۱۵ اردیبهشت، ۱۳۸۸

فرزند

به نظرم حس منحصر به فردی هست که فقط در رابطه ی والد-فرزند قابل تجربه کردن است (تبعا من فقط حالت مادر-فرزندی اش را تجربه کرده ام). قبلا مکرر شنیده بودم که فرزند، «پاره ی تن آدمی است»، اما شنیدن کی بود مانند دیدن!! از هر زاویه ای که نگاه می کنی می بینی فرزند بخشی از وجود خود تو است:

- ساده ترین و عینی ترین شکل آن از منظر بیولوژیک است.

- شکل دیگر آن، خصوصیات اخلاقی قابل ملاحظه ای است که بعید است تا این حد شباهت بین کسی غیر از والد و فرزند باشد (البته این شباهت را من همان قدر بین خودم با دخترم می بینم که بین پدر و مادرم با خودم). البته معتقد نیستم این خصوصیات لزوما به طریق ژنتیکی منتقل می شود. در ضمن فکر می کنم اهمیت «عمق» شباهت ها در این زمینه بیش از «تعداد» آن ها است به این معنی که ممکن است آدم با کسی غیر از والدش شباهت های زیادی داشته باشد اما شباهت هایی که با والدش دارد هرچند کم باشد، اما عمیق است و چنان در وجود آدم ریشه دارد که گستره ی وسیعی از نگرش ها و کنش های آدم را در لایه هایی عمیق که گاه به سختی هم قابل تشخیص است؛ تحت تاثیر قرار دهد.

- از منظری دیگر هم فرزند پاره ای از وجود آدم است: این را بیش از همه زمانی احساس کرده ام که آسیبی جسمانی یا روحی دخترک ام را رنج می داده است، در چنین موقعیت هایی رنج او را عمیقا و با تمام وجود احساس کرده ام؛ چنان که رنجی است از آن خودم. صادقانه باید بگویم این حس را نسبت به هیچ کس دیگری هرگز نداشته ام... تجربه ی این احساس، بیش از هر چیز دیگری به من نشان داده است که فرزند، پاره ی تن، یا ادامه ی وجود آدمی در خارج از وجود او است، گویی وقتی فرزندی داری؛ تو در خودت خلاصه و تمام نمی شوی، نیمه ی دیگری داری، بخشی خارج از وجود تو هست که -به عنوان شخص- کاملا و دقیقا از تو متمایز نیست، «دیگری» نیست، خود تو است، دست کم بخشی از تو ... و چه کسی هست غیر از فرزند که بتواند چنین نسبتی با تو داشته باشد؟ نسبت به والدین خودت چنین احساسی نداری، آن ها به هرحال دیگری اند، تمام زندگی ات در تلاش این بوده ای که خودت را از آن ها متمایز و مستقل کنی، و تو هرگز چنان که زیر و بم های جسم و روح فرزندت را می شناسی (چون در روند رشد و شکل گیری بدن و شخصیت و تجربه های اش از زندگی شریک بوده ای) به خصوصیات جسمانی و روانی والدین ات آشنا نیستی.
به علاوه این حسِ دوپاره گی دوست داشتنی، حسی پایدار است، و گذر زمان و روزمره گی آن را کمرنگ نمی کند، وابسته به رفتار و شخصیت فرزند هم نیست. ممکن است کسی را دوست بداری، اما گذر زمان، یا نوع رفتارهای او در قبال تو، گاه چنان آزرده ات کند که نتوانی او را همچنان جزیی از خودت ببینی و بپذیری، اما این در مورد فرزند صادق نیست. (با این حرف فکر می کنم روشن است که من منکر وجود «عشقِ بی قید و شرطِ ابدی» از نوع رمانتیک اش هستم! به نظرم عشقِ رمانتیک ماهیت دوسویه دارد، وگرنه دوام نخواهد داشت، و دوام اش نیاز به ایمان و تلاشی سخت و دوجانبه دارد، و راست اش من هنوز با دو چشم خودم چنین چیزی را ندیده ام، گرچه مثل همه، مدعیان اش را زیاد دیده ام و ادعای اش را زیاد شنیده ام. شعرها و داستان ها در این باره را هم در حد شعر و داستان می پذیرم و دوست دارم و ازشان لذت می برم، اما باور نمی کنم که واقعیت داشته اند!)

پ.ن.1. شاید روایت کردنِ کلامیِ حسی چنین خاص و عظیم بسیار سخت باشد و شاید به همین دلیل است که کسی نتوانسته در مقامِ بیانِ آن چیزی فراتر از «فرزند پاره ی تن آدم است» بگوید، و من هم در تلاش برای روایت کردن و به اشتراک گذاشتن آن حس، چیز چندانی نتوانستم به این جمله بیفزایم!

مادرم گاهی به ام می گفت: «تو مادر نیستی، نمی فهمی، باید مادر بشی که بفهمی...» و گاهی می گفت: «من مادرم، من تو رو می شناسم...». این حرف ها آن زمان به نظرم خیلی کلیشه ای می آمد و تقریبا معنایی برای ام نداشت. حالا تجربه ی زیسته ی مادری، معنای واقعی و دقیق این جملات را برای ام روشن کرده است. پشت این کلمات ادراکِ عمیقی هست که بیش از این به بند کلمات کشیده نمی شود و در شکل واژگانی اش چاره ای جز تسلیم به کلیشه ها ندارد...

پ.ن.2. وقتی داشتم درباره ی منظر سوم می نوشتم به یاد مادران بچه هایی که بیماری های لاعلاج یا صعب العلاج دارند و بعد مادران شهیدان و مفقودالاثرها افتادم ... این آدم ها چه احساساتی را تجربه کرده یا می کنند؟

پ.ن.3. مطلب بالا را 5 ماه پیش نوشته ام. امروز که دخمل آبله مرغان گرفته است و دل ام برای جوش های قرمز آبدار روی پوست اش کباب است، دوباره یادش افتادم.