۱۶ اردیبهشت، ۱۳۹۰

سکوت

وسط حرف ام پرید و گفت:«چرا توی محافل مخالفت ات را علنا با چیزهایی که مخالفی اعلام نمی کنی؟ شاید کسان دیگری هم در آن جمع باشند که مثل تو فکر کنند و حرف شان را به هر دلیل نگفته باشند، شاید اگر تو بگویی اصلا برآیند بحث یک چیز دیگر بشود، اصلا طوری بشود که ایده ی تو به کرسی بنشیند، من به همین دلیل مخالفت ام را صریح و علنی اعلام می کنم». به اش گفتم که اغلب این کار را نمی کنم، به چند دلیل، و دلایل را برای اش برشمردم. یکی اش برای اش خیلی جالب و جدید و قابل تأمل بود، رفت که روش فکر کند: این که میل ندارم فرصت کنترل شدن ام را توسط دیگران به شان بدهم!

فاصله ی سنی مان زیاد نیست، با این حال تصور می کنم این علاقه به بحث و جدل نشان جوانی او است! شاید هم من پیر شده ام!؟ «جدال برای متقاعد کردن دیگران» را جا گذاشته ام توی آن سال ها. تنها همین اواخر یک چند بار توی بحث سیاسی، وقتی دوره ام کرده بودند و تحریک ، بحث کردم که آن را هم امسال عهد کردم که ترک کنم، از فرط بیهودگی و بلکه مضر بودن به حال خودم و بقیه... .

یادم رفت به اش بگویم که بیهودگی این جدال ها بیش تر از آن رو است که آدم ها بحث نمی کنند که از خلال گفت و گوی برابر به حقیقتی دست پیدا کنند، چیز تازه ای کشف کنند، یا هم را عمیق تر بفهمند. آن ها بحث می کنند که حقانیت شان، درک یا سواد برترشان به بقیه اثبات شود. وقتی این ها را واگذار کردی، وارستی از اسارت شان، اهمیت شان در نظرت کمرنگ شد، چه نیازی به جدل؟

و یادم رفت در لیست دلایل ام، این را هم بیاورم که سال ها است تلاش خودسرانه و خودبزرگ بینانه برای «نجات بشریت» را رها کرده ام! آن هم از راه توصیه و نصیحت و استدلال و اقناع کسی که چنین درخواستی ازم نداشته است.

پ.ن. واضح است که سکوت جایی دارد. در این پست، درباره ی «سکوت» و «اظهارنظر علنی» در همان بستری حرف زده ام که با آن دوست گفت و گو می کردیم. آن «بستر» به نظرم خیلی دور از ذهن نیست و برای همه کم و بیش رخ میدهد در تجربه ی روزمره.

هیچ نظری موجود نیست: