۱۰ خرداد، ۱۳۸۸

خانه داری یا ادامه تحصیل

دخملک: من می خوام خونه دار بشم، نمی خوام برم دانشگاه.
من: خوب، خونه دار بشی که چی کار کنی؟
دخملک[دست هاش حالتی شبیه جارو کردن پیدا میکند]: خونه رو تمیز کنم، دیوارها رو بشورم[!]
من: چرادوست نداری بری دانشگاه؟
دخملک: [در حالی که دست های اش را روی صفحه کلید فرضی تکان می دهد] چون هی باید بشینم درسامو بخونم.


وقتی این گفت وگو را برای خواهرم تعریف می کنم، او از دوست اش تعریف می کند که دو-سه سالی است دکترای آمارش را گرفته و عضو هیات علمی یکی ازد انشگاه های معتبر دولتی شده است. او پسری ده-دوازده ساله دارد. این شرح گفت و گوی مدتی پیش او و پسرش است:
پسر: من نمی خوام درس بخونم.
مادر: درس نخونی آشغالی می شی.
پسر: پس یک درسی می خونم که بالاخره تموم بشه دیگه.
نمی دانم آیا این تفسیرها فقط درباره تحصیل مادرها رخ میدهد یا پدرانی هم که کرور کرور سال ها است تحصیل کرده اند (و آردشان را بیخته و الک شان را آویخته اند) با چنین واکنش هایی روبرو شده اند؟ اگر نه، چرا؟
و البته پاسخ به این سوال آ ن قدرها هم که در نگاه اول به نظر می رسد ساده نیست!

۰۸ خرداد، ۱۳۸۸

سکوت معنادار؛ حرکتی تازه

خبر1: فهرست علماي شاخص و برجسته جامعه مدرسين حوزه علميه قم که مخالف اعلام حمايت اين جامعه از دکتر احمدي‌نژاد بوده‌اند منتشر شد. (88/3/4)
خبر2: دیدار «پدرانه» آیت الله مکارم شیرازی: «مردم بايد در انتخاب‌ كانديداها دقت داشته باشند و بدانند كه ما شخص خاصي را معرفي نكرده‌ايم و نخواهيم كرد» (88/1/24)
خبر3: بیانیه های جداگانه ی دفاتر آقایان مکارم شیرازی، نوری همدانی، صافی گلپایگانی، سبحانی و جوادی آملی درباره عدم حمایت از کاندیداهای ریاست جمهوری(88/3/8)

خودداری بعضی مراجع تقلید سرشناس از حمایت رسمی از احمدی نژاد به نظرم حرکتی بسیار معنادار و شاید آغاز روندی تازه باشد. این که احمدی نژاد بیش از پیشینیان خود، ادعای دفاع از ارزش های اسلامی را داشته است جای تردید ندارد. اما مخالفت مراجعی که پیش از این به صراحت در مورد افرادِ همسو، موضع گیری سیاسی می کرده اند شاید نشان آن باشد که مراجع آرام آرام درمی یابند که هزینه کردن از اعتبار و حیثیتِ مرجعیت و فقاهت (بخوانید "دین") برای سیاستمدارانی که البته هرگز با معیارهای علمای اعلام، اشخاصی تمام و کمال نیستند، چندان عاقلانه نیست. این ظاهرا مسیر تازه ای است که جمعی از روحانیان سیاسی در پیش گرفته اند و باید منتظر نشانه های بعدی این رویکرد تازه ماند.

۰۴ خرداد، ۱۳۸۸

درباره ی ترس

چیزی که مانع از انجام بعضی کارهای ظاهرا سخت، یا شروع آن ها یا تعلل در انجام شان (علیرغم میل یا احساس نیاز به آن ها) می شود، فقط ترس از ماهیت آن کارها یا مبهم و ناشناخته بودن شان نیست، «ترس از شکست» در انجام آن ها است.

ترس به نظرم از آن دست احساس ها است که خیلی به سختی تشخیص اش می دهم، یعنی اغلب جزء اولین علت هایی نیست که در مورد بعضی اعمال ام به ذهن ام می رسد، اما بعد از مدتی فکر کردن متوجه می شوم ترس ام را زیر پوشش علت های دیگر پنهان کرده بودم. نمی دانم همه همین طورند یا فقط من، اما این را دست کم در مورد یک نفر دیگر هم دیده ام.

۲۹ اردیبهشت، ۱۳۸۸

موسوی یا کروبی؟

دل ام می خواهد از هواداران میرحسین بپرسم چه دلیلی برای ترجیح موسوی بر کروبی وجود دارد؟ خیلی مشتاق ام که حامیان موسوی بتوانند دلیلی غیر از خوش تیپی، وجهه ی روشنفکری و هنری، داشتن همسری همراه با روسری گلدار، همراه کردن هواداران داغ خاتمی در میان احزاب، هواداری برخی چهره های دانشگاهی و روشنفکری مشهور، انتقادهای تند از احمدی نژاد (که این روزها تقریبا از دست هر کسی برمی آید)، و وجود نوارهای رنگی و تبلیغات هنری و مدرن و دلربا برای حمایت از میرحسین برای ام بیاورند.


فعلا دل ام با موسوی است و عقل ام با کروبی، باید ببینم بالاخره تا روز انتخابات کدام شان پیروز می شوند!


منتظرم ببینم آیا موسوی در روزهای آینده می تواند قانع ام کند که به اش رأی بدهم!

۱۹ اردیبهشت، ۱۳۸۸

فیلـ.تریـ.نـ.گ پاسخگو، فیلـ.تریـ.نـ.گ کور

این «پاسخگو بودن» شون منو کشته!
(روی لینک Download که با فلش سبزرنگ رو به پایین مشخص شده کلیک کنید)

دل ام می خواست جوابی برای شان بفرستم و بنویسم: بی زحمت لیست کلمات ممنوعه را منتشر کنید ما ببینیم کدام کلمات کلاً باید از واژه نامه ها حذف شود مبادا ملت منحرف بشوند.

ابتذال آیا چیزی غیر از این است؟ آن وقت باید این همه را دید و نباید دچار احساس گیجی و بی معنایی و گسست شد؟

۱۸ اردیبهشت، ۱۳۸۸

زیست دوگانه

این مقاله نشان می دهد که از دید کسی که از بیرون به ما می نگرد چگونه دو گانگی در تار وپود حیات اجتماعی و سیاسی ما تنیده شده است، و چگونه این شیوه ی زیستِ دوگانه، دیگران را در فهم ما گیج می کند، و حتی به نظر من گاه خود ما را هم در فهم خودمان! این که رسانه های غربی تصویری ناسازگار با واقعیت های اجتماعی ایران نمایش میدهند صرفا ناشی از غرض ورزی آن ها نیست، بلکه بیش تر از رفتار تناقض آمیز خود ما سرچشمه می گیرد. نویسنده در بخشی از مطلب اش نشان می دهد که چگونه آن چه ایران از منظر سیاسی با توجه به وجهه ای که نمایندگان سیاست خارجی ایران به نمایش می گذارند، به نظر می رسد با حیات روزمره ی ایرانیان متفاوت است، و چگونه جالب ترین مکالمات در ایران، پشت درهای بسته رخ می دهد. شاید برای همین است که سخنان مسوولان بلندپایه وقتی در نطق های حماسی از برنامه داشتن برای تمام دنیا، منزوی کردن قدرتمندان و چیزهایی از این دست داد سخن می دهند، بسیاری دچار گیجی و حسی از بی معنایی می شوند. این اتفاق البته فقط برای سیاست مداران ما نمی افتد، در سطحی دیگر، در زندگی اجتماعی و شخصی اغلب ما، این دوگانه گی وجود دارد. آمارهایی که اخیرا مرتب در رسانه ها منتشر می شود، حتی اگر کاملا دقیق نباشند، نشانی از این دوگانه گی در خود دارند. در حالی که ایران یکی از بزرگ ترین مصرف کنندگان لوازم آرایشی است، و یکی از قطب های جراحی بینی محسوب می شود، بنا به آمار اداره بهبود تغذیه ی وزارت بهداشت، سوء تغذیه یکی از بحران های پیش روی آن به حساب می آید. این را بدون آمار هم می شود دید که در بسیاری از خانواده ها علیرغم آن که هزینه ی زیادی صرف پوشش و آرایش و دکوراسیون و خرید لوازم لوکس یا جدید می شود، کیفیت تغذیه و سبک زندگی سازگار با سلامت مورد توجه قرار نمی گیرد. سیاست مداران ما آدم هایی از جنس خود ما هستند!

۱۷ اردیبهشت، ۱۳۸۸

2 لینک

تحلیل جامعه شناختی حامد قدوسی از غذاهای ملل و رابطه اش با نگرش آن ملل درباره ی خوشبختی و شادی را بخوانید.


این وبلاگ را هم اخیرا کشف کرده ام. ازش خوش ام آمده است. خیلی وقت پیش از کسی خواستم کتابی ابتدایی در باب نشانه شناسی به ام معرفی کند که نشد. حالا به هر حال از این روزنه، نشانه شناسی را با طعم وبلاگی اش مزمزه می کنم. فتوبلاگ اش را هم خیلی دوست داشتم گرچه مختصر بود.

۱۵ اردیبهشت، ۱۳۸۸

فرزند

به نظرم حس منحصر به فردی هست که فقط در رابطه ی والد-فرزند قابل تجربه کردن است (تبعا من فقط حالت مادر-فرزندی اش را تجربه کرده ام). قبلا مکرر شنیده بودم که فرزند، «پاره ی تن آدمی است»، اما شنیدن کی بود مانند دیدن!! از هر زاویه ای که نگاه می کنی می بینی فرزند بخشی از وجود خود تو است:

- ساده ترین و عینی ترین شکل آن از منظر بیولوژیک است.

- شکل دیگر آن، خصوصیات اخلاقی قابل ملاحظه ای است که بعید است تا این حد شباهت بین کسی غیر از والد و فرزند باشد (البته این شباهت را من همان قدر بین خودم با دخترم می بینم که بین پدر و مادرم با خودم). البته معتقد نیستم این خصوصیات لزوما به طریق ژنتیکی منتقل می شود. در ضمن فکر می کنم اهمیت «عمق» شباهت ها در این زمینه بیش از «تعداد» آن ها است به این معنی که ممکن است آدم با کسی غیر از والدش شباهت های زیادی داشته باشد اما شباهت هایی که با والدش دارد هرچند کم باشد، اما عمیق است و چنان در وجود آدم ریشه دارد که گستره ی وسیعی از نگرش ها و کنش های آدم را در لایه هایی عمیق که گاه به سختی هم قابل تشخیص است؛ تحت تاثیر قرار دهد.

- از منظری دیگر هم فرزند پاره ای از وجود آدم است: این را بیش از همه زمانی احساس کرده ام که آسیبی جسمانی یا روحی دخترک ام را رنج می داده است، در چنین موقعیت هایی رنج او را عمیقا و با تمام وجود احساس کرده ام؛ چنان که رنجی است از آن خودم. صادقانه باید بگویم این حس را نسبت به هیچ کس دیگری هرگز نداشته ام... تجربه ی این احساس، بیش از هر چیز دیگری به من نشان داده است که فرزند، پاره ی تن، یا ادامه ی وجود آدمی در خارج از وجود او است، گویی وقتی فرزندی داری؛ تو در خودت خلاصه و تمام نمی شوی، نیمه ی دیگری داری، بخشی خارج از وجود تو هست که -به عنوان شخص- کاملا و دقیقا از تو متمایز نیست، «دیگری» نیست، خود تو است، دست کم بخشی از تو ... و چه کسی هست غیر از فرزند که بتواند چنین نسبتی با تو داشته باشد؟ نسبت به والدین خودت چنین احساسی نداری، آن ها به هرحال دیگری اند، تمام زندگی ات در تلاش این بوده ای که خودت را از آن ها متمایز و مستقل کنی، و تو هرگز چنان که زیر و بم های جسم و روح فرزندت را می شناسی (چون در روند رشد و شکل گیری بدن و شخصیت و تجربه های اش از زندگی شریک بوده ای) به خصوصیات جسمانی و روانی والدین ات آشنا نیستی.
به علاوه این حسِ دوپاره گی دوست داشتنی، حسی پایدار است، و گذر زمان و روزمره گی آن را کمرنگ نمی کند، وابسته به رفتار و شخصیت فرزند هم نیست. ممکن است کسی را دوست بداری، اما گذر زمان، یا نوع رفتارهای او در قبال تو، گاه چنان آزرده ات کند که نتوانی او را همچنان جزیی از خودت ببینی و بپذیری، اما این در مورد فرزند صادق نیست. (با این حرف فکر می کنم روشن است که من منکر وجود «عشقِ بی قید و شرطِ ابدی» از نوع رمانتیک اش هستم! به نظرم عشقِ رمانتیک ماهیت دوسویه دارد، وگرنه دوام نخواهد داشت، و دوام اش نیاز به ایمان و تلاشی سخت و دوجانبه دارد، و راست اش من هنوز با دو چشم خودم چنین چیزی را ندیده ام، گرچه مثل همه، مدعیان اش را زیاد دیده ام و ادعای اش را زیاد شنیده ام. شعرها و داستان ها در این باره را هم در حد شعر و داستان می پذیرم و دوست دارم و ازشان لذت می برم، اما باور نمی کنم که واقعیت داشته اند!)

پ.ن.1. شاید روایت کردنِ کلامیِ حسی چنین خاص و عظیم بسیار سخت باشد و شاید به همین دلیل است که کسی نتوانسته در مقامِ بیانِ آن چیزی فراتر از «فرزند پاره ی تن آدم است» بگوید، و من هم در تلاش برای روایت کردن و به اشتراک گذاشتن آن حس، چیز چندانی نتوانستم به این جمله بیفزایم!

مادرم گاهی به ام می گفت: «تو مادر نیستی، نمی فهمی، باید مادر بشی که بفهمی...» و گاهی می گفت: «من مادرم، من تو رو می شناسم...». این حرف ها آن زمان به نظرم خیلی کلیشه ای می آمد و تقریبا معنایی برای ام نداشت. حالا تجربه ی زیسته ی مادری، معنای واقعی و دقیق این جملات را برای ام روشن کرده است. پشت این کلمات ادراکِ عمیقی هست که بیش از این به بند کلمات کشیده نمی شود و در شکل واژگانی اش چاره ای جز تسلیم به کلیشه ها ندارد...

پ.ن.2. وقتی داشتم درباره ی منظر سوم می نوشتم به یاد مادران بچه هایی که بیماری های لاعلاج یا صعب العلاج دارند و بعد مادران شهیدان و مفقودالاثرها افتادم ... این آدم ها چه احساساتی را تجربه کرده یا می کنند؟

پ.ن.3. مطلب بالا را 5 ماه پیش نوشته ام. امروز که دخمل آبله مرغان گرفته است و دل ام برای جوش های قرمز آبدار روی پوست اش کباب است، دوباره یادش افتادم.

۱۳ اردیبهشت، ۱۳۸۸

حس تلخ تحقیر

وارد سایت روزنامه ای می شوم، مهم ترین خبر در مورد تحریم بنزین است، و تحلیلی در این باره که مسوولان برای حل مشکل بنزین در صورت تحریم، در پی تغییر ظرفیت های تولیدی پالایشگاهی از تولید متانول و نفت گاز و ... به تولید بنزین هستند، و این که علیرغم امکان پذیر بودن این قضیه، قیمت تمام شده ی بنزین تولیدی به این روش، گران تر از قیمت جهانی و کیفیت آن پایین تر خواهد بود!
دل ام می خواهد سرم را بکوبم به دیوار، دنیا را نمی فهمم، خیلی وقت است که این طور شده ام. و معلوم است که وقتی نمی فهمم، قضاوت هم نمی توانم بکنم. اوباما پیام تبریک نوروز می فرستد، این جا یک عده برای اش کف می زنند، حالا حرف از تحریم بنزین است، "بنزین" که هر کسی می داند اگر به هر دلیل کم یا گران شود، چه بلوایی به پا خواهد شد و مشکلات سر از کجاها در خواهد آورد. دولت ایران هم مرتبا همان حرف های کسالت بار سی ساله را در مذاکرات و مصاحبه ها و سخنرانی ها تکرار می کند، غنی سازی اورانیوم ادامه دارد، و در سانه های رسمی از موفقیت های بزرگ در پرونده ی هسته ای سخن می رود، در حالی که گندم نان شب مان از امریکا وارد می شود. من این ها را نمی فهمم. و نمی توانم قضاوت کنم مقصر این ماجراهایی که بر ما می رود کیست؟ و هر چه فکر می کنم نمی فهمم مشکل ما با امریکا اصلا چیست؟
از این همه فقط احساسی تلخ در وجودم موج می زند، احساس تحقیرشده گی، واحساس بی قدرتی. وقتی طی سال های قبل هر روز خبر از حمله ی قریب الوقوع نظامی به ایران در رسانه ها منتشر می شد، باز همین حس را داشتم. نمی دانم چه چیز فوق العاده ارزشمندی وجود دارد که باید به خاطرش تا این حد تحقیر بشوم که هر روز از آن طرف دنیا کسی از چیزی بترساندم، کسی زندگی ام را تهدیدم کند... واقعا نمی فهمم. می دانم بی سواد و خنگ ام که از درک و تحلیل رابطه ی این چیزها عاجزم ... اما هرچه هست و هستم، می دانم لایق این همه تحقیر و تهدید نیستم. آیا این چیز زیادی است که از زندگی کوتاه و پر دردسر در این گوشه ی عقب مانده ی پرآشوب دنیا می خواهم؟

۱۱ اردیبهشت، ۱۳۸۸

معلم

معلم خوب لزوما کسی نیست که کتاب هاش به چاپ چندم رسیده و در دست هر دانشجویی هست و جلسات درس اش را هر شب تلویزیون پخش می کند.
نمی دانم معلم ها خودشان چه حسی دارند. اما بدون تعارف و تقلید، معلمی حرفه ای است که با دیگر حرفه ها فرق عمده ای دارد، در هر شغلی که باشی کاری به انجام می رسانی یا چیزی خلق می کنی، گیریم برای کسی یا با همکاری کسی، به هر حال با اشیا در ارتباطی، اما در معلمی با موجودی به غایت متفاوت مواجه ای، با یک آدم! خروجی کارَت تاثیری است که بر «روح» این آدم گذاشته ای...

یکی از آرزوهام که البته سعی می کنم زیاد هم به اش پر و بال ندهم و زیاد امیدوارم نباشم که محقق بشود، وجود معلم های مثبت و تاثیرگذار در زندگی دخملک است. به نظرم این جور معلم ها چیزهایی می توانند به دخمل بدهند که من علیرغم همه ی تلاش و حسن نیت و احساس مسوولیت ام نخواهم توانست به تمامی به او بدهم و فکر می کنم تنها کسی که می تواند آن چیزها را به نحو پایداری به او بدهد معلم خوب است، معلمی که علاوه بر سواد، درک و بینش درستی داشته باشد و پیش از اراده برای ساختن دیگران، خودش را ساخته باشد... . متاسفانه برخوردن به «معلم خوب» از آن دست چیزها است که شاید بشود گفت بیش تر با «شانس و تصادف» ارتباط دارد تا چیز دیگری...