۱۰ خرداد، ۱۳۸۶

همیشه

در پیش‌پاافتاده‌ترین یا سرنوشت‌سازترین تصمیم‌های زندگی، در روزمره‌ترین یا بلندمدت‌ترین؛ در خردترین یا کلان‌ترین برنامه‌ریزی‌ها، همیشه با یک مسأله‌ی بهینه‌سازی روبرویی. معادله‌ای هست که دست کم دو متغیر مستقل عمده دارد که دست بر قضا همیشه یک جور همبستگی «منفی» بین‌شان هست: با افزایش یکی، دیگری کاهش می‌یابد. برای ماکزیمم کردن تابع هدف، باید دنبال نقطه‌ی بهینه بگردی. و همیشه همین سخت‌ترین قسمت کار است؛ چه در مرحله‌ی ساختن پشتوانه‌ی تئوریک برای یک تصمیم‌ و چه در مرحله‌ی اجرا: پیدا کردن آن ترکیب بهینه و تلاش برای ماندن در آن نقطه و عدم تخطی!

روح بزرگ، قوی و جامع‌نگری می‌خواهد که این نقطه را بیابد و البته آن‌قدر فعال، پویا و انعطاف‌پذیر باشد که تابع بهینه‌سازی‌اش نسبت به متغیر زمان هم حساس باشد!

۰۳ خرداد، ۱۳۸۶

دانشگاه، آموزش، جامعه‌شناسی

جناب محمد فاضلی که دانشجوی دوره ی دکترا در دانشگاه تربیت مدرس است و به تازگی از فرصت مطالعاتی از لندن بازگشته، مطلبی در وبلاگش «سفر به دیگری» منتشر کرده با عنوان «ناکارآمدی جامعه‌شناسی ایران » (قسمت 1،2،3،4 ) خودش گفته این مطلب را 7 سال پیش نوشته، اما 7 سال زمان زیادی برای تغییر نیست(!) و نوشته‌اش هنوز خواندنی است.


دکتر سعید پیوندی هم در «نگاه از بیرون» مطلبی نوشته با عنوان «یادگیری و آموزش» که در آن بخشی از بحث های داخلی دانشگاهی را که در آن کار می کند پیرامون وضعیت عمومی آموزشی و اصلاحات روایت کرده است که به نظرم خواندنی است.


دکتر نعمت‌الله فاضلی هم مقاله‌ای با عنوان «جهانی شدن و آموزش عالی: نگاهی به روندهای جهانی در تحولات آموزش عالی و وضعيت آموزش عالی ايران » در «یادداشت‌های یک مردم نگار» درج کرده که قابل تأمل است.

۰۲ خرداد، ۱۳۸۶

به عنوان یک خواننده‌ی معمولی

«شرق» را دیدم، به نظرم کمی کم‌رمق‌ شده است. آیا می‌شود شک کرد که این حاصل غیبت محمد قوچانی است؟!

و «هم‌میهن» یک کار بدیع و غافلگیرکننده! سبک بعضی مطالب نشان استمرار تجربه‌های موفق در شرق است و بعضی تجربه‌هایی کاملاً جدیدند. صفحه‌آرایی‌ جسورانه و بی‌نظیر خصوصاً در صفحه‌ی اول بدون شک همتایی در میان روزنامه‌های ایرانی ندارد. البته طبق معمول حجم مطالب جذاب‌اش بیش از آن است که یک آدم معمولی بتواند در یک روز بخواند! هرچند می‌توان این‌طور تعبیر کرد که هدف جذب طیف گسترده‌ای از مخاطبان است.

وجود دست کم یک-دو تا روزنامه و یکی-دو تا هفته‌نامه و یک-دوتا ماهنامه‌ی حسابی –حتی اگر هر روز و هر هفته و هر ماه فرصت نکنی بخوانی‌شان- این دلگرمی را به‌ات می‌دهد که هر وقت دنبال دو کلمه مطلب درست و درمان و یک نشریه‌ی حرفه‌ای غیرتخصصی باشی؛ سریع پیدا می‌کنی و چند روزی چند ساعتی سرگرم‌ات می‌کند!‌‌ این لذت را فقط وقتی آدم حس می‌کند که چندسال نشریه‌ای باب تبع‌اش پیدا نکرده باشد یا به ندرت پیدا کرده باشد.

۲۶ اردیبهشت، ۱۳۸۶

...اما خودشو دوست دارم


1

دخمل معمولاً وقتی می‌خواهد بیرون برود در مورد لباس پوشیدن حساسیت زیادی نشان می‌دهد. از لباس فرم مهد هم زیاد خوش‌اش نمی‌آید و ترجیح می‌دهد لباس‌های معمولی که خودش دوست دارد بپوشد. یک روز مدیر مهد، او و چند بچه‌ی دیگرکه لباس فرم‌شان را نپوشیده بوده‌اند جمع می‌کند و به‌شان تذکر می دهد که از فردا همه باید لباس فرم‌شان را بپوشند. چنین اتفاقی برای دخمل تا به‌حال نیفتاده بود. علاوه بر این تا حالا او از طرف کس دیگری هم در خارج از خانه هرگز مورد عتاب قرار نگرفته، چون کارهایی که افراد در ردیف شیطنت و شرارت ارزیابی می‌کنند از او سر نمی‌زند (دست کم در بیرون از خانه!). ‌به همین جهت تذکر خانم «ک» او را شدیداً تحت تأثیر قرار داده بود تا حدی که دو-سه روزی هر روز صبح که می‌خواست به مهد برود با نگرانی از من می‌پرسید:«خانوم «ک» امروز هست؟» من علت این سؤال را نمی‌فهمیدم اما حدس می‌زدم که چیزناخوشایندی در ارتباط بین خانم «ک» و دخمل پیش آمده باشد. دست آخر با مربی‌اش در میان گذاشتم و او همین ماجرای لباس فرم را تعریف کرد.

2

پنجشنبه قرار است در مهد کودک یک جشن تولد دسته جمعی برای بچه‌ها برگزار کنند. دیروز دخمل داشت برای خودش نقشه می‌کشید:«مامان، من کلاه سفیدبرفی رو دوست دارم».(اشاره‌اش به کلاهی بود که عکس سفیدبرفی داشت و برای تولد خودش انتخاب کرده بود). ادامه داد:«من فقط کلاه سفید برفی می‌خوام، کلاه خانوم «ک» رو نمی‌خوام». منظورش این بود که کلاه‌هایی که مهد توی مراسم جشن تولد به بچه‌ها می‌دهد نمی‌خواهد. از شنیدن نام خانم «ک» کمی جا خوردم. معمولاً به ندرت او اسمی از خانم «ک» می‌برد، حالا چه‌طور سر قضیه‌ی کلاه تولد، یک دفعه سر و کله‌اش پیدا شد؟ فوراً یاد ماجرای لباس فرم افتادم و حدس زدم که احتمالاً هنوز سر آن ماجرا دلگیر است و از خانم «ک» می‌‌ترسد یا خوش‌اش نمی‌آید. داشتم فکر می‌کردم این حدس‌ام را با چه سؤالی تست کنم که خودش بعداز مکثی کوتاه اضافه کرد:«کلاه خانوم «ک» رو دوست ندارم، اما خودشو دوست دارم».


نفس راحتی کشیدم و لبخند زدم. احساس بسیار شیرینی داشتم. این که بااین ظرافت توانسته بود احساسات‌اش را بشناسد و علیرغم فاصله‌ی کم، آن‌ها را از هم تفکیک کند، حسی از لذت و غرور به‌‌ام می‌داد. یک جورهایی بوی موفقیت به مشام‌ام می‌رسید. گرچه نمی‌دانم تفسیرم ازاین حرف کودکانه‌ی او تا چه حد قریب به واقعیت است اما اگر این حرف او به این معنی باشد که توانسته است بفهمد در این دنیا می‌شود چیزی که به نحوی مربوط به خانم «ک» است دوست نداشته باشد اما خودش را همچنان دوست داشته باشد؛ به نظرم اتفاق فرخنده‌ای است و موفقیتی برای من!

پ.ن: من حرف‌های کوکانه‌ی دخمل را خیلی با احتیاط تعبیر و تحلیل می‌کنم، خصوصاً اگر با فراوانی قابل ملاحظه‌ای آن‌ها را مشاهده نکرده باشم. از آن رو که گاهی می‌بینم بعضی والدین تفسیرهایی از گفتار و رفتار یک کودک خردسال ارائه می‌دهند که بیش‌تر مربوط به معناها، ادراکات و تجربه‌های دنیای بزرگسالی است. چنین کاری فقط نشان می‌دهد که والدین مذکور دچار توهم‌اند و تفسیرهای دلخواه‌ (و اغلب خوشایند)شان را به رفتار و گفتار کودک نسبت می‌دهند، و این تصویر واقع‌بینانه‌ای از کودک به‌دست نمی‌دهد.

۲۱ اردیبهشت، ۱۳۸۶

رنگ‌باخته

روی تابلوی رنگ باخته‌ی کنار جاده عکسی از شهید محمود کاوه نقش بسته بود و کنارش نوشته بود: «کجایند مردان بی‌ادعا». راستی کجای‌اند مردان بی‌ادعا؟! جست‌وجوی بی‌حاصلی است، نسل مردان بی‌ادعا منقرض شده است...

۱۹ اردیبهشت، ۱۳۸۶

فیلترینگ، این بار: موبایل

اخیرا شورای عالی انقلاب فرهنگی اطلاعیه ای صادر کرده مبنی بر این که در صدد «جلوگیری از تبادل داده‌ها و اطلاعات مغایر با قانون، شرع و اخلاق عمومی در سیستم MMS» است.در خبرهایی که در این مورد منتشر شده است[ + و + ] مطالب جالب توجهی آمده. یکی این که «صادق‌زاده، نماینده مجلس و رییس كمیته مخابرات معتقد است؛ پیام‌های sms و MMS بین دو فرد حقیقی در جریان است و بر همین اساس اعمال هرگونه كنترل بر آن، باعث نقض حقوق شهروندی كاربران تلفن همراه می‌شود. » گذشته از بعضی توجیهات و اظهارات محیرالعقول و «ظاهراً» فنی و کم و بیش طنزآمیزِ رئیس کمیسیون صنایع مجلس در این‌باره و خوش‌‌ذوقی خبرنگار سایت عصرایران در گیردادن به ایشان(!)، می‌شود به نکات قابل توجهی در این خبر اشاره کرد:

- این قضیه که یک مقام رسمی مانیتورینگ و فیلترینگ اطلاعات شخصی ملت را زیر سؤال ببرد، و کلاً این که اطلاعیه‌ی شورای عالی انقلاب فرهنگی و موضوع حریم خصوصی مردم، در سطوح بالای حاکمیت تا این حد باز و محل تأمل و مناقشه واقع شود؛ اتفاق قابل ملاحظه‌ای است.

- این که حالا دیگر روشن شده است که فناوری MMSو SMS علاوه بر جنبه‌ی ارتباطی جنبه‌ی رسانه‌‌ای پیدا کرده نیز موضوع قابل توجهی است. اگر در جاهای دیگر دنیا که رسانه‌های نسبتاً آزاد وجود دارد، تکنولوژی‌های فوق تنها کارکرد ارتباطی داشته باشند؛ می‌شود نتیجه گرفت که در غیاب رسانه‌‌های آزاد، تکنولوژی ارتباطی‌ای نظیر تلفن همراه می‌تواند کارکردهای متفاوتی پیدا کند؛ از جمله کارکرد رسانه‌ای. در این مورد می شود تأمل کرد که چگونه پدیده‌های تکنولوژیک در زمینه‌‌های فرهنگی واجتماعی متفاوت ، ماهیت‌های متفاوتی می‌یابند و توسط کاربران بازتعریف می‌شوند...

۱۸ اردیبهشت، ۱۳۸۶

جهاد اکبر

چه لذتی دارد سر کردن در جزئی‌ترین و سلیقه‌‌ای‌ترین و شخصی‌ترین امور زندگی کسی، و بیش از آن: از موضع دانای کل راهکار‌های مشعشعانه، بی‌نقص، صد در صد علمی و مجرب ارائه کردن!
... و نیاز به چه جهاد اکبری دارد غلبه بر این کنجکاوی‌ها و وسوسه‌ها!

مادر خوب

1
صبح‌ها وقتی دخترک‌ام را به مهد می‌برم، گاهی با بچه‌های یک-دو ساله‌ای مواجه می‌شوم که توی بغل مربی مهد با نگاهی ملتمسانه و اشکبار به مادرشان نگاه می‌کنند و گاهی حتی بی‌تابانه سعی می‌کنند خودشان را از بغل مربی بیرون بکشند... و مادرها که با لبخندی زورکی، و با تردید و استیصالی که سعی در پنهان کردن‌‌اش دارند بچه را ترک می‌‌کنند، این را از چندبار برگشتن یا روی‌برگرداندن‌شان و چند کلمه‌ای که برای آرام کردن بچه با او حرف می‌زنند می‌شود حس کرد...
این حس منفی محصول چه چیز است؟ غریزه مادری؟ یا اجتماعی شدن در محیطی که خانواده و فرزند را اولین اولویت زندگی یک زن می‌داند، و زن-مادری را که در پی برآوردن نیاز خودش یا پیگیری میل‌اش به شکوفایی و پیشرفت باشد با احساس گناه و عذاب وجدان مواجه می‌کند؟


2
دخترک غیر از مواقعی که توی مهد به سر می‌ برد، در بقیه‌ی روز با علاقه و دلبستگی از آدم‌ها و اتفاقات توی مهد حرف می‌زند، انگار آن‌ها خانواده‌ی دوم او هستند. گرچه گاهی از شیطنت‌های بعضی همکلاسی‌های‌اش شاکی و دلخور می‌شود، اما این باعث نمی‌شود که هر روز در حالی پا توی مهد بگذارد که گل از گل‌‌اش شکفته، و کاملاً شاد و راضی به نظر می‌رسد. حتی اگر قبل از رفتن به مهد، به بهانه‌‌ای کلاه‌مان توی هم رفته باشد؛ همین که پای‌اش را توی حیاط مهد می‌‌گذارد انگار همه چیز را فراموش می‌کند و شادی کودکانه دوباره در چهره‌اش موج می‌زند... وقتی توی خانه، با شور و اشتیاق از مربی‌اش حرف می‌زند و حرف‌های‌اش را مثل آيه‌های آسمانی کلمه به کلمه تکرار می‌کند،‌ نفس راحتی می‌کشم... خیال‌ام راحت می‌شود که محیط مهد را دوست دارد و در کنار آن آدم‌ها احساس آرامش می‌کند...
با همه‌ی این‌ها، هنوز گاهی وقتی کسی با نگاهی که بوی سرزنش و قضاوت منفی می‌دهد ازم می‌پرسد: «مهد می‌ذارینش؟... از سه سالگی؟ چه زود!» احساس بدی به‌ام دست می‌دهد. این فشار گاهی آ‌ن‌قدر اذیت‌ام می‌کند که حتی فراموش می‌کنم زندانی کردن بچه‌ای که میل به بودن در میان جمع و تعامل با دیگران را دارد چه قدر ظالمانه است، و با حماقت بابت ظلمی که به کودک‌ام روا نکرده‌ام احساس گناه می‌کنم!!! این احساس محصول چه چیز است؟

۱۲ اردیبهشت، ۱۳۸۶

ضمن عرض تبریک و شرمنده‌گی!

معلم‌ها سه دسته‌اند:
1) آن‌هایی که از ایشان درس می آموزی.
2) آن‌‌ها که از ایشان حتی درس هم نمی‌آموزی!
3) ... و البته آن‌ها که علاوه بر درس چیزهای دیگری هم می‌آموزی.

***
باید بگویم به نظرم «معلمی» هنری است که هر معلمی ندارد.

یادِ استاد...

قیافه و منش پدربزرگ‌وارش با دانشجوها، باعث شده بود مورد احترام فوق‌العاده و بی‌نظیر همه‌ی دانشجویان باشد -تأکید می‌کنم «همه»...
دو سال بعد از مصاحبه‌ای که برای نشریه‌ی دانشجویی‌مان با او داشتم؛ شاگردش شدم.
... هنوز تردید دارم که باور کرده باشد حرف‌‌هایی که توی دفترش در جواب‌اش گفتم وقتی ازم پرسیده بود: «شما آدمی نیستید که من دو سال پیش دیدم، چه مسأله‌ای پیش آمده؟» و بعد برای این که احساس راحتی بکنم اضافه کرده بود:«...خوب دانشجوها زیاد پیش من میان و حرف میزنن از مسائل‌شون... از زندگی‌شون...»
... راست‌‌اش هنوز یک‌جورهایی بابت دروغ‌هایی که آن روز به‌اش گفتم شرمسارم و احساس عذاب وجدان می‌کنم! آن همه حسن نیت و آن همه دقت نظر و اهمیتی که دانشجوی سر کلاس‌اش برای‌اش داشت هنوز به نظرم شگفت‌آور است، و آن زمان بود که فهمیدم دانشجوها که با سخت‌گیری تمام به استادها نمره می دهند (و نیز کارکنان شرکت تولیدی بزرگی که داشت) چرا این همه از او به بزرگی یاد می‌‌کنند... به یادماندنی‌ترین و تأثیرگذارترین معلمانی که داشته‌ام رابطه‌ی مرسوم و مکانیکی معلم- شاگردی را در هم شکسته‌اند... شاید برای همه این‌طور باشد...