20 خرداد، ساعت22، بلوار پرتردد شهر
دخترکم از پنجره ی ماشین با حیرت بیرون را نگاه می کند و به جمعیت انبوهی که حاشیه ی بولوار ایستاده اند و عکس های جورواجور را در دست تکان می دهند و با لبخند شعار می دهند نگاه می کند. یکی وسط ترافیک روبان سبز توزیع می کند. دخترک یکی می گیرد و دست اش را از پنجره بیرون می آورد و روبان را تکان می دهد. ظاهرا از این تفنن جدید لذت می برد، از این که می شود با آدم های بیرون از ماشین ارتباط برقرار کرد، این که آن ها به او نگاه می کنند و دست تکان می دهند یا به نگاه و دست تکان دادن های او پاسخ متقابل می دهند... می پرسد که این ها چه می گویند، و برای اش می گویم که بعضی های شان آمده اند که بگویند از موسوی خوش شان می آید و بعضی های دیگرشان...
میان آن شور و شعارها، انگار یکی توجه اش را جلب می کند، با تعجب می پرسد: «مامان، به من گفت گوجه سبز!» می خندم، توضیح می دهم که به خاطر روبان سبز توی دست اش بوده است.
23 خرداد، ساعت22، منزل
فریاد «الله اکبر» به پارکینگ می کشاندمان. با هم سرکی می کشیم بیرون، دوربین همراه ام آورده ام اما کسی توی کوچه نیست، صدا از توی بالکن ها می آید. می پرسد: «اینا چی می گن؟». توضیح می دهم که این ها همان ها هستند که از موسوی خوش شان می آمد و آن شب توی خیابان دیدیم شان که روبان سبز داشتند.
26 خرداد، ساعت22، منزل
مثل هر شب صدای الله اکبر از بیرون شنیده می شود. با ذوق و شوق از کشف چند شب پیش و احساس غرور از این که حالا معنی این سر و صدای جدید شبانگاهی را می داند فریاد می زند: «مامان، باز گوجه سبزا اومدن!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر