وارد سایت روزنامه ای می شوم، مهم ترین خبر در مورد تحریم بنزین است، و تحلیلی در این باره که مسوولان برای حل مشکل بنزین در صورت تحریم، در پی تغییر ظرفیت های تولیدی پالایشگاهی از تولید متانول و نفت گاز و ... به تولید بنزین هستند، و این که علیرغم امکان پذیر بودن این قضیه، قیمت تمام شده ی بنزین تولیدی به این روش، گران تر از قیمت جهانی و کیفیت آن پایین تر خواهد بود!
دل ام می خواهد سرم را بکوبم به دیوار، دنیا را نمی فهمم، خیلی وقت است که این طور شده ام. و معلوم است که وقتی نمی فهمم، قضاوت هم نمی توانم بکنم. اوباما پیام تبریک نوروز می فرستد، این جا یک عده برای اش کف می زنند، حالا حرف از تحریم بنزین است، "بنزین" که هر کسی می داند اگر به هر دلیل کم یا گران شود، چه بلوایی به پا خواهد شد و مشکلات سر از کجاها در خواهد آورد. دولت ایران هم مرتبا همان حرف های کسالت بار سی ساله را در مذاکرات و مصاحبه ها و سخنرانی ها تکرار می کند، غنی سازی اورانیوم ادامه دارد، و در سانه های رسمی از موفقیت های بزرگ در پرونده ی هسته ای سخن می رود، در حالی که گندم نان شب مان از امریکا وارد می شود. من این ها را نمی فهمم. و نمی توانم قضاوت کنم مقصر این ماجراهایی که بر ما می رود کیست؟ و هر چه فکر می کنم نمی فهمم مشکل ما با امریکا اصلا چیست؟
از این همه فقط احساسی تلخ در وجودم موج می زند، احساس تحقیرشده گی، واحساس بی قدرتی. وقتی طی سال های قبل هر روز خبر از حمله ی قریب الوقوع نظامی به ایران در رسانه ها منتشر می شد، باز همین حس را داشتم. نمی دانم چه چیز فوق العاده ارزشمندی وجود دارد که باید به خاطرش تا این حد تحقیر بشوم که هر روز از آن طرف دنیا کسی از چیزی بترساندم، کسی زندگی ام را تهدیدم کند... واقعا نمی فهمم. می دانم بی سواد و خنگ ام که از درک و تحلیل رابطه ی این چیزها عاجزم ... اما هرچه هست و هستم، می دانم لایق این همه تحقیر و تهدید نیستم. آیا این چیز زیادی است که از زندگی کوتاه و پر دردسر در این گوشه ی عقب مانده ی پرآشوب دنیا می خواهم؟