۰۸ خرداد، ۱۳۹۰

راز بزرگ

یک نکته ای در فرزندپروری اخیرا توجه ام را جلب کرده، این که بعضی رفتاها را ده بار و صدبار اگر بگویی و بخواهی و با انواع و اقسام ترفندهای تربیتی سنتی و مدرن و غریزی و علمی بخواهی جابیندازی، بچه نمی پذیرد، انگار یاد نمی گیرد (به عنوان والد احساس استیصال، درماندگی، ناتوانی و ناکامی به ات دست می دهد، و کمی بعد یأس: نکند بچه ام خنگ است؟!). در همان حال رفتاری که هیچ وقت تلاشی برای یاددادن اش نکرده ای، بچه ها زمانی بروز می دهند که از مشاهده اش جا می خوری!

می دانم که بچه ها خیلی از کارها را صرفا با مشاهده ی دیگران – والدین، خواهر و برادرها، و همسالان- می آموزند، بی آن که کسی مستقیما درباره ی آن رفتارها با آن ها سخنی گفته باشد یا رسما و مستقیما قصد یاد دادن شان را داشته باشد. این حال گاهی سرزدن بعضی رفتارها و گفتن بعضی حرف ها از بچه واقعا غافلگیرکننده است: «این را دیگر کی و کجا واز کی یادگرفته؟». این شاید بزرگ ترین راز بچه داری باشد!

۰۶ خرداد، ۱۳۹۰

حمّال به مثابه ی نماد شرافت

در فرهنگ ما « حمال» و «عمله» گاهی به عنوان ناسزا به کار می رود. شاید این محصولِ رویکرد جدیدی باشد که به «بدن» شأنی والا و عمدتا تشریفاتی و نمایشی می دهد، والاتر از آن که ابزار «کار» -کار فیزیکی- شود. یا حاصل اندیشه ای است که اشتغال به کار فکری را وجه ممیزه ی انسان و غیرانسان می پندارد.

به هر حال به نظرم در شرایطی که جامعه ی ما دارد (نابرابری و شرایط دشوار اقتصادی برای طبقات پایین تر، فقدان بیمه های کارامد، و چشم انداز مبهم و تاریک آینده)، شاید باید این واژه ها را از نو معنی کرد. این آدم ها به نظرم می توانند نماد «شرافت»، «سلامت نفس» و «خودساختگی» باشند.

دوست داشتم فرصتی بود برای گفت و گویی عمیق با این آدم ها، اما فعلا که نیست. تصورمی کنم آن ها کسانی هستند که می توانند برای امرار معاش مثل خیلی های دیگر دست به کار خلافی بزنند بی این که جسم و جان خود را بفرسایند. آن ها کسانی هستند که اگر به قدر کافی خودساخته و سلیم النفس نباشند -شاید نه چندان سخت- مثل خیلی ها به دام اعتیاد و وادادگی بیفتند.

به نظرم حتی –به عنوان یک ایده ی پژوهشی- می شود به این فکر کرد که فهم این آدم ها، زندگی و طرز تفکرشان، می تواند راهی به سوی کشف عوامل بازدارنده ی آسیب های اجتماعی و روانی باشد.

۰۴ خرداد، ۱۳۹۰

باز هم از قضا از غذا

مثل غذا، مثل غذا خوردن؛ می شود پخت، خورد، سیر شد، می شود حتی از خوردن و سیرشدن لذت برد. اما غذا و خوردن اش می تواند با ظرافت های بسیار لذت بدهد به آدم.

خوش خوراک به کسی می گویند که تفاوت های ظریف بین طعم ها و رنگ ها و عطرها را تشخیص بدهد، اجزای ترکیب یک غذا را تمیز بدهد، بداند که کدام طعم یا عطر با کدام طعم/عطر همنشینی دارد و کدام ها ناسازگار اند. او البته هر چیزی را نمی خورد.

او می داند که چگونه می توان حتی از پختن غذا لذت برد: چگونه با دقت باید اجزا را به اندازه، به موقع و با ترتیب معینی و در زمان مشخصی از پخت افزود، سرعت پخت و اندازه ی حرارت باید چه قدر باشد، حرارت باید با چه مکانیزمی به هر غذایی برسد: در آب بجوشد یا در روغن سرخ شود یا کباب شود یا این روزها با بخار یا هوا یا امواج الکترومغناطیس بپزد تا بافت و طعم و کیفیت مطلوب پیدا کند. زلال باشد یا غلیظ، نرم و لطیف باشد یا زیر دندان بیاید، آبدار باشد یا ترد، ترش باشد یا ملس یا میخوش، مغزپخت شود یا نیم پز و ... .

او خوب می داند که پیش از پخت حتی باید هرکدام از اجزا چگونه فراوری شود: تازه باشد یا کمی بیات شده در سرما یا گرما، خالص یا ترکیب شده با طعم دهنده ها.

او می داند که غذا را چگونه باید آراست و سرو کرد، در کدام ظرف و با کدام مخلفات و به چه اندازه برای هر کسی...

پ.ن. نمیدانم چرا تازگی برای بعضی تمثیل ها اولین چیزی که به ذهن ام می رسد "غذا" است! حال آن که کم تر پیش می آید شخصا از خوردن یا پختن و تهیه ی خوراکی ها لذت خاصی ببرم. غذا خوردن/پختن هرگز منشاء لذت مهمی در زندگی ام نبوده است (میدانم که برای خیلی ها هست). با این حال به نظرم برای همه غذا خوردن (و برای خیلی ها پختن) به عنوان کنشی که بارها تجربه اش کرده اند می تواند مثال ملموسی باشد و ظرفیت این را داشته باشد که خیلی از کنش های دیگر را با آن تقریب زد!

۰۲ خرداد، ۱۳۹۰

لذت های زندگی

این ها که به چله نشینی می رفته اند در غارها و دور دست ها، فکر نکنید فقط برای ریاضت و خودسازی و کشف و شهود و این حرف ها می رفته اند. در تنهایی و سکوت کردن لذتِ مازوخیستی شگرفی نهفته است!

۰۱ خرداد، ۱۳۹۰

دو روی یک سکه

مقدمات

1- اهل ورزش و فوتبال تماشا و پیگیری کردن نیستم، بنابراین کسی را نمی شناسم. گاهی فقط نگاهی به حاشیه ی خبرهای ورزشی روزنامه می اندازم.

2- تازگی یک ایمیل به دست ام رسید راجع به گریستن کسی به اسم مایلی کهن در اعتراض به بی حرمتی و ناسزاگویی تماشاگران به یک بازیکن فوتبال.

3- این جناب مایلی کهن را نمی شناسم. نمی دانم کی و چه کاره بوده و هست. همین قدر می دانم که یک کاره ای در فوتبال مملکت است. بازیکن نیست، مسوول یک جایی یا چیزی است، هر چه هست در فوتبال عنوان و مقام اداری و رسمی دارد.

4- یادم هست یک-دو سال پیش همین اسم را جایی توی روزنامه دیدم. نامه ای نوشته بود با ادبیاتی نامتعارف که در شأن یک مقام رسمی نبود، جزئیات اش یادم نبود. سرچ کردم و آن نامه را یافتم.

مستندات

5- تعابیری که در آن نامه برای نام بردن از کسانی که «طرف حساب»اش بوده اند، به کار برده به این شرح است: شعبان بی مخ ها و نوچه های شان، آقایان کوتوله و سیاه کار (کل یوم)، گروهبان قندلی. در پایان نامه هم نوشته شده : «اين مطالب شامل همه‌ گنده‌ باقالي‌هايي كه به عنوان نوچه در كنار اين آدم كوتوله هستند نيز مي‌شود.»

سؤال

6- حالا چرا باید متعجب بود که وقتی یک آدم جاافتاده که سن و تجربه ای را از سر گذرانده، عده ای تحت نظر او هستند و عده ای به هر ترتیب چشم به دهان او دوخته اند، این طور سخن بگوید، جوان بی نام و نشان و هیجان زده ی توی استادیوم حرفی از این بدتر نزند؟

ابراز احساسات

7- و باید متعجب بود که چنین آدمی امروز مدعی اخلاق و عفت کلام جامعه شده و برای آن اشک می ریزد!

نتیجه گیری:

8- بازتاب خیلی از حرف ها و کارهای مقامات بالاتری که صاحب نام و نشان و عنوان اند، در بطن جامعه شکل دیگری می یابد، اما این هر دو، دو روی یک سکه اند.

9- «چیزی که عوض داره گله نداره»!
سهراب سپهری: «همیشه فاصله ای هست»

نیم نگاه: «همیشه تناقضی هست»
...

۲۶ اردیبهشت، ۱۳۹۰

قانون نقره ای

همزمان عصبی کننده و شگفت آور است که از انصاف و میانه روی ات سوء استفاده شود.

پ.ن. وقتی این جور فکرها به ذهن ام می رسد، فورا متعاقب اش این به ذهن ام می آید که آیا وقت هایی یا با کسانی بوده که من هم چنین کرده ام؟ اگر یادم نیاید هی مغزم را تحریک می کنم که چیزی یادم بیاید، بیشتر به این نیت که مطمئن شوم من چنین رفتاری با کسی نکرده ام و خیال ام از بابت «خوب بودن» خودم راحت شود!! و اگر دست بر قضا مواردی از چنان رفتاری در خودم سراغ کنم، سخت از خودم خجالت می کشم، و دچار احساس گناه و عذاب وجدان و بدهکاری نسبت به کسی می شوم که با او چنین کرده ام...

لذت های کوچک زندگی

لذتبخش است که گاهی آدم ها را با رفتار دوستانه، صمیمانه یا همکارانه در زمان و مکان یا از کسی که انتظارش را ندارند غافلگیر کنی.

تنها یک نگرانی باقی می ماند: این رفتار، انتظارات نامتعارفی را برای آینده تولید کند.

سودا

زیباترین منظره ها و برجسته ترین آثار هنری را فقط باید ایستاد و از دور دید، نه خیلی دور، نه خیلی نزدیک... .

۲۰ اردیبهشت، ۱۳۹۰

قالب

در تمام آن مدت بیش تر گذاشتم که او حرف بزند. با هیجان و اطمینان و اعتماد به نفس به ام نگاه می کرد و حرف می زد، دوست داشتم تجربه ها و دیدگاه های اش را بشنوم. کسی با این صراحت و بی پروا چنین تجربه هایی را چهره به چهره با من درمیان نگذاشته بود، به نظر می رسید خودش هم با کس دیگری با این تفصیل آن ها را به اشتراک نگذاشته بود. در میان هیجان او، من گاهی آرام، با طمأنینه و تردید، و تأکید بر پیچیدگی ها، نسبیت ها، و شخصی بودن تجربه ام، نظرم را می گفتم. گاهی اتفاق نظر و احساس مان ذوق زده اش می کرد، و گاهی سکوت می کرد و به دقت گوش می داد، گاهی وسط حرف ام می پرید که نکته ی مبهمی را -که انگار نمی توانست برای روشن شدن اش صبر کند- بپرسد، بعضی حرف هام انگار برای اش تازه و غیرمنتظره بود...

اواخر گفت و گو بود، و خوب فهمیده بودم موضع اش را درباره ی موضوع ... بطری خالی نوشابه را از جلوی اش برداشتم: «ببین، مث اینه، هر چی توش بریزی همین شکلی می شه، فرقی نمی کنه چی باشه: نوشابه، آب، شربت، آبمیوه، شیرعسل... هر جوری که از اولش باشه، هرجوری که شروعش کرده باشی، وقتی بیاریش تو این قالب، همین شکلی میشه». با شگفتی و در سکوت محض به ام خیره شد، به نظر می رسید تا به حال به آن قضیه این جور فکر نکرده بود. این تمثیل غافلگیرش کرد، انگار پرده ای که جلوی چشم اش بود من با خشونت کشیده و برانداخته بودم، داشت چیزی را می دید که فکرش را هم نمی کرد. گویی چندان منطبق با تصورات قبلی اش نبود، و خوشایند، و شاید باورکردنی هم. تردید به بنیاد اطمینان اش انداخته بودم، انگار چیزی را فروریخته بودم...

۱۸ اردیبهشت، ۱۳۹۰

سریع البازده، لطفا!

«سلام. اگه قرار باشه 10 تا مطالعه موردی مرتبط با شهرداری با مبلغ حداکثر 4 میلیون تومان انجام بدیم که سریع البازده باشه، چه موضوعاتی پیشنهاد میکنید. لطفا پاسخ سریع. باتشکر. [اسم فرستنده]»

طرف کارشناس یک بخش شهرداری است که با تحقیق و محققان در ارتباط است. برداشته متن فوق را اسمس کرده به تعداد زیادی از کارشناس های پژوهشی در شهرداری و پژوهشگرها و دانشگاهی های بیرون (لابد هر کی از این قماش که در لیست تماس هاش بوده!). «مملکته داریم»!

پ.ن. غیر از بعضی نکات قابل بحث و تأمل دیگر دراین حرکت، این «سریع البازده»ش مرا کشته!

۱۷ اردیبهشت، ۱۳۹۰

آخرین مِلک

این ماجرای نقل قول وزیر کابینه درباره ی حکم طلاق همسر رئیس جمهور، از یک منظر جالب بود. ظاهرا در این نقل، نکته ی مهم این است که کسی مهم ترین، اساسی ترین، ابتدایی ترین و بدیهی ترین ... حق کسی را از او سلب کند و طرف مقابل برای «اثبات سرسپردگی» خود، به این سلب حق بی هیچ مقاومتی و با کمال میل گردن بنهد. حالا این که مصداق آن حق بدیهی و بنیادی چه می تواند باشد، نکته ی اصلی این ماجرا است. این که از میان همه ی حقوقی که یک «آدم» (نه یک رئیس جمهور) می تواند داشته باشد، حق «دست زدن به همسر» انتخاب شده خیلی قابل تأمل است.

به نظرم می شود اینجوری تعبیر کرد که:

1- از نظر گوینده و نقل کننده ی این خبر مهیج (!) جنسیتِ صاحبِ حق در تعیینِ اساسی ترین حقِ یک آدم بسیار کلیدی و تعیین کننده است.

2- از میان همه ی آن چه که جلوه ی خودمختاری و استقلال رأی و عمل یک آدم می تواند باشد، حوزه ای انتخاب شده که به امر جنسی معطوف است.

3- انتخابِ مصداقِ حقِ بدیهی و اساسی نشان میدهد که از نظر گوینده، در فقدان هر حق دیگری، هر مالکیت و اختیار دیگری، «تملک زن/بدن زن» برای مرد باقی می ماند و اگر کسی این آخرین «ملک»(!) خود را واگذارد نشان سرسپردگی محض است! (حالا مثلا مقایسه کنید با داستان حضرت ابراهیم که خدا از او می خواهد فرزند خود را قربانی کند، او مطیعانه اقدام می کند و فرزند مطیعانه تن می دهد. این هم روایت دیگری از نهایت تسلیم و سرسپردگی است که اتفاقا ورژنی کاملا اسلامی و قرآنی است. شاید از آن رو که «جان دادن» و «خون دادن» دیگر قدیمی شده است، باید دست اندرکار ساخت ورژن های جدیدی به عنوان نماد اطاعت بی قید و شرط شد!)

4- این که گوینده چنین مصداقی را انتخاب کرده، قطعا تصادفی نبوده است. او آگاهی ضمنی از این موضوع داشته است که جامعه ی مخاطب در پذیرش این حق، به عنوان حقی اساسی و بدیهی -به عنوان پیش فرض استدلال- با او هم رأی است. بنابراین یک استنتاج کلی درباره ی فرهنگی که چنین سخنی در آن گفته شده نیز می توان داشت.



پ.ن. گاهی به نظرم استفاده از تعابیری مثل "وقاحت"، "بی شرمی"، "نادیده گرفتن شعور" و ... تقلیل دادن چیزی است که رخ داده است...


پ.ن.2. نکته ی جالبی که بعد از نوشتن این پست و مثال حضرت ابراهیم باز به ذهن ام رسید این بود که یادم نمی آید در روایات و تاریخ تشیع (تا حدی که در مدرسه و دانشگاه و رسانه ها یادگرفته ایم) جایی آمده باشد که پیشوایان مذهبی یا مریدان شان، برای اثبات مراتب تسلیم و اطاعت شان در برابر کسی که بر آن ها "ولایت" دارد،"همسر"شان را تسلیم و واگذار کرده باشند! یا اصلا پیشوایی دست به چنین کاری (مطلقه کردن زن کسی) زده باشد.
بنابراین مثال این آقا کاملا عجیب، بدعت گذارانه و "غیراسلامی" است.

۱۶ اردیبهشت، ۱۳۹۰

سکوت

وسط حرف ام پرید و گفت:«چرا توی محافل مخالفت ات را علنا با چیزهایی که مخالفی اعلام نمی کنی؟ شاید کسان دیگری هم در آن جمع باشند که مثل تو فکر کنند و حرف شان را به هر دلیل نگفته باشند، شاید اگر تو بگویی اصلا برآیند بحث یک چیز دیگر بشود، اصلا طوری بشود که ایده ی تو به کرسی بنشیند، من به همین دلیل مخالفت ام را صریح و علنی اعلام می کنم». به اش گفتم که اغلب این کار را نمی کنم، به چند دلیل، و دلایل را برای اش برشمردم. یکی اش برای اش خیلی جالب و جدید و قابل تأمل بود، رفت که روش فکر کند: این که میل ندارم فرصت کنترل شدن ام را توسط دیگران به شان بدهم!

فاصله ی سنی مان زیاد نیست، با این حال تصور می کنم این علاقه به بحث و جدل نشان جوانی او است! شاید هم من پیر شده ام!؟ «جدال برای متقاعد کردن دیگران» را جا گذاشته ام توی آن سال ها. تنها همین اواخر یک چند بار توی بحث سیاسی، وقتی دوره ام کرده بودند و تحریک ، بحث کردم که آن را هم امسال عهد کردم که ترک کنم، از فرط بیهودگی و بلکه مضر بودن به حال خودم و بقیه... .

یادم رفت به اش بگویم که بیهودگی این جدال ها بیش تر از آن رو است که آدم ها بحث نمی کنند که از خلال گفت و گوی برابر به حقیقتی دست پیدا کنند، چیز تازه ای کشف کنند، یا هم را عمیق تر بفهمند. آن ها بحث می کنند که حقانیت شان، درک یا سواد برترشان به بقیه اثبات شود. وقتی این ها را واگذار کردی، وارستی از اسارت شان، اهمیت شان در نظرت کمرنگ شد، چه نیازی به جدل؟

و یادم رفت در لیست دلایل ام، این را هم بیاورم که سال ها است تلاش خودسرانه و خودبزرگ بینانه برای «نجات بشریت» را رها کرده ام! آن هم از راه توصیه و نصیحت و استدلال و اقناع کسی که چنین درخواستی ازم نداشته است.

پ.ن. واضح است که سکوت جایی دارد. در این پست، درباره ی «سکوت» و «اظهارنظر علنی» در همان بستری حرف زده ام که با آن دوست گفت و گو می کردیم. آن «بستر» به نظرم خیلی دور از ذهن نیست و برای همه کم و بیش رخ میدهد در تجربه ی روزمره.

گلگشت اردیبهشتی

۱۵ اردیبهشت، ۱۳۹۰

دانای کل به مثابه ی "خدا"


پارسال وقتی اولین بار توی گوگل ریدر -به نظرم- دیدم که کسانی را برای Follow کردن به ام پیشنهاد کرد، برای لحظاتی سخت شگفت زده شدم: گوگل دیگر از کجا می داند من این آدم ها را می شناسم!! با کمی کنجکاوی متوجه شدم قضیه از چه قرار است. اگرچه من زیاد اهل رفت و آمد و فعالیت توی شبکه ها و سایت های تعاملی نیستم اما حالا هر روز با انواع و اقسام این جور پیشنهادها مواجه می شوم: توی فیسبوک و حتی توی آگهی های متنی گوگل که توی صفحه ی جیمیل و سرچ گوگل می بینم. کم کم حال ام دارد به هم می خورد از این وضعیت. احساس می کنم کسی تمام وقت مرا زیر نظر دارد، کسی می خواهد کنترل ام کند، دست ام را بکشد و هی بگوید: «این کارو بکن، اون کارو بکن، اینو بخون، اونو ببین، اینو اَد کن، با این دوست شو، .و ... »، وقتی توی خودم هستم و نقشه ای دارم برای خواندن یا دیدن کسی، او هی وسط فکر کردن ام می پرد، تمرکزم را به هم می زند، فکرم را منحرف می کند، می خواهد به جای من فکر کند و تفکرات اش را به خوردم بدهد... آرام آرام انگار غول هایی مثل گوگل، فیسبوک، و بقیه سایت های پررجوع تعاملی و مرورگرهای ما، «دانای کل» می شوند، خدا می شوند! آن ها همه چیز را درمورد ما میدانند: کی هستیم، چه کار می کنیم، چی دوست داریم، چه می خوانیم، کجا می رویم، چی می خوریم، با کی دوست هستیم، کی ها با دوستان ما دوست هستند، دنبال چی و کی می گردیم و ... . پرونده ی اعمال ما در دست آن ها است! توی همین آگهی های متنی، گاهی آن ها لایه هایی از خودِ ما را به ما نشان می دهند که در خودآگاه مان نیست!

حالا خوشبختانه در آن طرف دنیا حریم خصوصی آدم ها حرمتی دارد. نگاهی به سیاست حریم خصوصی گوگل انداختم، ظاهرا بعضی چیزها قابل کنترل و سفارشی کردن است. توضیحات متنی و ویدیویی مختلفی در مورد مکانیزم گردآوری و کاربرد اطلاعات کاربران در گوگل وجود دارد که می توان خواند و دست کم آگاهانه خود را به کف با کفایت گوگل سپرد! و البته با تغییر بعضی گزینه های پیش فرض، آن را به صورت نسبتا قابل تحمل تری درآورد! مثلا با انتخاب opt out تبلیغات مبتنی بر  علایق شما (interest-based advertising) غیرفعال می شود. من از این گزینه خوش ام آمد. اگرچه ممکن است تبلیغات مبتنی بر علاقه ی کاربر در google ads برای بعضی کاربران جالب باشد، اما برای من دیگر خوشایند نیست. چون به نظرم می رسد یک «دانای کل» پشت سرم نشسته و هر چی روی صفحه ی مانیتور من ظاهر می شود زیر نظر دارد و ضمنا مرتب دست اش را می آورد جلو، با انگشت روی مانیتور به چیزی اشاره می کند و به ام دستور می دهد: «رو این کلیک کن، جالبه ها!». او می خواهد وقتی را که من جلوی این صفحه ی جادویی می گذرانم «آن طور که او دوست دارد» صرف کنم! این جوری احساس مسلوب الاراده و اختیار شدن به ام دست می دهد...

***
این پست به علت اختلال در سرویس بلاگر و حذف آن، در 2011.8.7 مجددا منتشر شد.