بعضی چیزها هست که آدم شنیده اما عمیقا باورشان ندارد، چون فقط شنیده، اما شهود نکرده است.
سال گذشته ارتباطی با کسی داشتم، تلاش کردم در شرایط مشغله و استرسی که داشت، هر کاری از دست ام برمی آید برای پشتیبانی اش بکنم، چشمداشتی هم نداشتم (البته او قبلا لطف و حسن نیت اش را به من نشان داده بود. با این حال من الزام مشخصی برای حمایتی تمام و کمال و شخصی از او نداشتم). آن زمان اصلا فکر نمی کردم تنها یک سال بعد در موقعیتی به همان اندازه پراسترس قراربگیرم، و وقتی هم به طور تقریبا غیرمترقبه ای در این وضعیت قرارگرفتم و سخت سراسیمه بودم، اصلا فکر نمی کردم توی این وانفسا یکی پیدا بشود که همان کاری را برای ام بکند که من پیش از این برای کس دیگری کرده بودم! هم حمایت ابزاری بکند و هم حمایت عاطفی ام کند تا خیال ام راحت باشد و استرسم کم تر.
حالا در این وضعیتی که بعضی سر راه ام سنگ می اندازند و بعضی رابطه ها و منش های نامناسب می آزاردم، وقتی به آن رابطه های دلچسب و تجربه های دلپذیر نگاه می کنم، طعم شیرینی احساس می کنم. دل ام می خواهد بال دربیاورم. دوست دارم بروم هر دو نفرشان را بغل کنم و ببوسم اساسی! و به شان بگویم که چه قدر خوشحال ام که در کنارشان بوده ام و در کنارم هستند.
این جور وقت ها آدم به دنیا امیدوار می شود، متوجه می شود که نباید نگران «گم شدن چیزی» در آن بود! گاهی خیلی زودتر از آن چه فکرش را کرده باشی انعکاس رفتارت به خودت بازمی گردد...
۱ نظر:
با سلام، تجربه ی خوبی را به اشتراک گذاشتید. من هم در طول زندگی ام به همین نتیجه رسیده ام. همواره اطمینان دارم خوبی ها همیشه به فرد باز می گردند از این سو یا آن سویش فرق نمی کند.
ارسال یک نظر