۰۵ مهر، ۱۳۹۰

وقاحت

بی شرم ترین آدم ها کسانی نیستند که حرف هایی می زنند و توصیه هایی به دیگران می کنند که خودشان نه تنها به آن ها باور ندارند، بلکه عمل هم نمی کنند.
بی شرم ترین آدم ها آن هایی اند که حرف هایی می زنند و توصیه هایی به دیگران می کنند که خودشان نه تنها به آن ها باور ندارند، و عمل هم نمی کنند، بلکه در ملأ عام، در روز روشن، و در جلوی چشمان کسانی که حرف ها و توصیه های شان خطاب به آن ها بوده،از توصیه های خودشان سرمی پیچند!
یکی نیست بگوید هر باوری می خواهی داشته باش، هر کاری می خواهی بکن، فقط حرف نزن، توصیه و راهنمایی نکن.

۰۴ مهر، ۱۳۹۰

دلخوشی های کوچک کوچک زندگی (3)

اول ماژیک فسفری زرد را از روی میزم برمی دارد بو می کند، بعد ماژیک صورتی را که به نظرم هیچ بوی خاصی به جز بوی جوهر تَرِ ماژیک نمی هد: «بَـــه، بوی توت فرنگی می ده... موزی ش بوی خوبی نمیده»!

۰۲ مهر، ۱۳۹۰

نقاط قوت

چند هفته ی پیش، یک روز که به نظرم حال خوشی داشتم، سری زدم به کتاب فروشی نزدیک محل کارم. وقت هایی که خوشحال باشم و سر از کتاب فروشی یا سی دی فروشی در بیاورم، همین جوری بدون وسواس زیاد کتاب یا سی دی برمی دارم. آن روز هم 2-3 تا کتاب برداشتم، یکیش بعدا معلوم شد از این کتاب های روانشناسی عامه ی خیلی کم مایه بود، پول ام را دور ریخته بودم رسما! اما یک کتاب دیگر با همین موضوع گرفتم که خیلی جالب بود. امروز فرصت کردم بخوانم اش: «حالا نقاط قوت خود را کشف کنید». وقتی کتاب را می خواندم یاد مجموعه ای از کتاب های انتشارات صابرین افتادم که تحت عنوان کلیدهای تربیت کودکان چاپ شده. در دو جلد «کلیدهای رفتار با کودک یک ساله» و «کلیدهای رفتار با کودک دو ساله» چیزهای مشابهی خوانده بودم. در واقع به نظرم بنیادهای نظری روانشناختی که این سه کتاب بر مبنای آن ها نوشته شده اند احتمالا یکی است. در آن کتاب ها فصلی به «سبک های مزاجی» بچه ها اختصاص داشت که در آن با یک سری خصوصیات بچه آشنا می شدی که به گفته ی مؤلف، ذاتی فرد هستند و تقریبا تغییرناپذیر. این خصوصیات در همان حدود یک-دو سالگی قابل تشخیص هستند و تقریبا تا آخر عمر همراه فرد می مانند. آن موقع خیلی برای ام جالب بود که ببینم بچه ام توی کدام دسته هست و شناخت خیلی خوبی از ویژگی های بچه ام به دست ام داد، مثلا این که ذاتا سازگار، خوشبین و علاقه مند به موقعیت های جدید و... است.

در این کتاب جدیدی که گرفتم، شبیه همان کتاب ها اما با تفاوت هایی، بن مایه های اصلی توانایی ها و استعدادهای افراد معرفی شده است. ایده ی اصلی کتاب یکی این است که برای رشد و تعالی، باید استعدادها را پرورش داد و از آن ها استفاده کرد، در عوض نقاط ضعف را باید مدیریت کرد. دوم این که، اگر بن مایه ای را نداشته باشید یا کم داشته باشید، با آموزش نمی توانید آن را کسب کنید (به همین دلیل فقط باید مدیریت اش کنید که سد راه تعالی نشود). این دو پیشفرض، بنا به گفته ی مؤلفان، برمبنای یافته های عصب شناسی است که شرح مختصری از آن در کتاب آمده است. بن مایه های اصلی استعدادهای ما در سال های اولیه ی زندگی شکل می گیرند و بعدا امکان تغییر چندانی ندارند. مؤلفان تعریف مشخصی از استعداد و نقطه ضعف آورده اند که ممکن است با تعریف های عام و رایج اندکی متفاوت باشد. آن ها معتقدند که ما اغلب به نقاط ضعف خود بیشتر از استعداد های مان توجه می کنیم، استعدادهای مان را بدیهی می پنداریم و از آن ها به قدر کافی بهره برداری نمی کنیم، و تلاش و انرژی بیهوده ای صرف می کنیم که نقاط ضعف مان را از بین ببریم.  آن ها جایگاه مهارت و دانش را نیز در کنار استعداد روشن کرده اند. و تأکید کرده اند که باید این ها را از بن مایه های توانایی متمایز کرد. و فقدان استعداد را با مهارت و دانش نمی توان جبران کرد.

خواندن این کتاب خیلی جذاب بود، نه صرفا به خاطر ارزش کاربردی اش، بلکه به دلیل تفریحی که می شود با آن کرد: کشف بن مایه های خودت و افرادی که می شناسی. احساس می کردم بعضی جملات در بعضی بن مایه ها، دقیقا توصیف خودم است یا شخص خاصی. این بازی هیجان انگیزی بود!

کتاب، مثل همه ی کتاب های روانشناسی عامه خالی از بحث های نظری و مفصل است، و پر است از مثال های موردی، که البته من از اغلب آن ها می پریدم. با این حال نتایج سرچ در google scholar نشان داد که طی ده سال 20 باری هم مورد استناد قرار گرفته که البته اصلا زیاد نیست، اما برای متنی که چندان رنگ و بوی متون رسمی پژوهشی و آکادمیک ندارد، کم اهمیت نیست. 3-4 تا از استنادها هم در ژورنال های ناشران معروف علوم انسانی بود.
بعضی اشارات کتاب همچنین نشان میدهد که کتاب با پشتوانه ی یک پژوهش و بیش تر برای مدیران و کسانی که طالب موفقیت حرفه ای هستند، نوشته شده است.


مشخصات کتاب:
عنوان: حالا نقاط قوت خود را کشف کنید
عنوان اصلی: Now, discover your strenghts
نویسندگان: مارکوس باکینگهام، دانلد کلیفتن، مهدی غروی قوچانی (مترجم)، داود سالک (ويراستار)
تعداد صفحه: 208
ناشر: معیار اندیشه (19 دی، 1389)
شابک: 978-964-6617-91-9


۰۱ مهر، ۱۳۹۰

عیب و هنر مِی

بعضی چیزها ظاهرا کوچک اند، توجهی را جلب نمی کنند. راجع به آدم خوب ها و آدم بدهای مهم و سرشناس نیستند. راجع به موضوعات مهم مثل انرژی هسته ای، مدیریت جهان، مذاکرات دو کشور متخاصم، اختلاس، حذف یارانه ها، سه برابر شدن یارانه های پرداختی، قیمت سکه و دلار، از آخر اول شدن ها، رأی، جنبش، اعدام، زندان، اعتصاب، شلاق و ... نیستند. اصلا بمب خبری نیستند؛ نه در رسانه های رسمی حاکمیت، نه در رسانه های مخالف، نه در شبکه های اجتماعی و سایت های به اشتراک گذاری لینک و خبر. اما به نظر من گام های بزرگ و مهمی اند برای بهبود اوضاع، برای بهتر شدن کیفیت زندگی روزمره ی تک تک ما و فرزندان ما، که اگر نخواهیم ریا کنیم باید بگوییم ربط مستقیم و نزدیکی به انرژی هسته ای و اختلاس و شلاق و ... ندارد.

چند سالی هست که دیده ام روی بسته ی داروها و محصولات بهداشتی وارداتی برچسب فارسی هست که نشان میدهد کالا از مبادی رسمی و با مجوز وزارت بهداشت وارد شده. این کمی به ام اطمینان می داد که کالا تقلبی نیست. این اقدام به نظرم خیلی مثبت آمده بود. دیروز یک بسته داروی مکمل خریدم.  امروز که آمدم درش را باز کنم دیدم روی بسته برچسبی هست و توضیحاتی. کد پنهانی روی این برچسب بود که با تراشیدن پوشش آن باید وارد سامانه ی مخصوصی به نام «شبکه نظارت و بازرسی مردمی» (شبنم) می شد. ارتباط با این سامانه از طریق تلفن (ثابت یا همراه)، پیامک و وبسایت شبنم، ممکن بود. من هر سه را امتحان کردم! خیلی جالب بود. با وارد کردن کد مزبور، شبکه فورا به شما اعلام می کند کالایی که در دست دارید ثبت شده یا تقلبی است. یک شماره ی پیگیری می دهد، و اگر کد مذکور ثبت نشده باشد (کالا تقلبی باشد) از شما می خواهد آدرس محل وقوع تخلف را به سیستم اعلام کنید. این البته ابتکار وزارت بازرگانی دولت فخیمه قطعا نبوده، قبلا چنین ساز و کاری برای شناسایی گوشی های موبایل وجود داشته، اما اجرایی کردن آن برای کالاهای دیگر در کشور به همت هر کس و جایی که بوده باید به اش دست مریزاد گفت.

بقیه را نمی دانم. برای من اما، این جور چیزها در این روزگار نویدبخش است، خیلی بیشتر از اخبار خوش هسته ای، پیوستن به کلوپ کشورهای دارنده ی نانوتکنولوژی و دانش سلول های بنیادی و چه و چه.  چون به همین زندگی روزمره ی من و خانواده ام که آرزو دارم پاک و سالم و امن و آرام و کم استرس باشد مربوط می شود. این مرا امیدوار می کند به این که «عقلانیت» می تواند در این سیستمی که گاه به طرز نومیدکننده ای به کلی تهی از هرگونه منطق و عقلانیت ابزاری به نظر می رسد نفوذ کند. و شاید -شاید- آرام آرام -خیلی آرام- نشت کند به سایر حوزه ها...

احساس ترس

توجه ام به «ترس» جلب شده اخیرا. چه حس مکرری است در زندگی روزانه برای ما، حال آن که اغلب خودآگاهی به اش نمی یابیم و لمس اش نمی کنیم: ترس از دست دادن چیزهایی که داری، ترس به دست نیاوردن چیزهایی که رؤیای داشتن شان را بافته-ای، ترس نزدیک شدن به کسی یا نزدیک شدن کسی به ات، ترس نزدیک ماندن کسی به ات، ترس دور شدن از کسی یا دور شدن کسی از تو، ترس دورماندن کسی ازت... و شاید هر چه بیش تر سنی ازت می گذرد و وابسته تر می شوی به آدم ها و چیزهای مزبور، و بیش تر برای ات اهمیت می یابند، این ترس ها هم بیش تر می شود...

۲۸ شهریور، ۱۳۹۰

سیاهی

مثل افتادن ظرف جوهر روی کاغذ... سیاهی پخش می شود روی سطح صفحه و در جهات مختلف جریان می یابد، در این حین جوهر با نفوذ در ذرات کاغذ، نه تنها سطوح پشت و روی کاغذ را سیاه می کند، بلکه سطح زیرین کاغذ را هم آلوده می کند...

۲۷ شهریور، ۱۳۹۰

بی واژه گی

یک وقتی فکر می کردم تسلط نسبی به استخدام کلمات دارم، می دانم کجا چی را انتخاب کنم و چه طور بنشانم. اخیرا احساس عجیبی پیدا کرده ام که علت اش را نمی یابم. کلمات بی وزن  و حقیر و خنثی شده اند انگار. گویی کم می آیند، یا کم دارند برای بیان چیزی که می بینم و حس می کنم و می خواهم بگویم، یا من مثل آدم الکنی شده ام که واژه ندارد برای بیان خودش. وقتی می خواهم درباره ی چیزی حرف بزنم، بنویسم یا حتی فکر کنم که یک جوری به احساسات ام مربوط می شود، خواه مثبت یا منفی، کم می آورم. قفل می کنم. متوقف می شوم در جا. نمی توانم پیش بروم، درمانده می شوم. سکوت می کنم... نمی دانم چه بلایی بر سرم آمده! آیا بلایی سر «من» آمده اصلا؟! یا چیزی (چیزهایی) در «بیرون» تغییر کرده است؟ این روزها انگار بسیاری از چیزهایی که در بیرون می گذرد، خارج از قلمروی است که  دامنه ی لغات و دانش دستوری من قد بدهد برای بیان شان. انگار بیدار نیستم و زندگی نمی کنم، بلکه خواب ام و کابوس می بینم. کابوسی که در آن فقط می توانم بدون اشک گریه کنم و به سمت بی سمتِ ناکجایی در دور دست فرار کنم بی این که کلمه ای از دهان ام دربیاید... پایان این کابوس کجا است؟

۲۵ شهریور، ۱۳۹۰

ضربه

خیلی وقت است که روزنامه تقریبا نمی خوانم، مجله نمی خرم یا می خرم و نمی خوانم، هیچ شبکه ی تلویزیونی نمی بینم، سایت خبری نمی روم و نمی خوانم، مشتری پر و پاقرص و هر روزه ی هیچ شبکه ی اجتماعی نیستم ... خبرهای «بد» اما، چند ساعت دیرتر از بقیه، مثل شهاب سنگ های غول پیکر از دور دست، یا مثل تیری از غیب توی سر چنین آدمی می خورد که محرومیت خبری خودخواسته ای را برگزیده است...

«خبر بد»؟! «بد»؟! چه واژه ی سخیف و سبک و خنثی و بی بو و خاصیتی... واژه کم آورده ام...

۲۴ شهریور، ۱۳۹۰

گوگل بوک فارسی؟

چه خوب می شد اگر  صفحه ی فهرست کتاب های مهم و اصطلاحا کلاسیک و کلیدی نظریه و حوزه های جامعه شناسی و کتاب های خوب و پرارجاع روش تحقیقِ ترجمه شده یک جایی بود و می شد توی اش سرچ موضوعی یا کلیدواژه ای کرد. یک جوری حداقل در سطح نازل تری از آن چه در گوگل بوک هست. یا مثلا یک سایتی بود با ساختار مشارکتی که هر کس بتواند هر کتاب کلاسیکی که خوانده اضافه کند و فهرست، کلیدواژه ها و موضوعات کتاب را بر اساس فهم خودش اضافه کند و بقیه بتوانند آن را اصلاح یا تکمیل کنند ، و هر کسی هم بتواند آن جا سرچ کند و مثلا ببیند فلان موضوع توی کدام کتاب ها به اش پرداخته شده.  این خیلی خوب بود، چون امکان اطلاع از این که برای هر موضوع کجاها را می توان دید برای آشنایی با آرای مهم و اثرگذار یا شرح های خوب و کامل در مورد یک موضوع.

کسی اگر جامعه شناسی می خواند و فکر می کند ممکن است کسی یا جایی این ایده را تحویل بگیرد، لطفا این پست را همخوان کند.

یک نکته ی دیگر: یک چیزی که خیلی از کتاب های فارسی فاقد آن هستند و واقعا کمبود جدی کتاب های علمی است، نمایه است. در این عصر و روزگار واقعا ناشری که کتاب علمی بدون نمایه چاپ می کند به نظرم باید خجالت بکشد کمی تا قسمتی! من کتابداری نمیدانم ، نمیدانم تعریف و اصول تهیه نمایه چی هست، ولی به عنوان یک کاربرِ کتاب (!) گاهی خیلی استفاده های خوبی از نمایه کتاب ها کرده ام، اگرچه به ندرت، اما واقعا کارم را سریع راه انداخته. در این روزگاری که نرم افزار ورد به یک کاربر ساده ی آفیس اجازه ی تولید نمایه برای سند ورد را می دهد، چرا باید ناشران داخلی کتابی چاپ کنند که نمایه ندارد؟ (یادم باشد اگر یک وقتی خواستم کتاب بنویسم، به امید ناشر نباشم، و خودم حتما برای اش نمایه بسازم و بگذارم!)

می شود ایده ی پاراگراف اول و نکته ی پاراگراف دوم را پیوند زد: نمایه های کتاب ها هم وارد سیستم سرچ آن سایت کذایی بشوند. البته این ها همه برای صرفه جویی است. در صورتی که سایت مزبور مثل گوگل بوک امکان سرچ متن را هم بدهد که نور علی نور خواهد بود.
در هر صورت حتما ایجاد چنین پایگاه داده ای نیاز به مشاوره ی چند کتابدار و متخصص اطلاع رسانی و انفورماتیک دارد. شاید مثلا یک شرکت هایی مثل سیمرغ که نرم افزار سرچ کتابخانه ی «نوسا» را تهیه کرده است یا ایلانرم افزار و شرکت تولیدکننده ی نمایه ، بتوانند چنین کاری بکنند. با این حال اگر پروژه خیلی بزرگ و کامل باشد تبعا مسأله ی توجیه اقتصادی آن مهم است. شاید هم در شرایط حاضر بهتر باشد فقط سرمایه گذاری روی یک ساختار مشارکتی و ویکی مانند بشود که کاربران داوطلبان محتوا را تولید کنند و محتوا به تدریج تکمیل شود. این میتواند کتاب های رشته های مختلف را پوشش بدهد.

۲۱ شهریور، ۱۳۹۰

مدارا

گالوپ داده های جالبی درباره ی «مدارا» در جامعه ی امریکا منتشر کرده است. در این جا، روند تغییر نگرش به ازدواج را بین دو نژاد مختلف در یک دوره ی 50 ساله (1958-2008) نشان داده. همچنین تفاوت دیدگاه دو نژاد در این زمینه را نشان داده. مشاهده می شود که چگونه طی دهه های اخیر، نه تنها مدارای نژادی در امریکا افزایش یافته، بلکه دیدگاه سفیدپوستان و رنگین پوستان به هم نزدیک شده است. این داده ها با اتفاقی که در امریکا افتاد و در سال های اخیر بالاخره یک سیاهپوست به مقام ریاست جمهوری رسید، و پیش از آن یک زن سیاهپوست سکان وزارتخانه ای کلیدی را به دست گرفت، مطابقت دارد.


در جای دیگری (ص1، ص2) هم گالوپ نظر امریکایی ها را درباره ی رای دادن به یک رئیس جمهور از گروه اقلیت را در سال 2008 ،و روند تغییر دیدگاه ها را از 1937 تا 2008 را ارائه کرده است. اقلیت های مذهبی، نژادی، قومی و جنسیتی مورد سؤال قرار گرفته اند، از جمله این که پرسیده شده آیا پاسخگو حاضر است به یک کاتولیک، یک یهودی، یک زن، یک سیاهپوست، یک فرد مسن، فردی که 3 بار ازدواج کرده (!)، یک همجنسگرا، و یک کافر، به عنوان رئیس جمهور رأی بدهد یا نه. و البته تفاوت دیدگاه پاسخگویان  جمهوریخواه، لیبرال و مستقل را به تفکیک آورده. به نظرم خیلی جالب است.

کاش ما هم از این جور داده ها داشتیم... یک درک شهودی به من می گوید که در جامعه ی ما علیرغم آن که در بعضی زمینه ها مدارا بیشتر شده است، در زمینه هایی شکاف و عدم تحمل در سال های اخیر افزایش یافته است... کاش داده داشتیم...

۲۰ شهریور، ۱۳۹۰

مفهوم تنهایی


این روزها همه از تنهایی می نالند: جوان ها، میانسالان و سالمندان؛ توی همه ی فضاها، دنیای آنلاین  و آفلاین... . تنهایی اصلا یعنی چه؟ هر کدام از این آدم های نالان را که نگاه می کنی، دور و برشان پر از آدم است: خانواده، خویشاوندان، والدین، فرزندان، دوستان، همکاران و ... . آن ها با این آدم ها هر روز یا به تناوب تعامل دارند، می گویند و می خندد، کار و شادی وتفریح می کنند و الخ. با این حال همه از حس مشترکی حرف می زنند که آن را «تنهایی» می نامند. چگونه می شود که کسی دور و برت باشد و خود را تنها بیابی؟

در یک تعریف شاید بشود گفت «تنهایی» یعنی تو چیزهایی داشته باشی که به دلیلی امکان سهیم شدن (share کردن) شان با آنان که در اطراف ات هستند، وجود نداشته باشد. به عبارت دیگر اطرافیان ات علاقه به/ یا آشنایی با آن چه تو میلِ به اشتراک گذاشتن شان را داری، نداشته باشند.
در زمانه ای که جامعه رو به متکثر شدن پیش می رود، سبک های زندگی و جهان بینی ها به سرعت تنوع می یابند. همچنین تحرک جغرافیایی و به ویژه تحرک اجتماعی درون نسلی و بین نسلی در جامعه ی در حال گذار چنان با سرعت رخ می دهد که به نظر می رسد احتمال این که آدم ها در چارچوب آشنایی های سنتی مبتنی بر خون یا مجاورت فیزیکی، کسی را به راحتی در اطراف خود، برای share کردن ایده ها و عقاید، خاطرات، هیجانات مثبت و منفی، تجربه های لذت و رنج و ...، نیابند فزونی می گیرد. در واقع فرایند متحول شدن آدم ها چنان سریع رخ می دهد، و افزایش تنوع در دیدگاه ها، رفتارها، تجارب و مطلوبیت ها منجر به کاهش مشترکات، و واگرایی می شود. بدین ترتیب آدم های سابقاً آشنا، غریبه می شوند. احساس تنهایی محصول این غریبگی نوبنیاد است.

با این حال امکان های تازه ای که جامعه ی جدید و متکثر برای افراد فراهم می آورد، فرصت تحرک جغرافیایی و اجتماعی که این جامعه به افراد عرضه می کند، امکان پیوندهای تازه مبتنی بر ایده ها و علایق مشترک را پدید می آورد. باید منتظر ماند و دید که آیا این امکان ها خواهند توانست بر احساس تنهایی غلبه کنند یا نه...

پ.ن. گاهی به نظرم این جور ایده ها که این جا طرح می کنم، جای فکر و شرح و بسط بیش تری دارند. می دانم. می شود کمی بیشتر فکر و تأمل کرد، یا حتی کمی حول و حوش موضوع مطالعه کرد و به غنای تئوریک این ایده ها افزود (بعضی ها ظاهرا چنین می کنند). با این وجود من قصد ندارم چنین کاری بکنم. وبلاگ برای من بیش تر جای «طرح ایده ها» است و ارزش صرف وقت زیاد ندارد (به نظرم همین الان هم کمی زیادی وقت صرف اش می کنم). این نوشته ها را یک بار می نویسم، و همان موقع، یا چند روز بعد، معمولا پس از یک بار ویرایش و تکمیل، پابلیش می کنم. این جا هدف ام بیشتر به اشتراک گذاشتن ایده ها است، ایده هایی که شاید بعدا خودم/دیگری بسط بدهم/بدهدش، ایده هایی که به نظرم کم تر تکراری باشد. به نظرم ثبت نکردن و منتظر ماندن برای تکمیل این ایده ها به تر از این جور کوتاه و موجز نوشتن شان نباشد. برای من یک کارکرد مهم وبلاگ، به دام انداختن ایده هایی است که روزانه مثل برق به ذهن می آیند و می روند، بی این که زمانی برای تأمل و تدقیق زیاد برای شان داشته باشم.

مرتبط: نیاز به share کردن

۱۵ شهریور، ۱۳۹۰

لذت نقاشی (3)


یکی از دریافت های جالب در طراحی تا حالا این بوده که همواره باید حواس ات جمع «کلیت» باشد. چه موقعی که داری طرح اولیه را می کشی و چه وقتی پردازش های ریز و جزئی کار مثل افزودن اجزا، بافت ها، سایه ها و ... را انجام می دهی، باید نگاه ات را بین جزئیات و کلیت اثر تقسیم کنی. هر وقت از توجه به کلیت موقع پردازش جزئیات غافل شده ام، کار افتضاح شده در عوض هر وقت کلیت و نسبت های اجزا را با هم خوب دیده و نشان داده ام، حتی اگر در جزئیات مشکلی بوده، کار برای ام راضی کننده بوده است. فکر می کنم این هم از آن قاعده های کلیدی است که بی مهابا باید تعمیم اش داد به خیلی از موقعیت های زندگی و حوزه های فعالیت.



اما البته این کار ساده ای نیست. همیشه وقتی غرق جزئیات می شوم، ناخودآگاه از توجه به اندازه و موقعیت اجزاء نسبت به هم، و نسبت به کل کار و صفحه ام غافل مانده ام. همچنین وقتی خیلی کل گرایانه نگاه کرده ام و بی ملاحظه ی اجزاء، خط گذاشته ام، در انتهای کار متوجه عدم تناسب ها، خالی ماندن فضاها یا کم آمدن فضا برای بعضی اجزاء شده ام. احساس مکانیکی را پیدا کرده ام که دل و روده ی ماشین را بیرون ریخته و بعد از بستن سیستم در آخر کار، چند تا پیچ اضافه آورده باشد!

پ.ن. استادم البته "فعلا" هر چی می کشم و نارضایتی ام را نق می زنم، میگوید: "خوبه خوبه، عااالیه"! منتظر و نگران روزی هستم که انتظارات اش بالا برود، و مثل گاهی که از دست شاگردهای قدیمی تر عصبانی می شود، بزند به سیم آخر و بگوید: "فاتحه خوندی، دیوانه ام کردی!" یا مثل وقتی بدون ملاحظه ی آبروی دختر پرافاده ای که دانشجوی هنر در اتریش است می گوید: "تو هیچی تو اروپا یاد نگرفتی"! آدم عجیبی است. تنها آدمی که که عصبیت اش به جای این که بترساندم، بدجور مرا به خنده می اندازد.

۱۴ شهریور، ۱۳۹۰

خط کش

اگر بخواهیم میزان اخلاق گرایی یک سیستم را بسنجیم، به نظرم بد نیست اگر عدالت را به عنوان یک ارزش بنیادین اخلاقی فرض کنیم، و بعد ببینیم این سیستم چه قدر حقوق فرودستان را در برابر فرادستان رعایت می کند. (چشم بسته غیب گفتم؟! )

حالا اگر بخواهیم یک سنجه ای برای اندازه گیری میزان اخلاق گرایی آدم ها درست کنیم، باید بتواند میزان حساسیت به/ و رعایت حقوق فرودستان را وقتی شخص در حالت فرادست قرار دارد اندازه بگیرد. وقتی رابطه ی قدرت نابرابر است، وقتی شخص فرادست، قدرت و کنترل بر منابعی را در دست دارد که فرودست از آن محروم است، سلامت نفس و اخلاق گرایی آدم ها در رعایت حقوق مادی و معنوی فرودست متجلی می شود. وگرنه هر فرودستی به قاعده ی ابتدایی و غریزی صیانت نفس و حفظ ذات، ناگزیر از مراعات فرادست اش است، و بنابراین مراعات او، برای اش یک فضیلت محسوب نمی شود.

گاهی که نگاه می کنم می بینم، ناخودآگاه، در یک موقعیت هایی، به طرز اتوماتیک، حقوق و احترامی که برای فرادست ام قایل می شوم از فرودست ام دریغ کرده ام. این وضعیت چنان در جامعه ساری و جاری است که علیرغم این که همیشه به خودم نهیب زده ام که حساسیت ام را -در هر شرایط سخت و پرمشغله ای که دارم- نسبت به این قضیه حفظ کنم، اما گاهی اصلا متوجه رخ دادن اش نشده ام...

۱۳ شهریور، ۱۳۹۰

عطش

در «قدرت» و «کنترل» کدامین جادوی ازلی نهفته است که انسان را چنین مسحور و تسخیر کرده است؟

مسأله


پاک کردن صورت مسأله آن قدرها هم که می گویند بد نیست! همه ی مسایل را لازم نیست حل کرد، نمی توان حل کرد، یا نباید حل کرد، ارزش صرف وقت و انرژی برای حل شدن ندارند، بعضی مسأله ها را فقط زمان باید یا می تواند حل کند، و حل کردن بعضی مسأله ها اصلا وظیفه و رسالت تو نیست، و ... .
زندگی بدون مسأله، فقط در توهم آدم های غیرواقع بین یافت می شود... گاهی تنها راه حل یک مسأله، پاک کردن صورت و نادیده گرفتن اش است... .

۱۱ شهریور، ۱۳۹۰

تا مرز جنون


در جامعه شناسی پزشکی می گویند که بیمار و پزشک «نقش های اجتماعی» هستند. نقش بیمار مقتضیات خودش را دارد: یکی اش این است که یک سری تکالیف از بیمار ساقط است، دیگر این که یک سری رفتارها که در حالت معمول نباید از کسی سر بزند برای بیمار موجه است، به اصطلاح بر بیمار حرجی نیست. اگر نخواهیم موضوع را با بحث درباره ی مدیکالیزیشن و ... پیچیده کنیم، این امر به آن جا می انجامد که گاهی آدم هایی که از لحاظ بیولوژیک بیمار محسوب نمی شوند ترجیح می دهند به خاطر چنین امتیازاتی نقش بیمار را بیذیرند (دیده اید بعضی ها را که همیشه از بیماری و ناراحتی جسمی یا روحی می نالند؟).

 امروز داشتم فکر می کردم «آدم کم هوش» هم برای خودش نقشی است! آدم کم هوش می تواند زیاد سؤال کند و مخاطب را سؤال پیچ کند، می تواند سؤالات پیش پا افتاده یا مکرر بپرسد ، توضیح واضحات بخواهد و بدهد، حرف های تکراری بزند و ... . او میتواند با همین چند تاکتیک ساده، یک آدم با هوش معمولی را به مرز جنون یا گیجی بکشاند، و بعد آدم ظاهرا کم هوش بر آدم با هوش معمولی مسلط بشود و مقاصد خودش را از پیش ببرد!

گاهی بدجور احساس می کنم از آدم هایی که نقش آدم کم هوش را بازی می کنند بازی می خورم. خدا عالم است، شاید هم واقعا کم هوش اند، در آن صورت بیشتر باید برای خودم متاسف بشوم انگار!