دختر و پسرهای جوان که شش نفر هستند با لباس های مخصوص تفریحات آبی، زوج-زوج در کنار هم پشت به دریا می ایستـند تا مرد میان سال موقر و خوش پوشی که پدرشان می نماید با دوربین نیمه حرفه ای اش ازشان عکس بگیرد و در نهایت یک عکس دسته جمعی از خاطره ی با هم بودن شان پیش از رفتن به دریا. مادر کمی آن طرف تر توی سایه پشت میزی نشسته که کوله ها و وسایل جوان ها روی آن تلنبار شده است، از دور با لبخند به پدر و بیشتر به بچه ها می نگرد (آرزو می کنم کاش پدر لبخند بی نظیر او را هم قاب بگیرد). نگاه می کنم: از طراوت چهره های شاداب و روشن زوج های جوان آن قدر به وجد نمی آیم که از دیدن چهره ی خندان و غرق ذوق و حظ و لذت نجیبانه و آرام پدر و مادری که محصول بیست-سی سال از پرتلاش ترین سال های زندگی شان را به تماشا نشسته اند... دوست دارم باور کنم که خیلی خوشبخت اند... و با تمام وجودم دعا کنم که این خوشبختی و آرامش شان پردوام باشد...
دوست دارم چیزی بپرسم؛ از احساس شان، از شهود و طعم و تجربه ی این سال های زندگی... سخت دوست دارم بپرسم از طعم لذت این لحظه ها و معنای عمیق نهفته در این لبخندهای ناب والدینی، دوست دارم بپرسم... نمی شود... مهار کردن بعضی کنجکاوی ها چه دشوار است!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر