداز هم! این که آن ها علیرغم این تلخکامی ها چگونه به زندگی ادامه می دهند سوالی است که کم تر می پرسیم یا می توانیم بپرسیم. راست اش دل ام سخت می گیرد، احساس ترحم به ام دست می دهد... رنج می برم؛ حتما نه به اندازه ی خودشان... پیش خودم فکر می کنم کاش می توانستم کاری برای شان بکنم و از رنج شان (ام) کم کنم... و چه حس تلخی به ام دست می دهد وقتی می بینم هیچ کاری نمی توانم در این مورد برای شان انجام بدهم...
آیا این احساسات هم از عوارض جانبی دهه ی سی زندگی است؟!
آیا این احساسات هم از عوارض جانبی دهه ی سی زندگی است؟!
۱ نظر:
شاید نه از عوارض دهه ی سی که از ناشی از فقدان هنری باشد که ترجمان رنجهای پیرامونمان باشد. فقدان ادبیات خلاقه ای که رنج را وشادی را چنان به قلم بیاورد که انگار با آن زیسته باشیم . اما حالا تقریبا هنرمان ، جدا از تجربه ی زندگی ست . ما و هنرمان هر کدام به راهی می رویم که نهایتش سراشیبی هولناکی ست هر کدام از یک جهت.
خوشحالم که وبلاگتان را خواندم.
ارسال یک نظر