در اثر دو اتفاق غیرمترقبه که یکی اش ملاقات تصادفی دوستی بود، من که هرگز یک فیلم بین حرفه ای و جشنواره برو نبوده ام، و خیلی وقت هست که اصلا سینما نرفته ام، دیروز سر از یک سینمای نمایش دهنده فیلم های جشنواره فجر درآوردم! برای «وقتی همه خواب بودیم» بهرام بیضایی. البته دیدن این فیلم خیلی هم تصادفی نبود. من معمولا فیلم ها را به اعتبار نام کارگردان شان می بینم و گاهی هم به خاطر بحث هایی که این طرف و آن طرف درباره شان می خوانم، خصوصا اگر موضوع و پرداختش آن جور که در همان یادداشت های پراکنده بیان می شود به نظرم جالب توجه باشد. دیروز دو فیلم، یکی همان فیلم بالا و دیگری «سوپر استار» از تهمینه میلانی اکران می شد. آخرین فیلمی که از میلانی دیدم و جز 10-20 دقیقه اول تاب تحمل تماشاکردن اش را نداشتم «آتش بس» بود، البته من بقیه فیلم را ندیدم که چیزی بتوانم در موردش بگویم! به نظرم آن قدر بد بود که ارزش تماشاکردن تا آخر را نداشته باشد. اما برعکس از بیضایی خاطره ی خوبی داشتم: «سگ کشی»! سگ کشی آن قدر خوب بود که مدت ها بعد از تماشای اش در سینما، سی دی اش را کرایه کنم و در خانه ببینم (دیدن مکرر یک فیلم کاری است که به ندرت ممکن است بکنم، البته غیر از بعضی کارتون های مربوط به دخترم که محبوب من هم هست!).
القصه، علیرغم این که فیلم جدید بیضایی، یک جورهایی همان حال و هوا و سبک «سگ کشی» را داشت، با کمال شرمندگی باید بگویم به اندازه سگ کشی مرا درگیر نکرد. به نظرم درگیر شدن با موضوع فیلم تا چندین ساعت یا حتی چند روز، معیار خوبی برای تاثیرگذار بودن یک فیلم است. شاید علت مهم اش خاص بودن موضوع فیلم -که مربوط به پشت صحنه ی سینما است- باشد که من هرگز در موردش فکر نکرده ام و هرگز به حاشیه های سینما آن قدر علاقه مند نبوده ام که آن ها را دنبال کنم. آن چه در فیلم روایت می شد عمدتا نه تنها نسبتی با تجارب عینی زندگی ام نداشت، بلکه نزدیکی ای با تجربه های ذهنی و عاطفی ام هم نداشت و شاید به همین دلیل چندان درگیر فیلم نشدم و علیرغم تلاش بسیار کارگردان و بازیگران [ضمن تشکر از سایر عوامل و خانواده رجبی!] نتوانستم احساسات قهرمانان داستان را درک کنم!
من عنوان بندی فیلم، صحنه های ابتدایی و صداهای پس زمینه ی آن را بسیار تاثیرگذار یافتم. با تکنیک داستان در داستان هم نویسنده بازی خوب و دلنشینی با ذهن تماشاگر کرده بود. دیالوگ ها هم با وسواس نوشته و اجرا شده بود که متاسفانه کیفیت صدا طوری نبود که کامل شنیده شود (شاید این سینما این طور بود). دو-سه تا صحنه هم به نظرم خیلی جالب بود و خوب توی ذهنم ماند: یکی تابلوی سینمایی متروک که رویش کاغذی دستنویس چسبانده شده بود با این مضمون: «این ملک به فروش می رسد- تلفن....». این جمله اگرچه کمی شعاری می رسید اما به هر حال در متن ماجرا کاملا کنایه ای معنادار بود، و به نظر می رسید کارگردان با تاکید فراوانی که با نمایش سه باره ی این صحنه بر آن داشت؛ خلاصه یا نتیجه ی کلام اش را در آن گنجانده بود. یکی هم جایی که کارگردان فیلم با تهیه کننده ها مشغول صحبت بود و تهیه کننده از این که مردم نیاز به شادی دارند سخن می گفت و کارگردان اشاره کرد که «حالا وقت آن است که از معنویت حرف بزنیم». یک جای دیگر هم وقتی نجات به چکامه گفت که شبیه خواهرش است، چکامه جواب داد :«ما همه شبیه هم هستیم»! این هم واقعیتی است که گاهی فراموش می کنیم و بیضایی به مان یادآوری کرد.