۲۰ فروردین، ۱۳۹۴

چيزي شبيه تاريخ شفاهي وبلاگستان


نسرين عزيز لطف كرده و مرا به اين بازي وبلاگي دعوت كرده‌اند كه در آن قرار است از روزگار وبلاگ نوشتن‌مان بنويسيم. 

خب، راست‌اش وبلاگ نوشتن از آن چيزها است كه در خلال اين سال ها، حتي بعد از ورود و رونق شبكه‌هاي اجتماعي، و دِمُده و كم رونق شدن‌ وبلاگ به آن زياد فكر كرده‌ام و حتي نوشته‌ام. شايد از آن رو كه از وقتي به مدرسه راهنمايي مي‌رفتم، نفس «نوشتن» جزئي مهم و جدايي ناپذير از زندگي من بوده، و بدون آن زندگي تقريبا نامتصور، ناممكن و نامطلوب بود و هست!
...
وقتي در اولين ماه هاي معرفي «وبلاگ» به دنياي فارسي زبان، يكي براي خودم روي بلاگر ساختم، تازه از فضاي پرهياهوي يكي از گروه‌هاي ياهوگروپز بيرون آمده بودم و وبلاگ را گوشه‌ي دنجي يافته بودم براي نوشتن تأملات‌ام و ذوق‌ورزي در آرامش نسبي و بدون مزاحمت. كم كم شبكه‌هاي وبلاگي كه شايد ابتدايي‌ترين شكل از شبكه‌هاي اجتماعي تحت وب بودند شكل گرفتند. من اما مدتي طول كشيد كه متوجه بشوم ورود به اين شبكه‌ها، شهرت يافتن و ديده شدن مستلزم چه نوع كنش‌هايي هستند. اگرچه شايد هنوز هم همه‌ي آن ها را ندانم. اما دست كم آن طور كه مشاهدات عيني اما غيرسيستماتيك من نشان مي داد، بخش مهمي از مكانيزم شهرت‌يابي در بخش قابل توجهي از وبلاگستان مربوط مي‌شد به: موضع‌گيري‌هاي هم‌سو با سليقه‌ي مُد روز كاربران ايراني و وبلاگ‌خوان‌ها و وبلاگ نويس‌هاي مشهور و مين استريم وبلاگستان، نان به قرض هم دادن، مريد و مرادبازي، مشاركت گسترده در بحث و جدل‌هاي داغ و چالشي وبلاگي حلقه‌هاي روشنفكري وبلاگستان، ياركشي و جبهه‌بندي و ... .

به جز كندذهني كلي و ذاتي من در فهم و شناخت چنين مكانيزم‌ها و ترفندهاي پشت پرده‌اي (كه هنوز هم اين كندذهني و بلاهت را كم و بيش دارم)، به دليل بعضي ويژگي‌هاي شخصيتي و شرايطي من هيچ ميل و انگيزه‌اي براي ورود به چنين ماجراهايي را نداشتم. (اگرچه انكار نمي‌كنم كه از بازديدكننده‌‌ي بيشتر بدم نمي‌آمد و نمي‌آيد. اصولا معتقدم وبلاگ براي «خوانده شدن» نوشته مي‌شود، و در تمام اين سال‌ها، «ديده نشدن» يا نوميدي از ديده شدن بارها موجب انصراف موقت‌ام از نوشتن «براي وبلاگ» يا انتشار نوشته هام در وبلاگ شده است. با اين حال اعتراف مي‌كنم كه در تمام عمرم حس دوگانه‌اي نسبت به مقوله‌ي «ديده شدن» داشته‌ام: هم آن را دوست داشته و هم‌زمان دوست نداشته‌ام!). اما در اولين سالي كه اولين وبلاگ را مي‌نوشتم دو تا اتفاق بامزه براي‌ام افتاد. اتفاق‌هايي كه هم به زندگي وبلاگي شخصي من مربوط مي‌شد و هم پيوندي با تاريخ وبلاگستان دارد. يكي‌اش را حالا مي‌نويسم. اين اتفاقات به حدود سال هاي 80 و 81 برمي‌گردد. بعضي جزئيات خاطرم نيست كه بنويسم، اما آن چه  را نوشته‌ام دقيق است. فرض كنيد يك چيزي شبيه آن چه به آن تاريخ شفاهي مي‌گويند!
*
اين اتفاق از آن‌ها بود كه هم‌زمان كميك و تراژيك است! چند ماه پس از معرفي وبلاگ به عنوان رسانه‌اي شخصي، تعدادي از نويسنده‌هاي ايراني مقيم خارج از آن استقبال كردند. گويا داخلي ها هنوز آشنا نبودند يا ترديد داشتند كه وبلاگ رسانه‌اي براي آدم حسابي‌ها يا آدم‌هاي جدي بتواند باشد، يا به دلايل ديگر هنوز حضور چهره‌هاي داخلي در وبلاگ ها قابل توجه نبود. در آن ميان به نظر مي‌رسيد اين نويسنده‌گان ميان‌سال خارج‌نشين از اين كه فرصتي يافته‌اند در ميان نسل جوان ايراني كه ارتباطش تقريبا با ايشان قطع بود، ديده شوند، حرف‌شان خوانده و نقل شود، ذوق زده بودند. به نظر مي‌رسيد حتي آن‌ها از رابطه‌هاي مريد-مرادي بين خودشان و اين جوانان نسل جديد لذت مي‌بردند. ارجاعات متقابل متعدد بين اين نويسنده‌گان و چهره‌هاي جوان و خاص و پربازديد وبلاگستان شاهدي بر اين مدعا بود. خط دادن علني به اين جوانان و ترغيب علني آن ها در دنبال كردن مسيرهايي كه پيشنهاد مي‌دادند هم شاهد ديگري بود. اين نويسنده‌گان كه احتمالا سال‌ها در غربت كم‌تر توانسته بودند با مخاطبان ايراني خود به ويژه در داخل ايران رابطه‌ي مستقيم برقرار كنند،‌ اينك فرصتي شورانگيز يافته بودند. من اسم دو-سه تاشان را در خلال همين لينك‌بازي‌ها بين معدود وبلاگ‌هايي كه بود ديده بودم و گاهي هم مي خواندم‌شان. خب من اسم اين آدم‌ها را تا پيش از آن اصلا نشنيده و نديده بودم. راست‌اش بعدا هم زياد نديدم و نشنيدم (جز يكي كه كتاب‌اش هم گويا در همان اثنا در ايران مجوز چاپ گرفت و برنده چند جايزه‌ي ادبي داخلي هم شد).

از بعضي اشارات دورادور به نظر مي‌رسيد بعضي از اين آقايان با هم خرده حساب‌هايي داشتند و كينه‌هاي ديرينه‌ يا تازه‌اي شايد. من دقيقا نمي‌دانستم و دنبال هم نمي‌كردم. در آن مقطع (و بعدها هم) اصلا حوصله‌ي دنبال كردن دقيق و روز و به روز اين‌جور جدل‌هاي آنلاين را نداشتم. دقيقا يادم نيست چه طور شد كه گويا جواني به يكي از نوشته‌هاي من براي اثبات ادعاي‌اش در مورد يك موضوع شايد سياسي استناد كرده بود... واقعا يادم نيست آن پست چه بود، تا آن جا كه يادم هست هر چه بود كاملا بي‌ربط بود و روح من هم خبر از مباحث و ادعاها و جدل‌هاي آن حلقه‌ي وبلاگي نداشت. من اگرچه وبلاگ‌هاي بعضي اعضاي اين حلقه‌ها را بنا به سليقه و ذائقه شخصي‌ام مي خواندم، اما اصلا اهل شبكه‌بازي و حلقه‌بازي وبلاگي نبودم. در نهايت چيزي كه متوجه شدم اين بود كه به طرز خيلي مضحكي پرت شده بودم وسط يك دعواي خيلي داغ بين بزرگان وبلاگستان! غافلگير و گيج شده بودم! چه واكنشي بايد نشان مي دادم؟

يادم هست آن دو-سه نفر اشاراتي به من (كه با نام مستعار مي نوشتم) در وبلاگ‌هاي شان كردند و دو تاشان كه در يك جبهه عليه ديگري بودند، خصوصي هم ايميل زدند. يك جوري انگار دفاع از يكي يا تخطئه‌ي يكي- كه اين بار قرعه‌ي فال به نام من افتاده بود- وسيله‌ي نوعي تسويه حساب شخصي و نبرد شهرت و وجهه و اعتبار بين اين آقايان شده بود. من آدم خودبزرگ‌بين و متوهمي نبودم (و نيستم)، اما در كل دريافت‌ام اين بود كه اين‌ها يك جوري در صدد بودند مرا هم به نفع خودشان وارد بازي كنند. نمي‌دانم چرا فكر كرده بودند آدم مناسبي براي چنين پروژه‌اي هستم! به نظرم يك جوري همه چيز توهم‌آلود بود! يعني 3-4 نفري كه من ديدم درگير بحث شده بودند پيش فرض‌ها و توهماتي داشتند كه با واقعيت ربطي نداشت: من نه مرد بودم، نه مأمور جمهوري اسلامي و نه اطلاعاتي خيلي باهوش و چه و چه! برچسب‌هايي كه در آن روزگار به راحتي مي‌شد به هر كسي زد كه با نام مستعار مي‌نوشت، مستقيماً حرف مخالفت‌آميز با حاكميت در وبلاگ‌اش نمي‌زد، مستقيما هم از حاكميت دفاع نمي‌كرد، اما در مجموع لابد حرف‌هاش يك ذره‌اي قابل تأمل و عاقلانه به نظر مي‌رسيد، يا قلم‌اش خيلي ضايع و درب و داغان نبود! در آن روزگار (و شايد هنوز هم بعضي جاها) بايد يك خط را انتخاب مي كردي: مخالف سياسي با اظهارات تند و تيز باشي، اگر زن و جوان هستي حتما «تابوشكن» باشي و از فانتزي‌هاي جنسي يا خاطرات و اميال زنانه‌ات بنويسي و مدافع سرسخت و پرسروصدا و هنجارشكن حقوق زنان باشي و قس عليهذا. اگر يكي از آن‌ها نبودي، و ضمنا حرف‌هات خيلي هم بي سر و ته نبود، كلاً مشكوك مي زدي و احتمالا جزو ذوب‌شدگان بودي: مأمور كثيف اطلاعاتي ج.ا! (البته الان دنيا خيلي پيشرفت كرده و تنها با نقل چند خاطره پيش پاافتاده راجع به روابط عاطفي و جـ.نـ.سـي و چند شعار و حكايت نخ نماي «ضدرژيم» نمي تواني قهرمان و مشهور بشوي و بايد اظهارات به‌روزي در مورد آزادي اقليت‌هاي جـ.نـ.سـي و مسائل زنان و ... بلد باشي يا ترجيحا خودت را دگرباش جنسي يا حامي سينه چاك آن ها معرفي كني و ... .)

... سريال مرد هزارچهره را يادتان هست؟ يك جوري اول‌اش با عوضي گرفته شدن، پرت شده بودم توي اين بازي، و حالا آقايان «نويسنده» قضيه را خيلي جدي گرفته بودند انگار! شايد به اين دليل كه جدال‌هاي بين خودشان خيلي شديد و حيثيتي بود، و لابد اين هم يك فرصت ديگر براي رو در رو شدن، زورآزمايي با هم و تماشاچي يافتن براي معركه‌ي تازه‌اي بود كه مي توانستند برپا كنند. (اصولا بسياري از سلبريتي‌ها و آدم‌هاي مشهور يا آدم‌هايي كه در پي شهرت‌اند، با همين ستيزه‌هاي واقعي يا ساختگي در ياد و چشم مردم زنده مي‌مانند. حس‌ام اين است كه اين نويسنده‌گانِ سال ها در تبعيد عطش بسيار داشتند براي ديده شدن. خصوصا كه آن زمان اين همه وبسايت فرهنگي و ادبي و روشنفكري فارسي و شبكه‌هاي اجتماعي (مناسب مريدپروري) براي عرض اندام و ديده شدن چهره‌ها وجود نداشت). از اين نظر قابل درك بودند: نويسنده بايد ديده بشود،‌ مثل هر توليدكننده‌ي فرهنگي ديگري. خروج آن‌ها از ايران و مجوز انتشار نداشتن آثارشان مانع از خوانده شدن‌شان شده بود. حالا فرصتي براي ارتباط با خواننده‌گان جوان بالقوه در ايران پديد آمده بود. و شايد خودآگاه يا ناخودآگاه، خواسته يا ناخواسته، جنگ و جدال‌هاي وبلاگي ضامن تداوم تكرار نام‌هاي شان بود.

به هر حال، آن‌ها در دو سوي اين كشمكش تازه صف‌آرايي كردند: بعضي اتهام‌هايي به اين وبلاگ‌نويس گمنام مشكوك وارد كردند يا اتهام‌ها را باور كرده بودند و شاخ و برگ مي‌دادند، و بعضي (از جمله آن نويسنده‌ي برنده‌ي جايزه) گويا اتهام‌هاي احمقانه و توهم‌آلود مزبور را باور نمي‌كردند. آن ماجرا فرصت طلايي و نابي براي من بود كه با حمايت تبليغاتي اين آقايان كه شهرت فرهنگي و روشنفكري داشتند، وارد حلقه‌هاي روشنفكري و جبهه‌بندي‌هاي مشهور فرهنگي و نخبگاني وبلاگي بشوم. اين خيلي وسوسه‌انگيز بود! براي منِ گمنام كه اهل گدايي توجه به وبلاگ‌ام هم نبودم، شانس منحصر به فرد و درخشاني دست داده بود:‌ آن‌ها به وضوح و مستقيما پيشنهاد حمايت از من داده بودند. چه كار بايد مي‌كردم؟!


در نهايت تصميم نامتعارفي گرفتم كه شايد با عقلانيت آن روز وبلاگستان كاملا در تناقض بود: به ايميل‌هاي‌شان كه حاوي پيشنهاد پشتيباني بود پاسخ دادم، و محترمانه اظهار كردم كه مايل نيستم وارد اين ماجرا و جدل‌ها شوم. در وبلاگ هم به نظرم در يك-دو پست ضمن احترام به آن نويسنده‌ها، مودبانه بيان كردم كه قصد ورود به اين جنجال كه ربطي به من ندارد، ندارم. من عوضي گرفته شده بودم، به علاوه تلويحاً حس مي‌كردم در اين قضيه نگاهي ابزاري به من هست. بنابراين به نظرم خنده‌دار بود كه از اين عوضي گرفته شدن يا نگاه احتمالا ابزاري خوشحال باشم و فرصت را غنيمت بشمرم و از آن پلكان شهرت بسازم. كلا هم نسبت به بحث و جدل آنلاين حس خوبي نداشتم و از همان ابتدا كه از ياهوگروپز به وبلاگ آمدم قاعده‌ي ثابت‌ام وارد نشدن در جدال‌هاي آنلاين بود. البته در فضاي وبلاگ‌هاي روشنفكري آن زمان به هيچ وجه چنين قاعده‌اي وجود نداشت، و بر عكس از بحث و جدل به شدت استقبال مي‌شد، و يكي از مهم‌ترين ابزارهاي برساختن هويت فردي و جمعي، تعلق‌جويي عاطفي و فرهنگي، ارضاي شهوت شهرت، و تداوم شهرت بود. از سوي ديگر اين جدل‌ها اولين فرصت‌هاي ابراز عقيده‌ي آزاد و با حق برابر در محيطي تعاملي در سپهر عمومي جامعه‌ي ايراني بود. همچنين فرصت شگفتي براي ارتباط و مواجهه‌ي ايرانيان داخل و خارج ايران، نسل‌هاي مختلف، مواضع مختلف سياسي، اجتماعي و فلسفي بود. به نظرم ذوق‌زدگي از پديدآمدن چنين فرصت‌هايي نيز عطش شركت در اين جدل‌هاي وبلاگي را تقويت مي‌كرد. در عين جذابيت اين جدل‌ها، من نه حال پيگيري دقيق و دائم آن‌ها را داشتم و نه انگيزه‌اي براي ورود فعالانه به آن‌ها. به هر حال آن نويسنده‌هاي مهاجر وقتي بي ميلي مرا ديدند، طبيعتا بيش‌تر پيگير نشدند و ماجرا تمام شد و من هم به همان معدود خواننده‌هاي خاموش و گمنام‌ام اكتفا كردم.

*
بنا به آن چه گفتم وبلاگ‌هاي من هيچ‌وقت وبلاگ‌هاي پربيننده و جنجالي‌اي نبودند. به ندرت 2-3 وبلاگي كه در آن نوشته‌ام به آشنايان‌ام در خارج از دنياي مجازي معرفي كرده‌ام. با اين حال گاهي بازخوردهايي دريافت كرده‌ام كه به ام گوشزد كرده خواننده‌هاي خاصي مي‌خوانندم. خواننده‌هايي اهل تأمل كه هميشه ازشان يك جورهايي حساب مي‌برم و مايه مباهات‌ام بوده‌اند. موقع انتشار نوشته‌ها هميشه حضور اين سايه‌هاي مبهم را در اطراف‌ام حس مي كنم و سعي مي‌كنم مواظب باشم خيلي مزخرف ننويسم. اما در تمام اين سال‌ها همان بازخوردهاي خيلي معدود به‌ام اعتماد به نفس و جرأتِ انتشار تأملات و نوشته‌هام را در وبلاگ داده است.

پ.ن. آيا نياز به پي‌نوشت هست كه هر كسي روايت خودش را از ماجرا مي‌دهد؟!

۲ نظر:

شکوفه گفت...

عجب!نتایج وحشتناکه!هنوز خطر احمدی نژاد ملت را تهدید میکنه!

شکوفه گفت...

عجب!چه اتفاقات جالبی و چه تقواایی به خرج دادی!که البته عاقلانه بوده است.