۰۸ مهر، ۱۳۸۹

کودک نویسنده

یک کتاب جدید تصادفاً دیدم با عنوان «با مامان ها چطور کنار بیاییم» که لنگه ای هم دارد برای باباها. راست اش تا به حال کتابی از این دست ندیده بودم: روانشناسی عامه برای کودکان به قلم یک کودک! در واقع چیزی از جنس «مریخی ها، ونوسی ها» برای بچه ها. این کتاب خیلی ساده و کوتاه نوشته شده و با نقاشی های کارتونی همراه است. لحن آن بامزه و از زبان یک بچه نوشته شده است.فکر می کنم بچه های سنین پیش دبستانی، دبستان و حتی راهنمایی خوش شان بیاید.


این کتاب همه ی آن چیزهایی را به بچه ها گفته که ما –مادرها- می گوییم (و دوست داریم بچه ها بدانند) و البته معدودی چیزهایی که نمی گوییم! شاید بچه ها خوش شان بیاید که نویسنده در قالب یک مادر نصیحت گر خسته کننده یا عصبانی و فرمان دهنده ظاهر نشده است.

نویسنده ی این کتاب «الک گروین» در نه سالگی (2008) توانست اولین کتاب خود را که به عنوان پروژه ی مدرسه نوشته بود به لیست پرفروش ترین های روزنامه ی نیویورک تایمز برساند!!! کتاب مزیور با عنوان «How to talk to girls»  نوشته شده بود. بعدا انتشارات هارپر کالینز چهار کتاب دیگر از این پسربچه ی امریکایی ساکن کلرادو را هم منتشر کرد با عناوین:
How to talk to Moms
How to talk to dads
How to talk to Santa
Rules for School
که می توانید در سایت انتشارات هارپرکالینز پیش نمایش کتاب ها را ببینید. انتشارات شهر قلم -تا جایی که من دیده ام- ترجمه ی دو جلد از این کتاب ها را منتشر کرده است.

کتاب «با مامان ها چطور کنار بیاییم» هفت فصل دارد:
فصل اول: چرا مامان ها اینطوری اند
فصل دوم : آن چه مامان ها دوست دارند
فصل سوم: آن چه مامان ها دوست ندارند
فصل چهارم: دلخوری بچه ها از بعضی کارهای مامان ها
فصل پنجم: بهانه ها، رشوه دادن ها و تلافی کردن ها
فصل ششم: دلخوری مامان ها از بعضی کارهای بچه ها
فصل هفتم: دلیل من برای دوست داشتن مامانم

این هم یک پاراگراف از این کتاب برای آن که سبک اش دست تان بیاید:
«بعضی وقت ها مامانمان بهترین مامان دنیا می شود. اما بعضی وقت ها فکر میکنیم که خیلی بدجنس شده و می خواهد دنیای ما را زیر و رو کند. اگر راستش را بخواهید، هر دوی این ها درست است.»

How to talk to moms
Alec greven
با مامان ها چطور کنار بیاییم
الک گریوین، ترجمه شقایق خوش نشین، 1389 ، شهرقلم

۰۶ مهر، ۱۳۸۹

وبلاگ و تعمیم های ناروا

پست قبلی باعث شد مباحثه ی کوتاهی بین من و دوست دیگری دربگیرد. او به درستی اعتقاد داشت که نمی توان حکم کلی در مورد افراد داد. او قطعا درست می گفت و من در خودآگاه یا ناخودآگاه ام موقع نوشتن آن جمله می دانستم که این تعمیم و قطعیتی که در بیان من هست مطابق با واقعیت نیست. به علاوه در زندگی روزمره ام اصولا به این تعمیم ها حساس و از آن ها هراسان و گریزان ام، تلاش می کنم به سادگی و با سهل انگاری از تعمیم استفاده نکنم و از تعمیم های سهل انگارانه ی دیگران هم برمی آشوبم.  با این حال، آن گفت و گو مرا واداشت که فکر کنم که چرا من چنین جمله ای را نوشته ام؟

به نظرم نوشتن چنین جمله ای تا حد زیادی مربوط به ماهیت وبلاگ است و شاید یکی از رازهای جذابیت وبلاگ نوشتن و خواندن. وبلاگ به خاطر سرعت انتشار و شخصی بودن آن، می تواند منعکس کننده ی اندیشه های نیندیشیده و هیجان های آنی ما باشد. وبلاگ ها به خاطر همان دو خصوصیت پیش گفته، عرصه ای برای به اشتراک گذاشتن تجربه های حسی ما است، تجربه هایی که وجه احساسی و هیجانی آن ها قوی تر و پررنگ تر از وجه عقلانی و منطقی شان است. نویسنده و خواننده هم به این امر آگاهی نسبی و ضمنی دارند. به نظرم خصوصا مینیمال ها بیش از سایر نوشته ها (نوشته های مفصل و تحلیلی) نماینده ی چنین سبک نوشتاری هستند. آن ها دارای حکم های کلی و تعمیم های ناروا، گرایش های افراطی، ساختارشکن و عصیان گرانه هستند. علیرغم این ها، نویسنده معمولا بدون نگرانی از سوء تعبیر از نوشته یا شخصیت خود چنین نوشته هایی را در وبلاگ منتشر می کند، زیرا به مرور زمان توافقی ضمنی در این مورد بین نویسنده و مخاطب به وجود آمده است. دو نمونه از این پست ها که نسبتی هم با هم دارند و من موقع نوشتن شان بسیار لذت بردم این دو تا هستند: قساوت، ستایش.

با همه ی این ها، وبلاگ ها خصوصیات دیگری هم دارند که آن ها را مناسب انتشار نوشته های تحلیلی و تفصیلی می کند که در این پست دلیلی برای پرداختن به آن ندارم.

۳۰ شهریور، ۱۳۸۹

خوشی های یک پستاندار کوچک!

یکی از خوشی های زندگی من و دخترم وقت هایی است که من «بدون احساس اتلاف وقت» یا «فشار هنجاری مادر خوب بودن» با او گرم صحبت می شوم. فرقی هم نمی کند درباره ی چی باشد: مسایل اجتماعی و روابطش با دیگران، موضوعات علمی از هر نوع، رفتارهای خوبش، کارهای خلاق اش، احساس های مان و ... . وقتی با تمام وجود درگیر گفت و گو با او می شوم، احساس دلپذیری دارم و خوب می دانم که او فرق این گفت وگو را با گفت و گوهای «از سر رفع تکلیف»ی می فهمد، اگرچه هنوز نمی تواند به زبان بیاورد.

امروز   درباره ی انواع حیوانات و خصوصیات شان صحبت می کردیم، درباره ی پرندگان، پستانداران، خزندگان، جوندگان، حشرات و ... . درباره ی مصداق های هرکدام و بعضی موارد غلط انداز مثل پنگوئن، دلفین، خفاش و ... . سعی می کرد خودش مثال هایی بیابد برای هرکدام. برای اش گفته ام که فرق مهم پستاندارها با تخم گذارها این است که یکی بچه به دنیا می آورد و دیگری تخم می گذارد. تا جایی که از کتاب علوم مدرسه یادم بود خصوصیات هر کدام را گفتم. وجه تسمیه ی پستاندارها را که گفتم  خندید! ظاهرا تا به حال به این قضیه فکر نکرده بود و معنی لفظی کلمه را هم نمی دانست. بعد هم درمورد ماهیت «آدم» در میان این حیوانات گفتم که کمی تعجب کرد. گویا تا به حال فکر نکرده بود که به هر حال «آدم» هم یک چیزی از نوع «جانور» است!

من: حالا دوست داشتی تو یک تخم گذار بودی به جای پستاندار؟
دخترک: نه
من: چرا؟!
دخترک: چون اون وقت باید یه عالمه وقت می نشستم رو تخم هام که گرم باشن.
من: خوب، بهتر از این بود که نه ماه یک بچه رو تو شکمت این ور و اون ور بکشی.
دخترک: نه، چون اقلا وقتی بچه تو شکمم باشه می تونم برم این ور- اون ور خوشی کنم، ولی وقتی تخم بذارم باید یکسره روش بشینم.

این «خوشی» از آن واژه های کلیدی در فلسفه ی زندگی این بچه و احتمالا خیلی از بچه ها است، حالا با هر واژه ای که از آن نام ببرند یا اصلا صریحا نام نبرند. آن ها فکر می کنند که جهان وکار جهان برای آن است که آن ها لذت ببرند! و البته والدین کارگزاران بی جیره و مواجب لذت جویی بی پایان آن ها هستند.
«خوشی کردن» یا «اصالت لذت» از آن مفاهیمی است که شاید در زمان کودکی ما به این گستردگی وجود نداشت یا چنین اهمیت و اصالتی به عنوان یکی از ارزش های زندگی نداشت. تصورم بر این است که ما –به عنوان والدین- نقش کمی در القای این موضوع نداشته ایم، همچنان که انواع فیلم ها و کارتون های کودکان.

دارم به این فکر می کنم که  جایگاه والا یافتنِ «لذت» چه ملزومات و پیامدهایی برای بچه ها، والدین و جامعه دارد. برنده ها و بازنده های این رخداد چه کسانی هستند و هرکدام تا چه حد؟

ادراک یا احساس؟

 عزیزان دل ام! لطفا perception را به «ادراک» و perceived را به «ادراک شده» ترجمه نکنید، اصلا قشنگ و رسا نیست. منظور از perception وجه ذهنی (سوبژکتیو) چیزی است که در مقابل وجه عینی آن قرار می گیرد. شما ممکن است احساس امنیت داشته باشید یا نداشته باشید، این تا حدی متمایز ومستقل از آن است که واقعا امنیت شما تامین شده باشد یا نشده باشد. ممکن است احساس کنید مورد حمایت هستید، صرف نظر از این که چه کسانی و به چه مقدار یا تحت چه شرایط یا با چه کیفیتی حاضرند از شما حمایت کنند.  Perception به چنین حسی ناظر است. بنابراین واژه ی «احساس» در این مورد ضمن این که رسا و شناخته شده است، به اندازه ی واژه ی«ادراک» در این مورد خاص گنگ و نامأنوس نیست.
مثال:
Perception of security: احساس امنیت
Perceived social support: احساس حمایت اجتماعی

۲۹ شهریور، ۱۳۸۹

نزول


نازل شده در باب امانت: ای اهل ایمان! آیا می دانید بس ناجوانمردانه تر از «امانت گرفتن کتاب و پس ندادن آن» چیست؟ بدانید و آگاه باشید که همانا امانت گرفتن و برنگرداندنِ کپی ها، نوشته ها یا ترجمه های دست نویس است که صاحب آن نسخه ای از آن ندارد و به هیچ وجه از جای دیگری هم نمی تواند تهیه شان کند. و شما چه می دانید که حسرتِ قرین از دست دادن مطالبی که ساعت ها وقت صرف آن شده چه قدر است.

پیشنهاد1: حتی اگر یک سیخ یا میخ به کسی امانت می دهید جایی یادداشت کنید. من یک-دو سالی هست هر کتابی که به کسی امانت می دهم یا از کسی می گیرم با نام شخص و تاریخ آن یادداشت می کنم، این جوری حساب اموال مطالعاتی ام را دارم! اما به نظرم این چیزی که الان گم کرده ام مال قبل از درست کردن این دفتر و دستک حساب و کتاب است.

پیشنهاد2: اگر فیش های جدیدتان همگی رایانه ای است به خودتان نبالید. ممکن است چیزهایی لازم داشته باشید که مال چند سال پیش از رایانه ای کردن سیستم درس و مشق و مطالعه تان است. ترجیحا وقتی پز بدهید که همه چیز-اعم از قدیمی و جدید- را دیجیتالی کرده باشید!

۲۴ شهریور، ۱۳۸۹

اینترنت و نابرابری قدرت

یک پزشک مطلبی نوشته با عنوان «چگونه یک نرم‌افزار خوب می‌تواند ما را احمق کند؟!» که توصیه می کنم بخوانیدش. لب مطلب این است که «فناوری اینترنت، می‌تواند روی مغزهای ما اثر بگذارد و توانایی‌های ذهنی معینی را در ما کاهش دهد».  او سپس به «گوگل» اشاره کرده که چه طور فناوری های مختلف اش حافظه، تمرکز و خلاقیت آدم ها را می تواند تحت تاثیر قرار دهد.

به نظرم فناوری های خیلی ساده تر از اینترنت، خیلی پیشتر از این ها، همین کار را با ما کرده: من شماره تلفن همراه خواهر و مادرم را هم حفظ نیستم چون ازهمان اول وارد حافظه ی گوشی کرده ام و هرگز نیازی به از بر کردن آن احساس نکرده ام. خیلی وقت ها به صرف این که چیزی را روی فایلی یادداشت کرده یا کامنت گذاشته ام، به دقت از حفظ نمی کنم، و بعد که دفعتا می خواهم برای کسی توضیح شفاهی بدهم، جزئیات اش را فراموش کرده ام!! چون خیالم راحت بوده که فکر و ایده ام را جای امنی ثبت کرده ام لزومی به از حفظ کردنش ندیده ام. فناوری های احمق کننده چیزهای چندان عجیب و غریبی هم نیستند.

ماجرای "گوگل" هم برای خودش ماجرایی است. فکر می کنم به زودی به یکی از مباحث مهم و داغ در اندیشه ی انتقادی تبدیل شود. "گوگل" طرز تفکر ما را تحت تاثیر قرار می دهد، تفکر ما را بدان گونه که الگوریتم های خود را سازمان داده کانالیزه می کند. نمی گویم لزوما در این مورد توطئه ای در کار است، اما به نظرم لازم است مثل خیلی از پدیده های دیگر که قدرت ما را در مدیریت فکر و عمل مان محدود می کنند و «عاملیت» ما را تهدید می کنند، آگاهانه با آن برخورد کنیم. من مطالعه ای در باب ایده ها و نظرات جدید متفکران درباره ی تکنولوژی اطلاعات و اینترنت نکرده ام، اما تصور می کنم یکی از مباحثی که کاملا قابلیت داغ شدن دارد، قدرت فزاینده ی تکنولوژی اطلاعات در مدیریت اندیشه های ما است. نابرابری قدرت در رابطه ی ما و تکنولوژی اطلاعات (و تبعا هر کسی که آن را مدریت می کند) به روشنی مشهود است. چالش حال و آینده ی ما یافتن راهی برای برقراری توازن قدرت در این شکل نوپدید نابرابری است.
اگر برای مثال امروزه از پدیده هایی همچون پزشکی شدن (medicalization) در جامعه شناسی سخن می رود که به  محدودکردن و سلب عاملیت کنشگر توسط نهاد پزشکی دلالت دارد، شاید جامعه شناسان به زودی از پدیده ای نظیر اطلاعاتی شدن، گوگلیزه شدن و ... سخن بگویند که به تهدید و تحدید عاملیت کاربران توسط تکنولوژی اطلاعات اشاره داشته باشد.  به نظر می رسد تکنولوژی اطلاعات هر روز بیشتر از دیروز در پی جهت دهی به ذهن ما بر اساس الگوریتم های از پیش طراحی شده است. اگرچه رابطه ای دیالکتیکی بین کاربران و برنامه نویسان و طراحان نرم افزارها و پلتفرم های اینترنتی و اطلاعاتی هست، و طراحان با تحلیل مستمر رفتار کاربران سعی در بهینه کردن برنامه های خود دارند، اما نمی توان خطر قدرت یافتن بیش از حد تکنولوژی و سلطه ی آن بر کاربران را منتفی دانست.

۲۳ شهریور، ۱۳۸۹

طول یا عرض زندگی!؟

یک-دو ماه پیش، توی جمعی داشتم می گفتم که چه وضعیت نابسامانی داریم: بیش تر موادغذایی طبیعی و صنعتی (فراوری شده) ای که مصرف می کنیم آلوده به مواد شیمیایی مضر برای سلامت است، آلودگی نادیدنی آب و هوا سلامت مان را تهدید می کند، و آلودگی صوتی و الکترومغناطیسی در حالی که دغدغه های لوکسی به حساب می آیند اعصاب و روان مان را می فرساید، به علاوه ی کلی مصنوعات و مواد زیان  آور دیگر که به ناگزیر با آن در تماس هستیم. این ها تازه مادی ترین عناصری هستند که سلامتی مان را تهدید می کنند. فکر می کنم حتی اگر سبک زندگی مان را اصلاح کنیم (چنان که امروز می گویند بخش مهمی از علل ابتلا به بیماری های قلبی و عروقی که اولین عامل مرگ و میر ایرانیان هستند،  به سبک زندگی و وتغذیه مربوط می شود)، ناگزیر با بیماری هایی همچون سرطان روبرو خواهیم بود. گفتم که فکر می کنم نسل ما طی سال های آینده به طور جدی با سرطان دست به گریبان خواهد شد و ما حتی نتوانیم پنجاه را رد کنیم!
همان طور که مشغول کارش بود، با لبخندی شاید طعنه آمیز گفت: «دیگه به طول زندگی فکر نکنین، به عرضش فکر کنید»
این جمله مثل آبی بر آتش بود. از آن روز به بعد هر وقت شروع می کنم به حرص خوردن درباره ی انوع چیزهایی که مضر به حال سلامت است و ناگزیر از مصرف اش هستیم این جمله ی طلایی را به خاطر می آورم.

تصویر1- درصد مرگ و میر به علت «بیماری های دستگاه گردش خون» نسبت به کل مرگ و میرها طی سال های 58 تا 80
تصویر2- درصد مرگ و میر به علت «سوانح، حوادث و مسمویت ها» نسبت به کل مرگ و میرها طی سال های 58 تا 80




تصویر3- درصد مرگ و میر به علت «سرطان و تومورها» نسبت به کل مرگ و میرها طی سال های 58 تا 80

ماخذ نمودارها:
پی نوشت: دغدغه ی محیط ناسالم، تازه جدای از دغدغه ی داشتن سالمندی پرمشکلی برای نسل دهه های 50 و 60 و احتمالا پس از آن است. نسل پرجمعیتی که هنوز دولت ها نتوانسته اند راه حلی برای مشکلات جوانی شان بیابند وارد میانسالی و سالمندی خواهند شد و بحران های این سنین را به دنبال خواهند آورد. سلامت و رفاه سالمندان چیزی است که الان دولت های توانمند و کشورهای مرفه و ثروتمند در تامین آن وامانده اند، آیا خوشبینانه می توانیم انتظار داشته باشیم سالمندی آرام تری منتظر نسل 50 و 60 باشد؟!

۱۹ شهریور، ۱۳۸۹

جنایت و ترس

یکی از کنجکاوی هام مصاحبه با کسانی است که جنایت های خیلی خشن و عجیب انجام داده اند. تبعا همه شان نباید بیماران گریخته از بیمارستان روانی باشند یا جنایت کاران با سابقه یا با برنامه ریزی و سازماندهی کاملا خودآگاهانه ی قبلی. چه چیز این آدم ها را به نقطه ی ارتکاب به چنین جنایاتی کشانده و رسانده؟


نمی دانم این هم یک بیماری روانی است –که من دارم- که آدم همیشه وقتی آدم های یک سر طیف را می بیند بترسد که یک روزی او هم مثل آن ها واکنش نشان بدهد!؟


روزنامه ها هرگز تمام واقعیت را در صفحه ی حوادث شان نمی نویسند...و اتفاقا همین بی اطلاعی از وضعیت واقعی چنان آدم هایی (جنایتکارها) است که می ترساندم. گاهی خودم را دلداری می دهم که حتما آن ها آدم های معمولی نبوده اند، حتما یک چیزهای خیلی متفاوتی توی زندگی شان بوده یا سبک زندگی سالمی نداشته اند... اما از کجا معلوم که بعضی شرایط من معمولی یا سبک زندگی ام سالم باشد؟سال ها قبل که خواننده ی ثابت صفحه ی حوادث بودم بیم از قربانی جنایت شدن داشتم، حالا بیم از ارتکاب آن!


اصلا فکر کردن به/نوشتن همین چیزها نشان دهنده ی اختلال روان نیست!؟

۱۶ شهریور، ۱۳۸۹

دریافت های سی سالگی (3)

کنکور و قیامت
از وقتی همکلاس دبیرستان بودیم یادم است که آدم خیلی پرتلاشی بود. البته به دلیلی اغلب نتیجه به اندازه ی پشتکار و همت اش نبود. با این حال پیشرفت نسبی اش را همواره مدیون همین پشتکار و انگیزه ی قوی بود که من همیشه تحسین می کردم و راست اش تا حدی به اش حسودی ام هم می شد، اگرچه شاید چیزهای دیگری در من برای او غبطه برانگیز بود.

سالی که گذشت در جریان تلاش اش برای قبولی کنکور بودم. نتایج که اعلام شد با sms ازش پرسیدم در کنکور قبول شده یا نه. گفت نشده. اظهار امیدواری کردم که اسم اش در مرحله ی تکمیل ظرفیت اعلام بشود. با رتبه ای که داشت خودش بعید می دانست. نوشت که : «یاد قیامت افتادم. کارنامه مونو بدن بگن توی همه کارا رد شدی. و همه کارات غلط بوده».
بدجور به فکر فرو رفتم.

فقط بعد از سی سالگی است که ممکن است آدم به چنین تداعی ای برسد...


از نوشته های پیشین:
  دریافت های سی سالگی (2)
دریافت های سی سالگی

شانس!؟



حضورت را می توانی با چهره ای همیشه منتقد و ناراضی نشان بدهی، یا با کنش همیارانه، همکاری و با جلب فعالانه ی اعتماد حاضران در زمینه هایی که منافاتی با اصول اخلاقی ات ندارد نشان بدهی و بعد مدعی و طلبکار چیزی باشی. در صورت دوم مجبور نیستی تحلیل علی معکوس ارائه بدهی، و «نومیدانه» از «بدشانسی» همیشگی خودت بگویی.
خلاف قاعده های شناخته شده رفتار کردن و بعد انتظار رفتار علّی معکوس داشتن از جامعه، منطقی نیست!

۱۱ شهریور، ۱۳۸۹

فاصله

«بند را به آب دادن» یعنی طوری رفتار کنی که طرف در مورد فاصله اش با تو دچار توهم بشود! و بعد طرف ول کن معرکه نباشد.