۲۶ آذر، ۱۳۸۷

مدیریت استنادها و اطلاعات کتابشناختی

این جوری دیده ایم و تبلیغ شده است که ملت فکر می کنند تکنولوژی فقط یعنی سرخ کن و پاستاپز و تلویزیون ال سی دی و موبایل دوربین دار 10 مگا پیکسلی و ربات فوتبالیست و امدادگر،... و دست بالا: انرژی هسته ای و نانوتکنولوژی و بیوتکنولوژی...


اگر دانشجو هستید یا به هر ترتیب کار پژوهشی می کنید و نرم افزار EndNote را ندیده اید و با آن کار نکرده اید عمرتان بر فنا است! البته کم هم نیستند دانشجوهایی که حتی google Scholar را هم ندیده اند... و از آن اسفباتر استادهایی که هیچ کدام از این ها را ندیده اند! (و مگر قرار است ما از کی کار یاد بگیریم؟!)


مدت ها بود ایده و آرزوی داشتن نرم افزاری توی سرم بود که بشود توی اش فیش نوشت، یا چیزی که بشود با آن فایل های منابع و استنادها را مرتب کرد. حتی به یک دانشجوی مهندسی کامپیوتر هم پیشنهاد کردم که آن را عملی کند که حال اش را نداشت. تلاش کردم توی Excell یک چیزی درست کنم که نیازهای ابتدایی ام را برای چنین کاری برآورده کند... حالا EndNote را یافته ام که همه ی این کارها را یک جا می کند؛ نرم افزاری برای مدیریت استنادها، فیش نویسی، نقل و انتقال و جست و جوی منابع و اطلاعات کتابشناختی و الخ. در واقع حالت بسیار کامل تر آن چیزی که توی Word در منوی References استفاده می کنیم. البته از لحاظ امکانات غیرقابل مقایسه است و کاری که word می کند در مقایسه با EndNote مثل Paint است در برابر Photoshop! EndNote را شرکت یا موسسه Thomson ارایه کرده که ISI هم متعلق به آن است. این نرم افزار هم تحت وب قابل استفاده است هم به صورت desktop. البته نسخه ی دسکتاپ آن که روی کامپیوتر خودتان نصب می شود؛ کامل تر است.

هنوز به کل امکاناتی که می دهد آشنا نشده ام، اما روشن است که فوق العاده است. متاسفانه همان طور که در ابتدای این پست گفتم، ما فقط دستاوردهای سخت افزاری را به نام تکنولوژی می شناسیم، کسی نمی بیند که این دانش و تکنولوژی چگونه و با چه روش های نرم افزاری تولید می شود، بسط می یابد، و چرخه ای از تولید علم پدید می آید که به طور تصاعدی پیشرفت را به ارمغان می آورد. متاسفانه هم سیاست گزاران ما این گونه فکر می کنند و هم مردم عادی و حتی بسیاری از نخبگان غیرسیاسی. و در هر سه سطح، این موضوع منجر به کج فهمی در مورد توسعه و پیشرفت شده است.




در حاشیه: رییس جمهور:«پیشرفت های علمی ایران روزافزون است و دنیا بداند دانشمندان و پژوهشگران ما مرجعیت علمی این سرزمین را در آینده نه چندان دور احیا و بازسازی می کنند.»

۲۰ آذر، ۱۳۸۷

بی سوادی مان

ظاهرا والدین، معلمان و مدارس ایرانی (با همیاری ناشران کتاب های کمک آموزشی) خودشان را می کشند که بچه ها باسواد بسازند! اما این بچه های نمک به حرام آخرش هم چیزی نمی شوند: طبق نتایج یک آزمون معتبر بین المللی «سواد دانش آموزان ايراني در رتبه‌هاي آخر جهاني است». آن وقت باشگاه نانوتکنولوژی دانش آموزی می سازیم و برای اش تبلیغات می کنیم که بیا و ببین! البته که باشگاه نانوتکنولوژی برای یک دانش آموز از نان شب هم واجب تر است؛ علوم و ریاضی و سواد خواندن برای دانش آموز دبستانی و دبیرستانی کیلو چنده!

من آدم بدبینی هستم برای این که به خیلی از خبرها و چیزهایی که در سخنرانی ها گفته می شود با شک نگاه می کنم و بعضی های شان را با ارقام و آمارهایی که فکر می کنم روشمندتر از مطالب سخنرانی ها و مصاحبه های معمول خبری به دست آمده اند و معتبرترند مقایسه می کنم... کاش واقعا آدم بدبینی بودم...

اگر حال دارید سایت آزمون های TIMSS (مربوط به ارزیابی روند مطالعه علوم و ریاضیات) و PIRLS (
مربوط به ارزیابی روند مطالعه سواد خواندن) را ببینید. و نیز:

The position of IRAN in: International studies of PIRLS 2001 and 2006 TIMSS 1995,1999,2003


درباره متدولوژی و محتوای آ زمون TIMSS

TIMSS مخفف:Trends in International Mathematics and Science Studyدر ویکی پدیا

انقلاب یا انفجار!

۱۸ آذر، ۱۳۸۷

قربانی- شدن

تعجب می کنم که چرا تا حالا در حکایت «قربانی» فقط ابراهیم را ختم ایمان و یقین و تسلیم دیده ام... چرا اسماعیل را هیچ وقت -تاامروز- ندیده بودم؟



مرتبط از همین وبلاگ

۱۶ آذر، ۱۳۸۷

رابطه صندلی و آرامش قلبی

چند روز پیش یک مجله خریدم به اسم "منزل"، ظاهرا درباره ی دکوراسیون داخلی و این حرف ها بود. البته بعد متوجه شدم بیش تر از مطالب خواندنی و دانستنی، رپرتاژ آگهی دارد و در واقع یک جزوه ی تبلیغاتی هست احتمالا برای شرکت ها و فروشگاه های متعلق به گردانندگان نشریه و دیگران! به هر حال به دلایلی به یک بار خریدنش می ارزید (از جمله این که بدانی اقشاری از جامعه توی چه فازهایی سیر می کنند و دغدغه ی چه چیزهایی را دارند).

بگذریم. یکی از جالب ترین آگهی های تبلیغاتی اش مربوط به یک جور صندلی ماساژور بود: توی صفحه آ.4 ، بالا عکس صندلی را انداخته بود و پایین عکس یک مرد مسن با موهای سفید و بلند در حال مدیتیشن! تناقضی که در این آگهی وجود دارد و شاید کسی هم به آن توجهی نکند در این است که کسی که اهل مراقبه است با نیروی درون اش و پرورش روح اش به آرامش می رسد و حالا لابد این صندلی ماساژور قرار است جایگزین شود و چنین آرامشی را بدون پرورش قوای روحی (و فقط با اتکا به قوای جیبی!) برای آدم ها به ارمغان بیاورد! این تقلیل گرایی واقعا شرم آور است و فکر می کنم خطایی است که این روزها زیاد مرتکب می شویم: عوضی گرفتن چیزها. خصوصا وقتی «مصرف»، مُسکن هر دردی قرار است بشود.



پی نوشت بی ربط: این که گاهی فونت نوشته ها ناموزون است یا در میانه ی نوشته تغییر می کند، به اختیار من نیست! به خاطر مشکلی جدید وناآشنا گاهی بلاگر چنین رفتاری ازش سر می زند و فونت را به دلخواه تغییر شکل وا ندازه می دهد.

۱۰ آذر، ۱۳۸۷

این روزنامه سرمایه اخیرا توجه مرا جلب کرده است و بوک مارکش کرده ام. علیرغم این که از مباحث تخصصی اقتصاد چیزی سر درنمی آورم اما دست کم معنی بعضی خبرها را کم و بیش می فهمم و فکر می کنم برای خیلی ها قابل فهم باشد. مثلا یادداشت سعید لیلاز با عنوان بزرگ ترین موج رانت خواری در تاریخ اقتصاد ایران
و خبرهای جالب دیگر. این که چرا چنین روزنامه ای که اخباری منتشر می کند که احتمالا به تعبیر دولتیان اخباری «مایوس کننده» و «برهم زننده فضا» محسوب می شود به توقیف کشانده نمی شود، احتمالا دلیل اش این است که روزنامه ای تقریبا تخصصی است و مخاطب عام ندارد.

در حاشیه: مقام اول ایران در واردات جهانی گندم
آیا ایران 80% گندم خود را از امریکا وارد می کند؟!

۰۷ آذر، ۱۳۸۷

ترانه های نی نی

ناصر کشاورز، شاعر پر کار کودکان، چند سری کتاب شعر منتشر کرده است با عنوان "ترانه های نی نی کوچولو" و "ترانه های نی نی توپولی"، "لالایی های برای نی نی کوچولوها" و "دنیای شیرین نی نی کوچولوها". این کتاب ها را نیلوفر میرمحمدی، به شایستگی تصویرسازی کرده است.

داستان های این شعرها، برگرفته از اتفاقات آشنایی است که در زندگی روزانه ی بچه های خردسال رخ می دهد که گاه آمیخته با تخیل هم شده است. ناصر کشاورز گاهی حتی در این قصه ها (به صورت شعر) تفسیر خودش را از اتفاقاتی که برای یک بچه خیلی کوچک می افتد به بچه ها نسبت داده که البته ممکن است ربطی به دریافت بچه ها از همان وقایع نداشته باشد! اما در هر حال از نظر من به عنوان یک بزرگسال شیرین و جذاب است و دخترک ام هم این کتاب ها را دوست داشته است. سبک خاص تصویرگری کتاب ها هم به نظرم کاملا جدید، منحصر به فرد و جذاب است و به این مجموعه شخصیتی خاص داده است. بر اساس ترانه های نی نی کوچولو یک کاست و یک سی دی هم با آهنگ سازی و تنظیم امین رامین منتشر شده که آن هم بسیار زیبا و شنیدنی است، رامین در این آهنگ ها تلاش کرده از حال و هوای موسیقی های محلی کشور (مثلا ترکی و لری) استفاده کند و این تلفیق اتفاقا تجربه ی جالبی از آب درآمده و من شدیدا توصیه می کنم اگر یکی از کتاب های نی نی را خریده اید یا حتی اصلا نخریده اید این سی دی یا کاست را حتما برای کودک خردسال تان تهیه کنید. مجموعه های فوق را نشر رویش منتشر کرده است.


تنها ایراد مهمی که به نظرم به این مجموعه ترانه ها وارد است نگاه تبعیض آمیز ناصر کشاورز به مقوله جنسیت است که در بعضی شعرهای او به نحو پررنگی دیده می شود به طوری که خودم موقع خواندن بعضی شعرهای این مجموعه ها برای دخترک ام سطوری را سانسور می کنم! او در بعضی از شعرها، بعضی کارها یا بعضی خصوصیات که می تواند در هر دو جنس ظهور کند به جنس خاصی نسبت میدهد که چندان خوشایند نیست! شعرهایی از این دست در این مجموعه مصداق بارز جامعه پذیری جنسیتی (با بار منفی!) از طریق ادبیات کودک است.


۰۶ آذر، ۱۳۸۷

خط کش

این که عده ی قابل ملاحظه ای در جامعه فکر کنند به حق شان نرسیده اند، یا کارشان آن قدر که ارزش داشته است قدر نهاده نشده و قضاوت جامعه در مورد آدم ها بر مبنایی غیر از شایستگی ها و توانایی های آن ها است، یا وجود این احساس که اصولا خطکش و معیاری که مبنای داوری است دقت چندانی ندارد تا تفاوت های کار آدم ها را نشان بدهد؛ چیز میمونی نیست. این وضعیت آدم ها را مایوس می کند و از تلاش بازمی دارد و نتیجتا استانداردها و کیفیت هر کاری که در جامعه انجام می شود پایین می آورد.

۲۹ آبان، ۱۳۸۷

بایسیکل ران

نمی دانم چرا این روزها مرتب یاد صحنه ای از اواخر فیلم "بایسیکل ران" می افتم که سال ها پیش دیدم و چیز زیادی هم ازش به یادم نمانده!

بعد ازتماشای تلاش جانفرسای "نسیم" برای آن که پول درمان بیماری زن اش را بپردازد (اگر اشتباه نکنم)، در آخر فیلم در صحنه ای بسیار کوتاه می بینیم که آدم با نفوذی توی یک ماشین با کسی (گویا تلفنی) صحبت می کند و از بالا و پایین کردن قیمت چیزی در بازار به چشم بر هم زدنی حرف می زند...

این صحنه بعد از آن همه پازدن نسیم با پلک هایی که لای شان کبریت گذاشته است، مثل آب یخی است که روی سرت خالی کرده باشند، شاید برای همین است که این مضمون این قدر روشن توی ذهن ام مانده و دفعتا پس از سال ها چیزهایی تداعی اش کرده...



خاستگاه:

- وقتی پیام کارگری را توی روزنامه می خوانم که می پرسد آیا سهام عدالت به کارگران ساختمانی روزمزد هم تعلق می گیرد.

- وقتی آگهی تر و تمیز فروش کلیه را توی یکی از شلوغ ترین خیابان های شهر که پر از مطب پزشکان متخصص است می بینم.

- و وقتی خیلی چیزهای دیگر را میبینم و می شنوم

خرافه یا حقیقت

اگر فرض بر این باشد که میزان گرایش مردم به توسل به خرافاتی از قبیل فال بینی و دخیل بستن به درختان کهنسال، مدعیان ظهور، مدعیان دروغین درمان بیماری های لاعلاج و ... نسبت به گذشته افزایش داشته (یا پس از روندی نزولی دوباره رو به فزونی گذاشته)، باید دنبال علتی گشت برای این افزایش.

به نظرم دلیل اش را باید در همان آماری جست و جو کرد که پیش از این لینک هایی به آن ها (و سایت های مربوط از جمله بانک جهانی و سازمان بین المللی شفافیت) همین جا ارائه کرده ام؛ آماری در مورد ناکارامدی، عدم پاسخگویی، عدم شفافیت و نظایر آن. آماری که روند رو به رشد را نشان میدهند یا در مقام مقایسه با کشورهای کم و بیش همتا وضعیتی به مراتب تاسف بار را گزارش می کنند. به روشنی می توان دید که یاس از کارامدی نظام سیاسی و دستگاه بوروکراسی، آدم ها را به سمت راه حل های دیگر سوق می دهد.



خاستگاه: این خبر

۲۰ آبان، ۱۳۸۷

لذت غذا خوردن

فقط باید یک بچه ی بی میل و بد اَدا در غذا خوردن داشته باشی (که اگر پدرش با هزار ترفند روزی دو بار به اش غذا ندهد احتمالا از سوء تغذیه هلاک خواهد شد)؛ تا وقتی دخترکی هم سن و سال اش را می بینی که با چه دقت و ظرافتی قاشق و چنگال به دست می گیرد و گوشت های غذای اش را خرد می کند و بدون آن که هی بگوید «سیر شدم»، «خوابم میاد»، «خسته شدم»؛ تمام غذای اش را می خورد، حسابی لذت ببری!

و فقط باید چنان بچه ای داشته باشی که بفهمی مادر خودت تا حالا (و هنوز هم!) چه قدر از طرز غذا خوردن ات رنج برده است!

۱۸ آبان، ۱۳۸۷

بدون واژه

جاها و فرهنگ های دیگر را نمی دانم، اما دقت کرده اید در فرهنگ ما کلمه "شوهرداری" (یا حتی "بچه داری") وجود دارد اما "زن داری" وجود ندارد؟! به نظرم توجیه نسبتا روشنی وجود دارد: ما برای مفاهیمی کلمه می سازیم که وجود خارجی داشته باشند، لابد برای "زن داری" مدلولی نداریم!

پ.ن.1. البته شاید ادعا بشود که بعضی ها واژه ی "همسرداری" را به جای اش ساخته اند. به نظرم باید دید در ذهن کاربران این واژه تا چه حد منظور از "همسر"، "زن" است و تا چه حد "شوهر"! آیا "همسرداری" باز هم بیش تر "شوهرداری" را تداعی می کند یا نه؟

پ.ن.2. قبلا از واژه ی "همسر" بیش تر از "شوهر" خوش ام می آمد، ولی پس از مدتی به خاطر نحوه و موقعیت های کاربرد آن و افرادی که به کار می برندش برای ام دافعه پیدا کرد.

۱۷ آبان، ۱۳۸۷

تقلب عالمان!

این وبلاگ (http://profs-against-plagiarism.blogspot.com/) "با عنوان استادان علیه تقلب" اخبار تقلب های علمی در کشور را منتشر می کند. این وبلاگ به بهانه ی رسوایی بزرگ علمی پژوهشگران واستادان ایرانی ساخته شده که مقالات متقلبانه در نشریات معتبر بین المللی چاپ کرده اند!

مشت

دقت کرده اید این روزها دیگر کسی در مصاحبه های تظاهرات در تلویزیون نمی خواهد «مشت محکمی به دهان ابرقدرت های شرق و غرب» بکوبد!

۰۵ آبان، ۱۳۸۷

جنبش بازگشت



این چند هفته ی اخیر با مرور آمارهای دقیق بین المللی درباره فساد اداری و ناکارامدی حاکمیت در زمینه های گوناگون و جایگاه ایران در رتبه بندی های مختلف جهانی (علمی، اقتصادی و ..) بیش از پیش احساس یاس به ام دست داد. این احساس که با این وضعیت و با وضعیتی که به طور عینی در جامعه می بینم تغییر ناممکن تر از آن چیزی است که پیش از این فکر می کردم.

دو-سه روز اخیر هم یادداشت های حسین درخشان را خواندم و روایتش از ایران آن گونه که پس از 8 سال زندگی در امریکای شمالی و اروپا، آن را می بیند. جسارت درخشان را در بازگشت و روایت مشاهداتش بی تردید باید ستود.

در همین حین در افکار دیگری هم غوطه ورم: میزان اثر ساختار، باورها و عاملیت کنشگران در تغییر وضع موجود.

از این مجموع این نکات، چیز جدیدی به ذهن ام رسید. آن هم این که تغییر با این آدم های موجود و ساختارهای موجود اگر غیر ممکن نباشد زمان خیلی زیادی خواهد برد که اصلا مطلوب ما نیست و این واماندگی و احساس محرومیت نسبی، بیش از پیش ما را مایوس و دلسرد و بی عمل می کند. یک راه حل عجیب (و شاید هم غیرعملی و نخبه گرایانه) این است که باید کارگزاران تغییر را تغییر دهیم! آدم هایی که در این ساختار با این باورها رشدکرده و جامعه پذیر شده اند نمی توانند منادی تغییر باشند، آن ها در روابطی ناسالم حل شده اند و ارزش هایی را پذیرفته اند که تغییر را بسیار مشکل می کند. باید آدم هایی قابل اعتماد از نسلی که با باورهایی متناسب و در جهت تغییر مورد نظر بازاجتماعی شده اند جایگزین کارگزاران پیشین شوند.

آیا جنبش بازگشت مهاجران می تواند راه حلی (یا دست کم بخشی از راه حل) برای دگرگونی باشد؟

به نظرم جمهوری اسلامی یک بار این راه حل را آزموده است: وقتی تحصیل کردگان غرب، پس از انقلاب برای آن چه «خدمت به کشورشان» تلقی می کردند به ایران بازگشتند و مناصب مهم مملکتی را به دست گرفتند. یادمان نرود که همه ی دکترهای مملکت قلابی نیستند! دکترهای پیش از دهه ی هفتاد و شصت از این قماش بودند و گرچه کژدار و مریز، اما به مدت سی سال جمهوری را با همه ی سنگ های داخلی و خارجی که پیش پای اش بود حفظ کردند.

اما آیا مهاجرانی که عزلت و آرامش را بر زندگی پراسترس و پردغدغه در ایران ترجیح داده اند، اینک انگیزه و محرک کافی برای بازگشت و مبارزه برای تغییر دارند؟

و آیا مردان جمهوری اسلامی راه برای این بازآمدگان باز خواهند کرد؟

خاطره ی ب



یادی، خاطره ای می آزاردت؟ تمام نمادهای مادی آن خاطره (اشیا، یادگارها، نوشته ها و ...) را نابود کن؛ نابود.

خاطره ها با اشیا و مکان ها پیوند دارند و به خاطر آورده می شوند.

باور برای تغییر

  • وزارت آموزش و پرورش تلاش می کند آموزش مهارت های زندگی را به جزئی از آموزش های رسمی خود تبدیل کند.
  • وزارت آموزش و پرورش تلاش می کند ارزیابی کیفی را جایگزین ارزیابی کمی (نمره) کند.
  • استادی که از فرصت مطالعاتی در کمبریج انگلستان برگشته، از به روز بودن اساتید و دانشجویان و اطلاع از جدیدترین مطالب منتشرشده در حوزه های علمی شان سخن می گوید، از این که دانشجویان مقطع تحصیلات تکمیلی هر جلسه مقالات متعدد می خوانند و در کلاس بحث و نقدشان می کنند با هیجان صحبت می کند، و بر شیوه ی آموزشی ای که در آن استاد جزوه بگوید و دانشجو بنویسد و در امتحان همان ها را تحویل دهد می تازد...

  • آیا تدوین و چاپ کتاب های آموزش مهارت های زندگی و آموزش ضمن خدمت معلمان برای آموزش این مهارت ها به دانش آموزان، نویدبخش جامعه ای در آینده است که آدم هایش به مدد مهارت های زندگی، حیات فردی و اجتماعی سالم تر و بارورتری داشته باشند؟
  • آیا فرستادن بخش نامه به مدارس برای جایگزینی ارزیابی کیفی به جای کمی (و گیریم آموزش ضمن خدمت معلمان برای این جایگزینی)، به واقع ارزیابی را کیفی خواهد کرد؟
  • آیا معلمی که خود هرگز مهارت های زندگی را در روند جامعه پذیری به طور عملی نیاموخته و به کار نگرفته و چه بسا اساسا اعتقادی به کارامدی و موثر بودن این روش ها ندارد می تو اند کارگزار تغییر روش های زندگی و تعامل باشد؟
  • آیا معلمی که جز در چارچوب اعداد و ارقام نمی تواند بیندیشد و ببیند می تواند کارگزار تغییر به سمت کیفی شدن ارزشیابی باشد؟
  • آیا استادی که چنان دچار غرور و خودبزرگ بینی و خودبسندگی و مطلق انگاری دانسته ها و نظریات خود است، می تواند چیزی به جز جزوه ی خودش را به عنوان عصاره ی علم و دانش عالَم از دانشجویان خواسته باشد؟ و آیا فردی با چنین باور و اندیشه ای اصلا مجالی برای عرض اندام "دانشجو" (به شکل طرح، بحث و نقد ایده های دیگرانی به جز استاد اعظم و نیز ایده پردازی خلاقانه ی دانشجو) می تواند باقی بگذارد؟

کارگزار تغییر باید باوری متناسب با جهت تغییر داشته باشد. متاسفانه به نظر می رسد تغییر دستوری و مکانیکی ساختارها (بی تو جه به عمق باورهای تثبیت شده)، آن ها را به چیزهایی مسخ شده یا بی بو و خاصیت بدل می کند که هیچ نفعی در جهت تحقق تغییرات مورد نظر ندارند و حتی چه بسا به ضد خود تبدیل شوند و مانعی بر سر کارکرد معمول سیستم (پیش از تغییر) ایجاد کنند.

۲۵ مهر، ۱۳۸۷

کنش یا واکنش


شنیده اید که می گویند:«آن چه دیگران در قبال ما انجام میدهند بازتاب عمل خود ما است»؟ با آن موافق اید؟

ممکن است این حرف در مواردی درست باشد، اما لزوما نه همیشه. من اخیرا از زاویه دیگری ماجرا را دیده ام: «مردم آن گونه در قبال ما عمل می کنند که در شأن "آن ها" است». این به این معنی است که واکنش هر آدمی نسبت به دیگری؛ بیش از آن که جنبه ی "واکنشی" داشته باشد، کنشی است که فرد بر اساس آن چه در شأن و شخصیت و برازنده ی خود می داند انجام می دهد. اعمال ما بیش تر محصول تصویری است که از خود داریم و میل به تداوم آن داریم. عملی که از من سر می زند بیش از آن که نشانِ استحقاقِ مخاطب را با خود حمل کند؛ مُهر شخصیت و ادراکِ شخصِ مرا بر پیشانی دارد، هر آدمی در «عمل» اش خودش را محقق می کند. (حالا این که «خودِ» او ماهیت اجتماعی دارد حدیث مفصل دیگری است چندان که افتد و دانید...).

اشکال تفسیر اول این است که پذیرفتن اش مستلزم نفی عاملیت کنشگر اجتماعی است.

نفس راحت


دفعه اول گوش می کنی؛ با ولع؛ برای این که با حسی که از کارهای قبلش داشتی مقایسه کنی، ببینی می توانی بیشتر کیف کنی یا نه؟ انگار بخواهی فرضیه ات مبنی بر این که قدرت لذت بردن ات را از دست داده ای یا بالاخره یک جوری یک عیبی پیدا کرده ای که از محصولات فعلی حظ وافر نمی بری؛ تست کنی ... چند روز بعد دوباره تک به تک بدون اصرار و عجله برای غرق شدن و خفه کردن خودت آهنگ هاش را گوش می کنی، مثل مزمزه کردن طعم نسکافه می گذاری صداها آرام توی مغزت نفوذ و رسوب کند... آن وقت احساسی شبیه خلسه به ات دست می دهد... لذت می بری...
خیال ات راحت می شود که هنوز ذهن و احساس ات زنده است و به کلی تعطیل نشده ... نفس راحتی می کشی

۲۴ مهر، ۱۳۸۷

مرز


ایده آل این است که آدم بتواند خوش بینی و اعتماد به نفس را با «واقع بینی» بیامیزد و به توهم مبتلا نشود.

۱۸ مهر، ۱۳۸۷

عکس-واژه های مستور



وقتی کمی دل ات تنگ باشد، دوست داری یک چیز خوبی گیرت بیاید و دلت ات را باز کند؛ یک چیزی مثل پیدا کردن یک کتاب خواندنی، یک رمان یا فیلم سبنمایی خوب، یک مستند فوق العاده، یک سری عکس دیدنی... کشف یک آدم جالب... یا هر چیزی از این دست...
چند روز پیش کسی کتابی به ام امانت داد از همین سنخ: «پرسه در حوالی زندگی». عکس هایی از عکاسانی از ایران و دیگر نقاط جهان با روایت هایی از مصطفی مستور. ابتکار جالبی بود و دلنشین بود. زمانی انتخاب نام برای عکس هام یک سرگرمی جالب برای ام بود، و الان گاهی حدس زدن حس و حال آدم های توی عکش ها برای ام جالب توجه است؛ خصوصا که مدتی است به دیدن و گرفتن عکس هایی که آدمی توی اش باشد علاقه پیدا کرده ام. دلیل اش را نمی دانم اما به نظرم هر منظری برای عکاسی وقتی یک یا چند آدم به اش اضافه می شود کلی حس و معنای جدید به اش ملحق می شود. روایت های کتاب مذکور نیز چیزی در مایه های یک داستان مینیمال یا شعر برای [فضا و آدم های] هر عکس هستند.

به هر حال اگر کتاب فوق را جایی دیدید حتما بزنید به در پررویی و ورق بزنیدش و کامل روایت هاش را بخوانید. اگر مایه دار هستید هم می توانید بخریدش به 9000 تومان! من روایت های صفحات 6، 14، 18، 30(خیلی جالب)، 32، 34، 44، 60، 62، 68(خیلی جالب) و 84 را بیش تر از بقیه دوست داشتم.

درباره کتاب:
کتاب «پرسه در حوالی زندگی» به روایت دکتر محمد ستاری

درباره مصطفی مستور و کوتاه درباره کتاب فوق از کیارنگ علایی

مشخصات کتاب:
پرسه در حوالی زندگی، روایت: مصطفی مستور، انتخاب عکس: کیارنگ علایی، برگردان انگلیسی: محمد فیض الله، اهواز: رسش؛ تهران: چشمه، 1385



با چرخ های پرشتاب اش - در متن روشنای روز-
سراسیمه می دود،
برای فتح کدام حکایت شنیدنی که ما نخوانده ایم
این گونه تعجیل می کنند


«پرسه در حوالی زندگی»: برشی از صفحه 30

۱۵ مهر، ۱۳۸۷

آرزوی بزرگ


«نه چندان بزرگم
که کوچک بیابم خودم را
نه آن قدر کوچک
که خود را بزرگ...

گریز از میانمایگی
آرزویی بزرگ است؟
»

قیصر امین پور، مجموعه شعر «دستور زبان عشق»


چند روز پیش، پس از اتفاق های عجیب پی در پی که در فاصله ی زمانی کوتاهی رخ داده بودند؛ ناخودآگاه این شعر را به یاد آوردم، نه به این دلیل که دقیقا دراین موضوع با او همذات پنداری داشته باشم، اما شباهتی در موقعیت ام با آن چه او در این شعر روایت کرده است یافتم.
احساس کردم بخشی از معناهایی که در زندگی به آن ها باور دارم ، آن قدر به نظرم والا و ارزشمند هستند که نتوانم به راحتی ازشان دست بکشم حتی اگر ببینم امروز مطرود و شاید از زاویه ی دید کسانی مذموم و مضرند به حال زندگی و منافات دارند با برنده شدن در مسابقه هایی کوچک و بزرگی که این روزها در گوشه گوشه ی جامعه جریان دارد. از سوی دیگر به معناهای آن چنان بلندی دسترسی ندارم که مانع از سرخوردگی، عصبانیت و استیصال ام شوند و احساس عدم امنیت، بی قدرتی، یأس فزاینده و عجز از فهم جهان از هم گسیخته ای را که در آن می زیم؛ تعدیل یا کم رنگ کنند.
آیا آرزوی گریز از این موقعیت، آرزویی بزرگ برای من - یا امثال من- است؟!

۱۲ مهر، ۱۳۸۷

کسی می بیند آیا؟

تعجب می کنم از کری و کوری و منگی یک عده. از این که در این جامعه زندگی می کنند و این همه دروغ و فریب و کلاهبرداری را در مناسبات ریز و درشت هر روزه شان نمی بینند (نمی بینند؟) حیرت می کنم، آیا نمی بینند که خود هر روز قربانی این فریب ها می شوند و روزی دیگر دیگران را به پای مطامع شان قربانی می کنند و آن وقت داد و فغان شان از اظهار دوستی با مردم اسرائیل یا چت و بلوتوث بازی و لباس نامناسب جوانان هفته ها به آسمان می رود و هیچ نمی گویند که جامعه ای که در هر تعامل کوچک و بزرگش؛ رد پای دروغ و فریبی؛ به نفع منفعتی کوچک یا بزرگ؛ برای آدمی معمولی یا سرشناس هست با بحرانی جدی، عمیق و فروپاشنده روبرو است.

رسوایی مدرک جعلی وزیر کشور در این مقطع یک تصادف نبود. یک نقطه عطف بود. این رسوایی نماد عمق فساد و فریب و دغلکاری است که در حال خشکاندن ریشه های اعتماد در جامعه است. مردان وزارت و وکالت و صدارت ج.ا که خود را مظهر خلوص و خدمت و صداقت و پاک دستی و نیک نفسی معرفی می کردند امروز به ناچار وقتی پرده بر میافتد اتهام بزرگی چون جعل سند را به گردن می گیرند. وزیر کشور نماد همه ی آدم های معمولی است که هر روز در گوشه و کنار شهرها و روستاها اعتماد دیگران را به بازی می گیرند و از آن به نفع خود بهره برداری می کنند.
در این میان طرفه مردانی اند که "رسانه ای شدن" چنین ماجراهایی را به نفع و مصلحت کشور نمی دانند! چه کسی از غوطه خوردن مملکت در فساد و دروغ و ریا نفع می برد؟! چه کسی از مسکوت ماندن و نادیده گرفتن بحران اخلاقی -که برخلاف تصور حضرات فقط به روابط دو جنس محدود نمی شود- در عرصه ی اداری و اقتصادی کشور نفع می برد؟
کسی امیدی به رسیدگی به پرونده های متعدد کلاه برداری مردم عادی در مراجع قضایی ندارد، اما نحوه برخورد با وزیر جاعل، سلطان شکر، ادعاهای پالیزدار و ده ها مورد جدید و قدیمی از این دست نشان میدهد که آیا کسی از این بابت احساس خطری برای جامعه میکند و آیا اراده ای برای تاثیرگذاشتن بر روند رو به گسترش سوء استفاده و فریب وجود دارد؟

۰۸ مهر، ۱۳۸۷

فساد؛ هر روز بیش تر از دیروز

گزارش سال 2008 سازمان بین المللی شفافیت منتشر شد و ایران ده پله­ ی دیگر سقوط کرد! شاخص CPI (Corruption Perceptions Index) که شاخص فساد بخش عمومی است بین صفر(بیش­ ترین فساد) تا 10 (کم­ترین فساد) در نوسان است. این شاخص از سال 1995 توسط سازمان مزبور محاسبه می شود که ایران طی سال های اخیر به لیست اضافه شده است. این شاخص همچون دیگر شاخص های بین المللی متدولوژی مشخصی برای محاسبه دارد که در همین سایت شرح داده شده. گزارش سال های پیشین را از طریق لینک های سمت چپ هوم پیج سازمان می توانید دنبال کنید. گزارش های جالب دیگری نیز در این سایت وجود دارد.

روند اسفبار رشد فساد اداری در ایران طی سال های گذشته به شرح زیر بوده است:



ایران در جدیدترین گزارش (2008) در کنار کامرون، فیلیپین و یمن در ردیف 141 اُم قرار گرفت. پاکستان، لیبی، اوگاندا، موزامبیک، اتیوپی، اریتره، ویتنام، نپال، زامبیا، نیجر، مصر، عربستان، تایلند، هند، ماداگاسکار، بولیوی از جمله کشورهایی هستند که در این رتبه بندی پیش از ایران قرار گرفته اند.


۰۱ مهر، ۱۳۸۷

سرعت جنگ و قربانیان آن


«نابرابری کشورهای مختلف در رابطه با قدرت، ثروت و تکنولوژی است که زمانمندی های مختلف، و به ویژه زمان جنگ آنها را تعیین می کند. علاوه بر این، یک کشور میتواند بسته به رابطهای که با نظام جهانی و منافع قدرتهای مسلط دارد از جنگ های کند به سوی جنگ های سریع حرکت کند. بدین ترتیب ایران و عراق هشت سال درگیر جنگی بی رحمانه بودند که به دقت توسط کشورهای غربی که از هر دو طرف حمایت می کردند تغذیه می شد (امریکا و فرانسه از عراق و اسرائیل از ایران حمایت می کردند، و اسپانیا به هر دو کشور سلاح های شیمیایی میفروخت) تا ویرانگری دو جانبه ی جنگ، توانایی هر یک از این دو کشور برای به مخاطره انداختن عرضه ی نفت را تضعیف کند. وقتی عراق با ارتشی مجهز که در جنگ ورزیده شده بود بر آن شد (در واقع با تکیه بر رضایت قدرت های غربی) تا رهبری خود در منطقه را به اثبات برساند [در جنگ کویت]، در نمایش قدرتی که در واقع هشداری بود برای مقابله با بی نظمی های احتمالی آینده، خود را رویاروی تکنولوژی جنگ سریع دید» (کاستلز،1380: 530).
«[...] تنها هنگامی که یک جنگ در اولویت برنامه های قدرت های جهانی قرار می گیرد سرعت آن تغییر می کند» (همان).

ماخذ:
کاستلز، مانوئل، (1380)، عصر اطلاعات: اقتصاد، جامعه و فرهنگ (ظهور جامعه شبکهای)، تهران: طرح نو
عنوان اصلی:

Castells, M. (1999). The Rse of the NEtwork Society. Oxford: Blackwell Publishers Ltd.

۳۰ شهریور، ۱۳۸۷

راه طولانی


گفت توی فکر تاسیس چیزی در مایه های یک NGO ی فرهنگی برای نوجوانان است، برای دگرگون کردن دیدگاه ها و آموزش دانش ها و مهارت هایی به نوجوانان که جایی برای آن ها در نظام آموزشی و رسانه ای ما تدارک دیده نشده، کارها و کارگاه هایی که برای نوجوانان مفرح، هیجان انگیز، سرگرم کننده و آموزنده باشد و نگاه و طعم و تجربه ی دیگری نسبت به علم، هنر و زندگی فردی و اجتماعی به آن ها هدیه کند و نویدبخش نسلی نوین باشد... با اشتیاق از ایده و طرح های اجرایی اش حرف می زد و البته نگران بود که نتواند سرمایه گذار مناسبی پیدا کند...
گفتم : و البته با وجود این ایده های درخشان نباید انتظار استقبال شایان مخاطبان را داشته باشی! مردم برای شان مهم نیست نوجوان شان این تجربه ها و مهارت ها و نگرش هایی که تو می گویی کسب کنند، چون این چیزهایی که می گویی امروز "مد" نیست (دست کم هنوز نشده)، با داشتن این چیزها نمی توانند پیش دیگران منزلت و اعتبار کسب کنند یا به آن بنازند و تفاخر کنند، و اصلا این چیزها از جنس کالاهای مصرفی ای نیست کههر روز با حرص و ولع می خرند و از در و دیوار خانه و ماشین و بدن شان آویزان می کنند و «نمایش»شان می دهند که مایه ی برتری شان بشود... برای همین بعید است وقت و پولی برای این کارها صرف کنند!

۲۶ شهریور، ۱۳۸۷

دوست جدید

دوستی ها و آشنایی های جدید به نظرم از دو جهت هیجان انگیزند:
یکی از آن رو که کشف زیر و بم های یک آدم تازه که در نوع خودش منحصر به فرد است و با همه ی آدم هایی که تا به حال دیده ای متفاوت است، مشغولیت جذاب، آموزنده و سرگرم کننده ای است.
دوم این که دیدن خودت از دریچه ی چشم یک آدم جدید، می تواند جالب باشد. آشنایی با یک آدم جدید، «خودِ آینه سان» جدیدی برای ات ایجاد میکند که دست کم در پاره ای از زمان ها و مکان ها تو را از قید خود آینه سان پیشین ات که آشنایان پیشین برای ات ساخته اند رها می کند. و به نظرم این قضیه گاهی ارزش زیادی پیدا می کند. چون تو را با تصویر آپدیت شده ای از خودت روبر میکند. گاهی یکنواختی آدم هایی که با آن ها تعامل داریم مانع از این می شود که تغییراتی که واقعا کرده ایم ببینیم، یا حتی وقتی خودمان می دانیم چیزهایی را در وجودمان تغییر داده ایم، این خود آینه سان پایداری که شکل گرفته است در برابر ثبت این تغییر به عنوان یک واقعیت در وجودمان مقاومت می کند. اما آشنایی با یک آدم تازه که تصویر تازه ی ما را می بیند و در خودآینه سان ما منعکس می کند، راه را برای پذیرش تصویری آپدیت شده (امروزین) و واقعی از خودمان هموار می کند. و این می تواند برکات زیادی داشته باشد...

پ.ن1. امیدوارم «خود آینه سان» کولی را درست فهمیده باشم و در معنای فوق به درستی به کار برده باشم!
پ.ن2. فکر می کنم به کار بردن مفهوم های ساخته شده توسط جامعه شناسان برای تحلیل مسایل روزمره، تمرین مفید (و جذاب)ی برای یک دانشجوی جامعه شناسی باشد. این البته از آن چیزهایی است که این جور که من توی این دو سال دیده ام هیچ استادی از دانشجو نمی خواهد؛ نه به عنوان تمرین و تکلیف و برای تعمیق یادگیری، نه به عنوان یک ابزار ارزشیابی میزان فراگیری.
پ.ن3. درباره «خود آینه سان».

۱۶ شهریور، ۱۳۸۷

My Favourite


چه قدر با «ری ری راه راه» احساس همذات پنداری دارم! با ببر کوچولویی که غرش اش را گم کرده بود...

پ.ن: کتاب هایی که برای دخمل می خرم، قبل و بیش تر از او خودم دوست شان دارم! سری کتاب های «قصه های شیرین جنگل» واقعا دوست داشتنی اند؛ هم قصه ها، هم نقاشی ها و هم کیفیت چاپ شان و البته قیمت شان به نسبت این کیفیت. دخمل «گالی گلی» را دوست دارد چون یک اسب آبی صورتی است و «غری غرشی» را چون به اش گفته ام خیلی بامزه صدای غرش شیر را در می آ ورد...

۲۶ مرداد، ۱۳۸۷

گزارش توسعه انسانی سازمان ملل


در این جا خلاصه و شرح کامل گزارش های توسعه انسانی سازمان ملل (Human Development Report) در سال ها مختلف آورده شده، هم به صورت جدول در Excel و هم فایل PDF. نحوه ی محاسبه ی شاخص ها و تعاریف آن ها نیز در همین اسناد آورده شده است.
اگر جزئیات برای مقاصد پژوهشی و تخصصی در کار نباشد؛ از همه ی این ها جالب تر انیمیشن های ساده و گویایی است که روندهای جهانی شاخص توسعه انسانی(HDI) و برخی متغیرها از جمله درآمد، امید به زندگی، تولید ناخالص داخلی سرانه، نرخ مرگ و میر کودکان زیر پنج سال، جمعیت و اختلاف بین این مقادیر را به تفکیک مناطق جغرافیایی-اقتصادی و به تفکیک کشورها نشان می دهد. اگر به مقایسه کشورها در این شاخص ها و روندها از حدود دهه ی 1960 میلادی تا 2000 و بعضا تا 2005 (و حتی پیشبینی برای 2015!)علاقه مند هستید حتما این فایل ها را به صورت پرزنتیشن های اینترکتیو ساخته شده دانلود کنید و ببینید(فایل های زیر عنوان: Human development in animation).

نکته ای که برای من جالب بود این است که علیرغم آن که اصل این گزارش ها احتمالا بیش تر برای مقاصد تخصصی و برنامه ریزی تهیه می شود، در این سایت با چنین ضمیمه هایی همراه شده تا عموم بدون آن که مجبور باشند در متن های پرجزئیات و پر از عدد و رقم خود را خسته کنند؛ بتوانند جهت اطلاعات عمومی شان از آن بهره ببرند.

۲۵ مرداد، ۱۳۸۷

انرژی هسته ای حق مسلم ما است (3)

با سر و صدای زیاد در رسانه های داخلی از داروهایی که ادعا می شود ضد ایدز و ام اس -و بقیه بیماری های فعلا لاعلاج- هستند رونمایی می شود؛ حال آن که ...
لینک: حرف های دكتر مينا ايزديار و دیگران در مورد وضعیت تولید قطره آهن نامرغوب در صنایع داروسازی ایران، علل و عواقب آن

۱۸ مرداد، ۱۳۸۷

جادو


ظهر بود و برای غذا خوردن نمی آمد و رفته بود توی اتاق اش مشغول بازی با عروسک هاش شده بود. برای این که سر «غذا» با هم درگیر نشویم، با لحنی کنایه آمیز که البته او معنایش را می داند پرسیدم:

- ببخشین خانوم، شما بچه هاتون غذا نمی خورن؟
: نه.
- پس چه جوری بزرگ می شن؟
(پس از کمی مکث): با عصای جادویی!

نتیجه اخلاقی: تماشای سی دی های «باربی و قلم جادویی» و قسمت اول «سیندرلا» تاثیر خوبی روی کودک شما ندارد. در انتخاب کارتون لطفا به عواقب تماشای آن هم فکر کنید!

۱۴ مرداد، ۱۳۸۷

آدم دهن بین


یک چندی است من آدم دهن بینی شده ام: کافی است زن همسایه بگوید دیروز کتلت درست کرده بوده یا امروز بوی آش رشته از خانه اش بیاید، آن وقت حتما باید فردا کتلت درست کنم یا آش بپزم، و اگر ببینم چند نفر توی محوطه دانشکده مشغول خوردن پفک و خنده و گپ زدن هستند حتما باید موقع برگشتن پفک بخرم.

نقاشی

دخترک پنج ساله ی همسایه دفترنقاشی و بسته ی ماژیک نوی اش را با ذوق و شوق نشان ام می دهد. دفترش را باز می کنم و ورق می زنم، خانه و آدم کشیده است: یک زن با موهای به غایت بلند و رنگین، و دامنی با رنگ های شاد، دست هاش انگشت ندارند، کفش پاشنه دار پوشیده و چشم هاش مژه ندارند اما بالای چشم هاش غیر از ابرو خط افقی دیگری هم دیده می شود، می پرسم: «این خط چیه پریسا؟» با لبخند و لحنی عاقل اندر سفیه می گوید: «خط چشمشه دیگه».

این که زن نقاشی او چنین موجود ناقص الخلقه و عجیبی است تصادفی یا تنها ناشی از ناشی گری او در نقاشی نیست؛ این همان زنی است که او این روزها همه جا می بیند و همو را کشیده است.

۰۶ مرداد، ۱۳۸۷

کم کم داشتم احساس می کردم شاید بیماری خاصی گرفته ام... اما وقتی دیدم یکی دیگر هم پیدا شد که «علی سنتوری» جنجالی را مبتذل بخواند و یکی پیدا شد که یک نقد جانانه در مورد کافه پیانو بنویسد؛ کمی خیال ام راحت شد که هنوز از لحاظ دماغی مشکل حادی پیدا نکرده ام و ذائقه ام عیب عمده ای نکرده ...

چرا اعتراض نمی کنیم؟

کسی تعریف می‌کرد به خاطر رفتار غیرحرفه‌ای کارمندانی در سازمانی (که چندین بار تکرار شده بوده) به رییس آن سازمان شکایت برده، جالب این که برخلاف انتظار؛ مسوول مربوط، به طور جدی پیگیر قضیه شده تا کارمندانی که وظیفه شان را به درستی انجام نداده اند پیدا کند و مهم این که به شاکی گفته است شکایت او حایز اهمیت است چون از این طریق از نحوه‌ی کار کارکنانش مطلع می‌‌شود و کاش شاکی زودتر از این (هنگام دیدن اولین وظیفه ناشناسی‌ها) شکایتش را مطرح می‌کرد.
حالا فرض کنیم این مسوول یا رئیس مذکور، در این سخنان کاملا صادق بوده و حسن نیت داشته ( و ظاهرا این طور به نظر می‌رسد)، و چه بسا مدیران زیادی چنین باشند؛ سؤال این جا است که اگر می‌بینیم امکان یا ساز و کار شکایت ارباب رجوع در هر زمینه‌ای (اعم از ادارات دولتی، اصناف، تولیدکننده‌گان و ...) وجود دارد چرا کم‌تر کسی شکایت می‌کند یا پیگیر نقص‌هایی می‌شود که به عنوان مصرف‌کننده‌ي ‌کالا یا خدمات با آن‌ها مواجه است؟
یک علت عمده اش «یأس از اثربخشی» است، این که مردم فکر می‌کنند« آن چه البته به جایی نرسد فریاد است»! بسیاری از شکایت‌ها جواب درخوری نمی‌يابد و به آن‌ها ترتیب اثر داده نمی‌شود یا با پاسخ‌های سربالا یا انکارکننده یا پاک‌کننده‌ی صورت مساله یا تجاهل آمیز مسؤولان مواجه می‌‌شود. (از این جور پاسخ‌ها در ستون‌های حرف مردم روزنامه‌ها زیاد می‌شود دید).
علت دوم که کاملا مستقل از اولی است و حتی در صورت رفع اولی به جای خود باقی خواهد ماند این است که آن قدر در خدمت‌رسانی به مشتری و ارباب رجوع، بی‌نظمی، اهمال، خلف وعده، رفتار غیرحرفه‌ای و غیراستاندارد و خارج از مقررات فروان وجود دارد که در صورتی که اشخاص بخواهند بابت هر یک از آن‌‌ها به مرجعی شکایت ببرند تمام روز و سال و ماه به جای رسیدگی به زندگی‌شان باید پیگیر شکایت‌ کردن بشوند. از همین رو از شکایت صرف‌نظر می‌کنند ولو این که مطمئن باشند حق با آنها است و حتی مطمئن باشند که در صورت شکایت خواهند توانست حق خود را بگیرند. مردم معمولا رتق و فتق سریع امور جاری‌شان را بر افتادن در پروسه‌ی احتمالا طولانی طرح و پیگیری شکایت ترجیح می‌دهند و حاضر می‌شوند هزینه‌های این «سرعت عمل» را بپذیرند.
جالب این جا است که دست برقضا هر کسی که در موضع ارائه‌دهنده‌ی خدمت یا کالا قرار گرفته است، از این حالت روانی مردم به خوبی آگاه است و از آن به نهایت، سوء استفاده می‌کند!

و دیگر این که حتی اگر به فرض تقریبا محال روند شکایت کوتاه و ثمر بخش باشد؛ آیا ظرفیت روانی یک آدم معمولی اجازه می دهد که برای هر کار کوچک اش در طول روز به این و آن اعتراض کند؟
یک سوال هم این است که آیا اعتراض نکردن ما گاهی، نشانه­ی یک جور نگرانی از بالا رفتن هزینه­ی تامین خواسته­مان توسط کسی که آن طرف میز نشسته؛ نیست؟
با این تفاصیل به نظر نمی­رسد که عقلانی­ترین واکنش «اعتراض نکردن» باشد؟!

بهانه: برای کپی مدرکی رفته بودم به یک دفتر ارتباطی، در همان چند لحظه چشمم به لیست هزینه‌ی ارسال محوله‌های پستی افتاد که برای ارسال سفارشی یک بسته‌ی نیم تا یک کیلویی در داخل شهر مبلغ 600 ریال درج شده بود. از کارمند پشت میز با تعجب پرسیدم این رقم همین است که این جا نوشته؟! آیا چیزی دیگری به آن اضافه نمی‌شود (معلوم بود که پیش‌بینی‌ام کاملا درست بود) گفت: این رقم با یک چهارم آن جمع می‌شود. گفتم: خوب این یک چهارم برای چی هست؟ دختر جوان، هرچه فکر کرد جوابی نتوانست بدهد و مرتب همان جمله را تکرار می‌‌کرد! داشتم فکر می‌کردم سرجمع این یک چهارم‌ها که برای بسته های بزرگتر و به مقاصد دورتر تبعا خیلی بیش‌تر خواهد شدسر به کجا می‌زند...
پ.ن. یادداشت فوق را چند ماه پیش نوشته بودم، این پست تحریک ام کرد که با ویرایش اندکی بگذارم اش این جا.

وسوسه ساز دهنی

در حاشیه فیلم "ساز دهنی": این روزها انگار همه مان یک جورهایی "امیرو" هستیم؛ ساز دهنی مان به وسعت همه ی بازار... آیا روزی خواهد رسید که لذت شگرف به آب افکندن سازدهنی را تجربه کنیم؟

پی نوشت: چند روز پیش به دوستی می گفتم احساس عجیبی نسبت به «بازار» پیدا کرده ام و برای همین میل ندارم به بازار بروم؛ این احساس که بازار رنگارنگ و پر زرق و برق این روزها مرا کنترل می کند باعث می شود حس بدی نسبت به خودم پیدا کنم. گرچه می شود تفسیرهای متنوع دیگری هم بار فیلم "ساز دهنی" کرد(مثلا تفسیر سیاسی و ...)، اما این احساسِ اخیرِ مرا، ساز دهنی خیلی خوب توصیف کرده است. هرچند در این فضایی که همه برای "الاغِ عبدلی شدن" از هم پیشی می گیرند و به آن سخت مفتخرند؛ فکر می کنم به دشواری بشود به کلی از وسوسه ی سازدهنی (و الاغ شدن به این بهانه)، شانه خالی کرد!

۰۳ مرداد، ۱۳۸۷

هدیه و لفاف آن


به نظرم بسته بندی هدیه، بخشی از معنایی است که قرار است آن هدیه منتقل کند و شاید حتی گاهی این معنا را پررنگ تر و واضح تر از خود هدیه بتواند به گیرنده منتقل کند. هدیه ممکن است به قصد ابراز محبت، اظهار قدرشناسی، نشانه ی یک بده بستان ساده، به قصد به جا آوردن یک سنت یا یادآوری چندین باره ی یک رویداد مهم، یا تنها به قصد رفع تکلیف اهدا شود. نیت اهدای هدیه را در نوع لفاف بندی اش می شود دید. گاهی حتی بسته بندی نکردن یک هدیه کاملا معنادار است. یک لفاف ساده ی ارزان قیمت، یک لفاف پرزرق و برق، یا لفافی ساده که به دقت پیچیده و تزئین شده هرکدام واجد معنایی متفاوت است. حتی این که بسته بندی، از نوع آماده است یا دست ساخته ی شخص هدیه دهنده ، و این که چه قدر وقت یا هزینه صرف اش شده(!) برای من معنادار است (و اتفاقا در بسیاری از اوقات خود هدیه با لفاف اش از این لحاظ تفاوت فاحشی دارند). این معنا مشتمل است بر: نوع شخصیت هدیه دهنده، نیتِ صراحتا ابرازنشده اش از اهدای هدیه و تعریف اش از شکل و جنس رابطه ای که بین من و خودش برقرار است.
البته از آن جا که در دیدگاه فوق، لفاف هدیه شیءی نمادین است، ممکن است هرگز نتوان مطمئن شد برای هر دو طرف (گیرنده و دهنده) معنای واحدی دارد.

۰۲ مرداد، ۱۳۸۷

جامه ی بزرگان


یک موضوعِ همیشه شگفت انگیز در جامعه شناسی برای من این بوده (و هنوز هست) که چه طور چند نفر آدم محدود می توانند افکاری تولید کنند که سالیان سال منبع الهام و منشاء تولیدات فکری ده ها نظریه پرداز با گرایش های مختلف باشد؟ ردپای مارکس، دورکیم و وبر را (شاید بیش از بقیه) تقریبا هرجایی که در جامعه شناسی پا می گذارم می بینم. یعنی هر فکر و نظریه و مفهوم جدیدی یک جوری با اندیشه های همین آدم ها مرتبط است. البته فکر می کنم در همه ی رشته های علوم انسانی همین اتفاق می افتد. این موضوع برای ام کمی عجیب است و فکر می کنم سوالی است که باید یک جایی مثلا توی کتاب های فلسفه علم یا هرجایی که راجع به ساختار تولید علم انسانی یا تفکر فلسفی چیزی هست؛ پاسخ اش باشد.
به این آدم ها تا حالا جز به چشم اَبَرانسان، نابغه یا چیزی شبیه این و با نگاهی آمیخته به حیرت و تحسین نگاه نکرده ام. یک سوال کودکانه برای ام این است که مغز این ها با مغز بقیه آدم هایی که پس از آن ها آمده اند چه فرقی داشته؟! و چرا کسی نتوانسته چیزی یکسره نو و متمایز از آن چه این ها گفته اند تولید کند؟

۳۰ تیر، ۱۳۸۷

کودک خوش­بین


دکتر مارتین سِلیگمن، روانشناس امریکایی و نویسنده­ی کتاب «کودک خوش­بین» در این کتاب، ابتدا به ذکر تجربه­ای تلخ از دوران کودکی خود می­پردازد. او به یاد می­آورد که چگونه یک دوست بااستعدادش در زمینه­ی بیسبال به خاطر ابتلا به فلج اطفال می­میرد و دیگری برای همیشه فلج می شود. او سپس خاطره­ای از یک کنفرانس علمی را به یاد می­آورد که در آن با دکتر سالک کاشف واکسن فلج اطفال روبرو می­شود. وقتی دکتر سلیگمن در مورد زمینه­های پژوهشی­اش با وی گفت و گو می­کند، او مشتاقانه می­گوید: «اگر امروز دانشمند جوانی بودم، همچنان در زمینه­ی ایمن­سازی فعالیت می­کردم. اما به جای آن که جسم بچه­ها را ایمن سازم. این کار را به روش شما انجام می­دادم؛ آن ها را به لحاظ روانی ایمن می­ساختم. و بررسی می­کردم که آیا این بچه­ها که از نظر ورانی ایمن­سازی شده­اند، در مقابله با بیماری­های روانی و بیماری­های جسمانی، موفق­ترند»


این ایده­ای است که جهت­گیری پژوهشی دکتر سلیگمن را شکل می­دهد و این کتاب حاصل پژوهشی طولی به روش آزمایش در زمینه­ی ایمن­سازی کودکان در برابر افسردگی است. به عقیده­ی وی بدبینی نه تنها زمینه­ی ابتلا به افسردگی را ایجاد می کند بلکه پیشرفت تحصیلی و حرفه­ای را با مشکل مواجه می­ساز وحتی سلامت جسمانی را تحت تاثیر قرار می­دهد. و خوش بینی از همین رو به نظر نویسنده حایز اهمیت است. نویسنده تحلیلی تاریخی و جامعه شناسانه از روند رشد افسردگی در امریکای پس از جنگ جهانی دوم ارائه می­دهد و در ادامه ضمن تشریح روش تحقیق خود، به تشریح «برنامه­ی پیشگیری پنسیلوانیا» که همان پروژه­ی تحقیقاتی او و سه دانشجوی دکترای­اش بوده­ است می­پردازد. این برنامه به طور آزمایشی در دو منطقه­ی آموزشی در امریکا اجرا می­شود و نتایج آن موید فرضیات دکتر سلیگمن در این پژوهش است.
این برنامه شامل دو جزء است: جزء شناختی و جزء حل مساله اجتماعی. در جزء شناختی به تغییر سبک تبیین کودکان ( و والدین آن­ها) اقدام می­شود و در جزء دوم، مهارت­های حل مساله و مهارت­های اجتماعی به کودکان آموزش داده می­شود. نویسنده تلاش کرده با توضیحات روشن، مثال­ها و ابزارهای لازم امکان اجرای این برنامه را توسط والدین و مربیان فراهم کند.


چند نکته­ی جالب در مورد این کتاب:
نویسنده بارها به عقاید روانشاختی رایج می­تازد و بسیاری از آن­ها را با استدلال­های خود مورد نقد قرار می­دهد. از جمله عقاید رایج در مورد رابطه­ی تلقین و اعتماد به نفس، یا نقد نظریه­ای که می­گوید احساس خوب مهم است نه عمل یا واقعیت موجود. او بعضی سوء تفاهم ها در تربیت کودک را تشریح می­کند ، و به نقد ایده­هایی از جمله سهل­گیری بیش از حد و آزادی دادن به کودک می­پردازد و نظرش را درباره­ی مقابله با لوس شدن کودک ، و اهمیت، تاثیر و روش صحیح تنبیه و تشویق کودکان توضیح می­دهد. نکته­ی مهم این است که این مضامین را با تشریح مکانیزم­های روانشناختی در چارچوب موضوع کتاب، بیان می­کند (چیزی که معمولا در کتاب­های تربیتی ساده و عمومی غایب است یا به این دقت موجود نیست). در دو-سه مورد نیز به تفاوت­های جنسیتی حاصل از اجتماعی­شدن در فرایند خوش­بینی اشاره می­کند که بسیار جالب توجه است.


نکته­ی بسیار مهمی که نویسنده مکررا بر اهمیت آن تاکید می­کند (و شخصا در کتاب­هایی تربیتی کم­تر آن را دیده­ام اما عمیقا به آن اعتقاد دارم) این است که کودکان نه تنها به محتوای رفتار والدین توجه می­کنند بلکه سبک تفکر و رفتار را نیز از آن­ها می آموزند. از همین رو نویسنده بخش­هایی از برنامه پنسیلوانیا و کتاب حاضر را به آموزش والدین به منظور تغییر طرز فکر ایشان و تقویت سبک تبیین خوش­بینانه در خودِ آن­ها اختصاص داده است. او معتقد است آموزش خوش­بینی در صورتی که محیط (خانواده و مربیان) آن را حمایت و تقویت نکند چندان موثر نیست. (بعضی از یادداشت هایی که از کتاب برداشته ام در این جا گذاشته ام. لازم به ذکر است که این یادداشت ها به هیچ عنوان چکیده ی مطالب کتاب نباید تلقی شوند). لازم به ذکر است که این برنامه، مختص کودکان 8-13 سال تدوین شده و نویسنده تنها در بخش پایانی کتاب به بعضی تجارب شخصی خود از کار با فرزندان نوپا و پیش دبستانی خود اشاره کرده است.


یکی دیگر از نکات جالب کتاب برای من به عنوان خواننده­ی ایرانی اثر، صفحاتی است که نویسنده به تحلیل جامعه شناسانه ی رشد افسردگی در امریکا پس از جنگ جهانی می­پردازد. عللی که نویسنده در این زمینه برمی­شمرد بسیار تامل برانگیز است از آن رو که ما در مسیری بسیار مشابه در حال گام برداشت هستیم و احتمالا با همان عوارض (همه­گیری افسردگی) مواجه خواهیم شد. برشی از این تحلیل را در اینجا گذاشته ام.

مشخصات کتاب:
سلیگمن، مارتین،(1383 )، کودک خوش­بین: برنامه ای آزموده شده برای ایمن­ساختن همواره کودکان در برابر افسردگی، فروزنده داورپناه، تهران: رشد
372ص

مشخصات کتاب اصلی:

Seligman, Martin E.P; Reivich, Karen; Jaycox, Lisa; Gillham, Jane
The Optimistic Child: A Proven Program to Safeguard Children Against Depression and Build Lifelong Resilience
New York: Harper Perennial, 1996

۲۸ تیر، ۱۳۸۷

موهبت


در فضایی که هر روز آدم حرف های مفت فراونی را مجبور است بشنود، پیدا کردن یک کتاب «توپ» موهبتی است!

- در حاشیه ی مطالعه ی کتاب «کودک خوش بین ».... به زودی درباره اش چیزکی خواهم نوشت.

بهترین حق مسلم ما!

شعار تبلیغاتی برنج محسن:
«برنج دانه بلند محسن بهترین حق مسلم ماست»
پ.ن. سوال اساسی که برای من ایجاد شده این است که آیا برنج محسن این شعار را از انرژی هسته ای دزدیده یا برعکس؟! فکر می کنم باید برای شعار کپی رایت در نظر بگیرند و سازمان انرژی اتمی یا شورای امنیت ملی یا نمیدانم هرجا که متولی شعار «حق مسلم ماست» هست؛ علیه برنج محسن اقامه دعوا کند.

۲۰ تیر، ۱۳۸۷

وجوه امنیت

به نظرم احساس امنیت ترکیبی از دو مقوله ی مجزا است: بخشی از احساس امنیت مربوط به میزان تهدید بالقوه ای میشود که فرد نسبت به حقوق اجتماعی، جان، مال و آبروی خودش (و وابستگان اش) احساس می کند. اما بخشی از آن به نظرم مربوط به میزان اعتمادی است که فرد به سیستم پلیسی و قضایی کشورش دارد، به این معنی که افراد چه قدر احساس کنند در صورتی که حقوق اجتماعی، جان، مال و آبروی شان مورد تهدید و تعرض قرار گرفت به مدد سیستم پلیسی و قضایی قادر خواهند بود حق شان را اعاده کنند و تا چه حد مطمئن باشند که فرد متجاوز مورد شناسایی، پیگرد و مجازات قرار گیرد. در واقع این بخش دوم خود شامل دو بخش است: اعتماد به سیستم پلیسی در کشف جرم (اگر جرم را در این جا به طور عام «تعرض به حقوق دیگران» تعریف کنیم) و اعتماد به سیستم قضایی در رسیدگی به جرایم و مجازات عاملان.

کنجکاوی

در ماجرای پالیزدار در مورد تخلفات ایشان و «باند»ش در افشای اسناد طبقه بندی شده و مفاسد اقتصادی که گریبانگیر خود وی است سخن بسیار رفته است. چیزی که با کمال تعجب حضرات در مورد آن حرف نمی زنند؛ صحت و سقم ادعاها و اسنادی است که او در دست دارد و احیانا لزوم رسیدگی به تخلفاتی که افراد نامدار مورد ادعای وی مرتکب شده اند. و دست بر قضا فکر می کنم ملت بیش تر در این باره کنجکاو باشند تا درباره ی شخصی به نام پالیزدار که پیش از این کم تر کسی نام اش را شنیده بوده!

۱۹ تیر، ۱۳۸۷

این یک نقد نیست

دیروز علیرغم این که صبح و بعد از ظهر بیرون مشغول بودم، «کافه پیانو» را شروع و تمام کردم (کار مهمی نبود البته با سبکی که داستان داشت). انتظار چیز فوق العاده ای داشتم که نبود. اصلا لایق آن همه تبلیغات و سر و صدایی که نویسنده و ناشر و بقیه برای‌اش درآورده اند نبود. شاید هم من هم مرض یکی از دوستان قهرمان داستان را گرفته ام که هیچ فیلم و قصه ای دیگر برای ام جذاب نیست! و متاسفانه راه حلی که نویسنده به دوست اش پیشنهاد کرده به دردم نمی خورد! چون طبق معمول فرض شده فقط مردها ممکن است چنین مرضی بگیرند و راه حل اش هم مردانه است!

دیگر این که نویسنده یک جوری زیرکانه زیرآب هرچی زن تحصیل کرده است می زند! خصوصا از آن نوع‌اش که بعد از یک بچه هوس فوق لیسانس خواندن می کنند و بدتر از آن سودای دکترا گرفتن در سر دارند!! (ظاهرا اکثر مردها از وجود این جور زن‌ها احساس خطر می‌کنند؛ غیر از شوهرهای‌شان!)

و سوم این که یک جور حال‌به‌هم‌زن و گل‌درشتی خواسته اطلاعات هنری «و غیره»اش را به رخ خواننده بکشد. فکر می کردم حداقل این را بداند که چنین کاری - خصوصا با حروف بولد توی متن- بوی تند تصنع ازش بر می‌خیزد. نمی دانم شاید هم او ‍‍ژورنالیست است و سلیقه‌ی مخاطب را می‌داند و این روزها مردم کسی که مرتب اظهارفضل‌های روشنفکرانه بکند و به هر بهانه نشان بدهد که از چیزهایی سر درمی‌آورد که عوام نخوانده‌اند و ندیده‌اند جذاب‌تر به‌نظر می‌رسد (گرچه نباید مطمئن بود که همیشه و در برابر هر مخاطبی نمایش‌شان موفق‌ است!). و بگذار به تقلید ازنویسنده‌ی کافه پیانو بگویم که این کارها و این تیپ آدم‌ها دقیقا به خاطر همین ریاکاری و تصنع‌شان حال‌ام را به‌هم می‌زنند!

البته چیزهای مسخره‌ی دیگری هم گفته است توی این کتاب! که مسخرگی‌اش در مواردی به اندازه‌ی مسخرگی چیزهایی است که نویسندگان دیگر هم گفته‌اند! مثلا این که همچنان عاشق هم‌خانه سابق‌ات بمانی که تو را تا سر حد مرگ تحقیر کرده است تا جایی که قصد داری مهریه‌اش را بدهی و جان‌ات را خلاص کنی! و تازه این ادعا (عاشق ماندن) را بعد از این که با دخترک دیگری دل و قلوه مبادله کرده‌ای هنوز هم داشته باشی!

۱۷ تیر، ۱۳۸۷

کارتون های نسل ما و آن ها

در این دو-سه سال اخیر مجموعه ی متنوعی از کارتون های خارجی به خانه ی ما امده است که من بعضی شان را کمی تا قسمتی دیده ام. بعضی از ان ها بسیار برای ام جذاب بوده اند ، و بعضی لج ام را درمی آورده اند (سفیدبرفی، سیندرلا، باربی)، در مورد تماشای بعضی های شان هم با دخمل شدیدا اختلاف نظر داشته ایم که به معدوم با مفقود شدن عمدی CDهای مربوط توسط من انجامیده! و البته بابا و دختر بعضی از محبوب ترین شان را دوباره خریده اند!!
از این کارتون ها نکات فراوانی می شود استخراج کرد اما من در این جا در واقع به عنوان یک تماشاگر معمولی حرف می زنم، وگرنه شاید یک تحلیل محتوای گسترده بتواند حرف های زیادی برای گفتن داشته باشد یا حتی بعضی از این فرضیات مرا باطل کند.
به نظرم یکی از علت های جذابیت این کارتون ها در برابر کارتون هایی که صدا و سیمای ج.ا پخش می کند(خصوصا آن چه در زمان کودکی و نوجوانی ما پخش می کرد)، متناسب بودن این کارتون ها با روح زمانه است که هرگونه کمال گرایی، آرمان های بزرگ داشتن، سفید-سیاه دیدن را رد می کند و بلکه به سخره می گیرد، نسبی گرایی و دم غنیمت شماری و شادی و سرخوشی را ارزش می بخشد و تکریم می کند (گارفیلد، شرک، کارخانه هیولا، عصر یخبندان). قهرمان های این داستان ها ، بی عیب ونقص نیستند، آدم هایی معمولی اند و به معمولی بودن شان مفتخرند وآن را تبلیغ می کنند واگر خودشان هم معمولی نباشند، معمولی بودن را می ستایند(کارتون های فوق به علاوه ی سیندرلا، گربه های اشرافی، صد و یک سگ خالدار از میان کلاسیک ها). در بسیاری از این داستان ها استانداردهای زندگی اشرافی به دلیل کلیشه ای و غیرقابل انعطاف بودن مورد طعن و تحقیر و تمسخر واقع می شود و زندگی عادی آدم های طبقه ی متوسط و ذائقه و سلیقه های شان تبلیغ می شود.
و حالا فکر می کنم شاید اصلا برای همین بود که ما «نباید» چنین چیزهایی می دیدیم! قهرمان های داستان هایی که به ما نشان می داند موجوداتی بودند که طنز و فانتری به دنیای شان راه نداشت، جدی و عبوس بودند و زندگی شان اغلب پر از مشکلات بغرنج بود یا در خلال داستان با چنین مشکلاتی دست و پنجه نرم می کردند و در نهایت با شرایطی کم و بیش واقع گرایانه بر آن ها پیروز می شدند یا واقعیت را علیرغم تلخی اش می پذیرفتند(بچه های کوه های آلپ، رامکال، نل، هاچ، مهاجران و ...).

و البته هنوز باید منتظر ماند و دید که تفاوت های نسلی ما و فرزندان مان در بزرگسالی چگونه از قصه های کودکی مان مایه می گیرد.



نامربوط: من گارفیلد1، شرک1 و کارخانه هیولا را خیلی دوست دارم! درباره ی کارخانه هیولا هم همان موقع که دیدم اش چیزکی نوشته ام که شاید یک وقت گذاشتم اش این جا. اگر خواننده ی این جا هستید و کارتون های مشهور این سال های اخیر را دیده اید، شما کدام ها را پسندیده اید؟

۱۲ تیر، ۱۳۸۷

فقط "انرژی هسته ای حق مسلم ما است"

«سرعت اینترنت در مالزی 16,000برابر ایران است. »
منبع: بایت (ضمیمه روزنامه خراسان)، شماره 32، ، چهارشنبه 5 تیر 1378

این را نگفتم که ژست معترض ها را گرفته باشم، و نگفتم که بگویم ما کاریکاتور توسعه ی فناوری ایم، و نگفتم که بگویم در این ولایت اینترنت ظاهرا فقط «برای خالی نبودن عریضه» تعطیل نشده است، یا بگویم اینترنت یک موضوع کاملا سیاسی است؛ فقط گفتم که ...تان بسوزد!

۰۹ تیر، ۱۳۸۷

دغدغه ها

انگار هرچه بزرگ تر می شود دغدغه ی سلامت روح اش از دغدغه ی سلامت جسم اش برای ام پررنگ تر می شود و می فهمم که آن همه نگرانی که برای سلامت جسمانی اش داشته ام در برابر این نگرانی های اخیرا پررنگ ناچیز است. شب ها با فکر و خیال همین موضوع به خواب می روم و صبح اولین فکری که توی رختخواب به یادم می آید همین است... این که دیروز با دخترک دروغگویی دوست شده است و برای خوشایند او دروغ گفته است بی آن که هیچ به عواقب دروغ اش فکر کرده باشد یا اصلا به درستی قبح دروغ را بداند... این که اجازه داده است کسی احساسات اش را خط خطی کند بدون آن که قدرت دفاع از خودش را داشته باشد... این که این قدر ملاحظه کار است و نمی داند که در جامعه کسی ملاحظه او را نمی کند، و این که آیا در این وانفسا باید به اش یاد بدهم او هم بی ملاحظه باشد یا نه؟! و اگر بخواهم یادش بدهم چه جوری می توانم این را به اش یاد بدهم؟ و اصلا این کار با فلسفه و سیستم و سیاست تربیتی ام جور در می اید یا نه؟ و اگر متناقض است چه طور می توانم این تناقض را حل کنم؟ و اصلا این تناقض حل شدنی است؟

یک نرم افزار فوق العاده

یک کشف مهم و بسیار جالب کرده ام که به نظرم به درد همه بخورد. گرچه کسی زیاد این جا را نمی بیند ولی به هر حال ... تعجب می کنم که تا به حال جایی در موردش چیزی نشنیده و نخوانده بودم. شاید به این دلیل که مردم فکر می کنند Office چیز پیش پاافتاده ای شده است دیگر! در مجموعه ی آفیس 2007، یک نرم افزار فوق العاده هست به نام “Microsoft Office oneNote” . این نرم افزار شبیه یک دفترچه یادداشت دیجیتالی است که شما همه چیز می توانید در آن یادداشت کنید و امکانات گسترده ای برای سازماندهی یادداشت های تان به شما می دهد.
من چند سالی است که یک دفترچه یادداشت دارم و همیشه همراه ام است و هر اطلاعی ( اعم از شماره تلفن کسی یا جایی، نام کتابی که کسی معرفی کرده یا منبع خوبی، تاریخ برگزاری یک سمینار، ایده های ناگهانی ذهنی، کارهای در دست اقدام، شماره بازیابی یک کتاب در کتابخانه دانشکده، یا حتی بریده روزنامه) را توی اش می نویسم. خوبی این کار این است که از شر کاغذهای یادداشت کوچک وتکه تکه که همیشه احتمال گم شدن شان هست خلاص شده ام و هیچ وقت دنبال چیزی نمی گردم چون می دانم هرچه باشد توی همین دفترچه است. البته این دفترچه ها سالی یک بار یا کم تر تمام می شوند و دفترچه نویی مجبور می شوم بخرم و تبعا ممکن است بعضی اطلاعات دفترچه قبلی هنوز به دردم بخورند که ناگزیر گاهی باید به همان دفترچه قبلی مراجعه کنم... به هر حال این نرم افزار نقشی شبیه همین دفترچه دارد با این تفاوت که امکان ویرایش، سازماندهی و بازیابی اطلاعات در آن بسیار قوی تر است. همچنین امکان پیونددادن وآمیختن انواع اطلاعات در اشکال و موضوعات مختلف در آن فوق العاده است. اطلاعاتی به شکل صوت، تصویر، جدول، نوشتار، هایپرلینک، فایل ضمیمه، امکان share کردن اطلاعات و کلی چیزهای دیگر. و این ها البته به علاوه ی هماهنگی کامل با سایر نرم افزارهای آفیس. ممکن است کاری شبیه این را بشود در Word یا Excell هم کرد اما به سختی و هرگز این گونه پیوستگی که بین انواع اشکال اطلاعات می شود در این نرم افزار در اختیار داشت در نرم افزارهای فوق یافت نمی شود.
چی از این بهتر می خواهید؟!

۳۱ خرداد، ۱۳۸۷

باور

نمی دانم این جا را می خوانی یا نه. اما می خواهم بگویم اتفاقا به نظرم بعید است آن سیب هیچ تاثیری نداشته باشد! کسی که آن سیب را به امید تاثیرش می خورد حتما اثرش را خواهد دید؛ تو اما نه! ما در دنیای "باور"های مان زندگی می کنیم نه در دنیای صلب واقعیت های جزمی (اصلا واقعیت چی هست؟!). موجودات زنده و غیرزنده ی دیگر ممکن است در دنیای واقعیت ها زندگی کنند اما ما در جهان معناها، تفسیرها و باورها شناوریم. این رکن پارادایم تعریف اجتماعی و رویکردهای تفسیرگرا در جامعه شناسی است. و اتفاقا این روزها همه ی کتاب های روانشناسی عامه هم پُرند از روش هایی برای مواجهه با جهان و جامعه که مبتنی بر تغییر باور و نگرش است، و می دانی که در اغلب این کتاب ها حرفی از عقیده ی مذهبی نیست. "تاثیر ژن ها" هم چیزی بیش از یک باور برای من و تو که هرگز مکانیزم اثر آن ها را به چشم خودمان ندیده ایم نیست... پس باور ما مبتنی بر چیزی نیست که دیده ایم و می شناسیم؛ بلکه دیده ها و شناخته های ما بر مبنای باورهای مان شکل می گیرد.
و انسان "ناگزیر" از باور است...

برای خانم های جوان

اغلب "سکوت"، روشن ترین، محترمانه ترین و عاقلانه ترین جوابی است که می شود به یک شیطنتِ رندانه ی مردانه داد؛ چیزی که بسیاری از خانم های جوان نمی دانند! البته شاید هم میدانند اما وسوسه ی بازی دادنِ (یا بازی کردن با) یک مرد، برای یک زن ماجراجویی و وسوسه ای هیجان انگیز است که می تواند همزمان برای اش مهلک هم باشد! و احتمالا مردان میدانند که تسلیم نشدن به این وسوسه تا چه اندازه برای زنان مشکل است!
پ.ن: رو دست زدن به کسی که می خواهد با رندی تو را به بازی بکشاند هم البته لذت زنانه ی دیگری است!

۲۲ خرداد، ۱۳۸۷

دلبستگی

مثل غریبه‌ای که در موردش چیزهایی شنیده باشم و فقط ازدور دیده باشم‌اش؛ مدتی (نه طولانی) دل‌مشغول‌اش بودم و حالا در خانه‌‌ی من است، اما هنوز یک‌جوری انگار با او بیگانه‌ام، هنوز با هم صمیمی نشده‌ایم، این دو-سه روز بیش‌تر از روزی یک‌ساعت با او ننشسته‌ام. با این دوست قدیمی‌ترم انگار صمیمی‌ترم، به چم و خم روح و روان‌اش انگار واردترم و راحت‌تر می‌توانم با او ارتباط برقرار کنم و برای همین هنوز وقت بیش‌تری را با او می‌گذرانم، او هر چیزی که برای برآوردن درخواست‌های من لازم باشد در چنته دارد. اما از آن طرف، سمب و سوراخ‌های روح آن یکی را هنوز نشناخته‌ام ونیاز به زمان دارم تا بتوانم با او هم راحت باشم و خواسته‌های‌ام را به‌سادگی با وی درمیان بگذارم. چیزهایی هست که ازش می‌خواهم اما چون هنوز مطرح‌شان نکرده‌ام و هنوز به‌اش آمادگی برای طرح‌شان نداده‌‌ام نمی‌تواند برای‌ام برآورده‌شان کند، اما شک ندارم که از عهده‌اش برمی‌آید؛ چه بسا به‌تر از این آشنای قدیمی. قبلا فکر می‌کردم به محض این که نو به بازار بیاید کهنه دل‌آزار می‌شود، اما مهر این «کهنه» هنوز از دل‌ام نرفته است، یک جور تعلق‌خاطر دارم به‌اش، شاید به خاطر سابقه‌ی دوستی‌مان، به خاطر همه‌ی خاطراتی که من از او و نشان‌هایی که او در خود از من دارد. من بخشی از وجودم را در او جاگذاشته‌ام، این را هر کسی بخواهد می‌تواند ببیند. و در این تجربه چه واضح می‌بینم که «تغییر» و «دل‌کندن» از همه‌ي چیزهایی که به آن‌ها عادت کرده‌ایم برای ما آدم‌های مادی چه‌قدر دشوار است .

و بالاخره اگر به‌‌ام نخندید در گوشی به‌تان می‌گویم که کمی دل‌ام برای این دوست قدیمی‌ام می‌سوزد که می‌خواهم روابط‌ ام را با او کم و محدود کنم و دل به دوست تازه‌ام ببندم، احمقانه است ولی فکر می‌کنم دلگیر می‌شود از من این کامپیوتر قدیمی‌ام!

پ.ن. این را ننوشتم که کامنت «مبارکه» بگیرم! روایت یک تجربه است که برای ام منحصر به فرد بوده است وبه بیان درآوردن‌اش تجربه‌ای دیگر؛ تجربه‌ای سرگرم‌کننده و خوشایند.

قایق کاغذی با پاکت سیگار

همان اوایل گفتم که در این وبلاگ روایت‌گر تجربه‌های‌ام هستم، این تجربه‌ها لزوما عمیق یا در مورد مسایل مهم یا سرنوشت‌‌ساز زندگی نیستند، ارزش‌شان از دید من در این است که پنجره‌ای‌اند به پیچ و خم‌های روح خودم، و من از این دریچه به تماشای خودم می‌نشینم و گاهی به تماشای پیچیدگی‌های روح انسانی. به علاوه‌ی آن که «قلم» (کی‌برد؟!) همیشه به نظرم موجودی جادویی و اعجاب‌انگیز بوده است، و از همین رو «نوشتن» و بازی با کلمات همیشه برای‌ام لذت‌بخش بوده؛ انگار چیزی خلق کرده‌ام؛ دست کم چیزی شبیه یک قایق کاغذی با پاکت سیگار!

بدبینی

با تجربه‌ای که من دارم به دشواری می‌توانم باور کنم که افشاگری‌های اخیر در مورد مفاسد اقتصادی، پیکاری بزرگ و جدی و پیگیر علیه فساد است و هیچ ربطی به انتخابات ریاست‌جمهوری دوره‌ی بعدی ندارد.

آیا من آدم بدبینی هستم یا تعداد آدم‌های بدبین آن‌قدر هست که احساس غیرعادی بودن به‌ام دست ندهد؟


۲۰ خرداد، ۱۳۸۷

اندرز

به کودکان‌تان -از اوان کودکی- فریب‌کاری و بدجنسی بیاموزید! کودکی که این دو را نداند و وارد تعامل اجتماعی خارج از خانه بشود، بازنده است، از بدجنس‌ها و فریب‌کارها بازی خواهد خورد، و در بهترین حالت(!) از لحاظ روحی و عاطفی آسیب خواهد دید.


بهانه: چند روز پیش که دیدم دو همبازی خردسال دخترکم، چگونه احساسات او را به بازی گرفتند و با فریب و دغل او را شکستند و رفتند، و دیدم که او در غم از دست دادن این عشق‌های کوچک‌اش چگونه مویه کرد؛ دل‌ام سخت گرفت. کوتاهی از من بود که تاکنون درباره‌ي سوء نیت‌ها و فریبکاری‌های آدم‌ها برای نیل به مقاصدشان چیزی برای‌اش نگفته بودم.

۱۵ خرداد، ۱۳۸۷

بهمن

انگار کن که تنها پای کوهی پر برف ایستاده‌ای، یا از آن به سختی بالا می‌روی... صدایی درگوش‌ات می‌پیچد: صدای فروغلتیدن بهمن... واقعیت است یا توهم؟ تا وقتی نبینی که پرشتاب و بی‌رحم به قصد بلعیدن‌ات به سمت تو حمله‌ور می‌شود؛ قرینه‌ای در دست نیست...

۰۷ خرداد، ۱۳۸۷

اخلاق در پزشکی

1- یکی از اساتید همیشه می گوید: وقتی می بینید در مورد چیزی زیاد حرف زده می شود بفهمید در آن مورد مشکلی هست. یک چندی است مرتب در مورد اخلاق پزشکی، افزودن رشته و واحد درسی اخلاق در پزشکی, کنگره اخلاق در پزشکی و ... می شنوم... حتما مسأله ای هست!
2- ظاهرا یکی از آموزه های بسیار مهم در آموزش پرستاری در کشور ما این است: "با بیمار خوشرو نباش چون پررو می شود". چنان که ترشرویی و کج خلقی به بخش لاینفک هنجارهای رفتاری نقش پرستار بدل شده است؛ مهم نیست در بیمارستان دولتی باشد یا بیمارستان خصوصی نام دار و پررنگ و لعاب...

نام خانوادگی

تنها زمان و تنها مکانی که هر آدمی به نام مادرش خوانده می شود در بدو تولد در زایشگاه است.

۳۰ اردیبهشت، ۱۳۸۷

دوربین عکاسی یا دوربینِ عکاس

برای هرعکاسی (منظورم عکس‌گیرنده ای است که به چیزی بیش از گرفتن عکس یادگاری علاقه داشته باشد) پیش می‌آید که کسی عکس‌اش را ببیند و بگوید : «دوربینت چیه؟». اخیراً از این ناامیدکننده‌تر وقتی است که کسی از عکسی تمجید می‌کند و دیگری در حاشیه توضیح می‌دهد که: «آخه دوربینش دیجیتاله»!
ناامیدکننده است....

این به نظرم ناشی از آن است که در عمق ذهن مان، چنان مسحور قابلیت‌های شگفت‌انگیز و خیره‌کننده‌ی تکنولوژی شده‌ایم که تردید نمی‌کنیم تکنولوژی برتر از توانایی و فرایندهای شگرف ذهنی و عاطفی بشر است.

عکس خوب، تاثیرگذار و معنادار را دوربین نمی‌گیرد عزیزم! مگر نه این که هر یک از ما : «ما هیچ، ما نگاه»ایم؟

۲۸ اردیبهشت، ۱۳۸۷

بی‌‌خیال سلامتی

به سلامتی‌مان اهمیت نمی‌دهیم. اگر همه‌ی کارهای‌مان را انجام دادیم و وقتی و حالی باقی ماند، تغذیه‌ی سالم یا ورزش یا چکاپ پزشکی ... آخر تا به‌حال به هیچ‌آدمی که سلامتی‌اش را در حد قابل ملاحظه‌ای حفظ کرده باشد، مدال، پول، قدرت، شهرت نبخشیده‌اند، از کسی بابت این که تن‌اش را سالم نگه‌داشته است تقدیر نشده و نامش بلند نشده است! «حفظ سلامتی» هرگز یک موفقیت (معمولی یا بزرگ) تلقی نمی‌شود...

پس چرا باید به فکر سلامتی‌مان باشیم؟!

تحقق خود

وقتی کاری می‌کنیم که برداشت عمومی بر آن است که لطفی در حق کسی کرده‌ایم، یا محبتی ابراز کرده‌‌ایم، خصوصاً وقتی در چنین اقداماتی به طرز غیرقابل توجیهی افراطی به نظر می‌رسیم؛ به نظرم بیش از آن که در پی خدمت یا ابراز محبت به دیگری بوده باشیم در پی ابراز وجودیم یا در خوشبینانه‌ترین شکل آن: درصدد تحقق خودمان‌ایم؛ در پی تحقق قابلیت‌های بالقوه‌مان که این لطف یا خدمت یا محبت فرصتی است برای محقق کردن و اثبات خودمان به دیگران و چه‌بسا به خودمان.

۲۶ اردیبهشت، ۱۳۸۷

خستگی

از این استادهای عزیزی که یا چرت می زنند و حال ندارند و فراموشکارند، یا همه‌اش دنبال پول‌اند و وقت سرخاراندن ندارند و همیشه توی اتاق‌شان که می‌روی احساس زیادی‌بودن و مصدع اوقات گهربارشان شدن به‌ات دست می‌دهد .... خسته‌ام.

۱۳ اردیبهشت، ۱۳۸۷

توییتر و دیگر هیچ!

  1. نوشتن توی یک وبلاگ فی-ل-ترشده تقریبا کار بی حاصلی است اگر وبلاگ "رسانه" باشد.
  2. بالاخره رفتم ببینم این Twitter که می گویند چی هست. جالب بود. و دست کم فعلا برایم جذاب: نوشتن در قالبهای 140 کرکتری! برای روده‌درازهایی مثل من ریاضت خوبی است. اما از سرعت سایت خوشم نیامد. به جای توییتر همین جا می نویسم اما قول نمیدهم دقیقا 140 کرکتر باشد.
  3. توییت اول: جلسه اولیا و مربیان مهد دخمل: 95٪ وقت صرف مراسم و جوایزجشن آخرسال،عکس و فیلم و بازدیدها شد؛ نه هیچ صحبتی درباب کم و کیف آموزش کودکان‌مان.
  4. توییت دوم: مطالعه‌ی کتاب "زن واسپرده" لورا دویل از سنخ روانشناسی عامه به توصیه‌ی یک دوست. "همسر واداده" ترجمه ی مناسب‌تری است برای نام کتاب ! دیدی تقریبا پست مدرن به روابط زناشویی. گاهی شبیه توصیه‌های همسرداری در اسلام! احتمالا ترجمه ای است دویست صفحه ای از آیه‌ی"الرجال قوامون علی النسا"
  5. لینک: "The Surrendered Wife"

۰۶ بهمن، ۱۳۸۶

جعبه ابزار معانی

تصور کن یک جعبه ابزار همیشه همراه داری که توی‌اش تعداد محدودی آچار و پیچ‌گوشتی هست و هر پیچی که سر راه‌ات سبز بشود و لازم باشد ببندی یا بازش کنی با این مجموعه ابزار بشود بست یا بازش کرد. آن وقت بدون هیچ احساس نگرانی یا عدم اطمینانی قدم برمی‌داری.

حالا تصور کن این جعبه ابزار، یک مجموعه‌ی معنایی کلیدی از معناهای جهان و رابطه‌اش با انسان باشد، و پیچ‌های سر راه؛ پدیده‌ها و رخدادهایی که در زندگی با آن‌ها مواجه می‌شوی... چه رشک برانگیز است حس آرامش، اطمینان، و امنیتی که صاحب جعبه ابزار تجربه می‌کند...

۲۰ دی، ۱۳۸۶

تصویر ما

بخش‌های خبری سیما این روزها مرتبا گزارش‌ها و مصاحبه‌هایی داشت با مردم درباره‌ی وضعیت‌شان در بارش‌های اخیر برف و برودت هوا، مصاحبه‌‌هایی در کوچه و خیابان و جاده، با در راه مانده‌‌های جاده‌های سرد و پربرف کشور یا مردم در مغازه‌ها و معابر شهرها ...
چیزهایی در صحبت‌های اکثر مردم تکرار می‌شد؛ و چه بسا گزارشگران عمداً قصد به رخ کشیدن آن را داشتند: بی‌ملاحظه‌گی، بی‌برنامه‌گی، بی‌احتیاطی و در یک کلام فقدان عقلانیت ابزاری در رفتار ما ایرانیان.
جهان اجتماعی ما گویی مملو از این گونه رفتارها است. و خطا است اگر خیال کنیم مردان سیاسی ما (که بدیهی است از مریخ نیامده‌اند!) «باید» بری از چنین رویکردهایی در نظر و عمل باشند.

۱۶ دی، ۱۳۸۶

قدرت تخیل، لذت تخیل

*
دخمل: بابا! من خیلی دوست دارم بال داشته باشم... پرواز کنم... می شه برام دو تا بال بخری؟
بابا: بال؟! از کجا؟
دخمل: از مغازه ی بال فروشی

*
ماشین که از توی پارکینگ درمی اید و به راه می افتد, انگار محو تماشای منظره ی تکراری و هر روزه ی کوچه می شود. دانه های برف به سمت شیشه ی ماشین هجوم می آورند و روی شیشه آب می شوند. تماشا می کند و چند لحظه بعد با لحنی کشدار جملات را مثل چیزی خوش طعم توی دهن اش مزمزه می کند: «مامان! برفا مث پرنده پرواز می کنن»

*
مرتب از این که پرنده ها روی شیشه های ماشین «جیش» کرده اند شاکی می‌شود و توضیحات من در این مورد که آن‌ها دستشویی ندارند و همین جوری که روی درخت نشسته‌اند یا دارند پرواز می‌کنند «آن» کارشان را هم می‌کنند به خرج‌اش نمی‌رود. چند روز پیش ضمن شکایت مجدد در این مورد افاضه فرمودند: «خوب برن جیش‌شونو تو چمن‌ها بکنن» و ضمن مداقه در احوالات یک فقره جیش پرنده روی شیشه‌‌ی ماشین فرمودند: «مامان مامان! این جیشه شکل پل هوائیه»! جل الخالق.

پرواز و جولان بی مرز و حصار این تخیل فعال که هنوز به اندازه‌ی بزرگسالان به قالب‌های موجود اشیا و امکانات جهان مادی و عینی عادت نکرده و هنوز برای تفکر منطقی به اندازه‌ی کافی ورزیده نیست؛ مرا غرق لذت می‌کند. ضمن این که کمی برای‌ام رشک برانگیز است! چون همیشه خودم را مقید کرده‌ام (یا شده‌ام) که منطقی باشم احساس می‌کنم قدرت تخیل‌ام سرکوب شده و لذت‌اش را از دست داده‌ام! دوست دارم تخیل و واقع‌بینی را به یک اندازه در او پرورش بدهم.

۱۳ دی، ۱۳۸۶

برشی از زندگی (2)- بیگانه‌ها

کنار هم نشسته‌اند؛ توی یک مهمانی، فامیل‌اند؛ نسبتاً نزدیک. گوشی موبایل یکی زنگ می‌زند؛ برمی‌دارد و با اشتیاق و به گرمی احوالپرسی می‌کند... گوشی موبایل دومی زنگ می‌زند، برمی‌دارد؛ در چهره‌اش رنگ ابهام و نگرانی خوانده می‌شود... و بعد به تدریج این رنگ محو می‌شود و گفت و گو انگار در مسیر عادی می‌افتد. سومی گوشی‌اش را از کیف‌اش درمی‌آورد، انگشت شست‌اش روی دکمه‌ها به تندی می‌لغزد، گاهی مکثی می‌کند و لبخندی می‌زند و بعد باز به سرعت با دکمه‌ها ور می‌رود. چهارمی و پنجمی به دقت مشغول وارسی فایل‌های صوت و تصویر جدید گوشی‌های یکدیگرند...