۱۶ آبان، ۱۳۹۱

زن اول، زن دوم

داشتم دنبال راه حلی برای رفع یک مشکل خانه داری می گشتم. برخوردم به یک وبلاگ تازه، لینک های ستون بغل توجه ام را جلب کرد، بعد رسیدم به این که داستان اش از جوانب مختلف جذاب به نظر میرسید! و بعد باز همین جور لینک ها را دنبال کردم. بعد به سرم زد توی گوگل مستقیم سرچ کنم، داشتم میزدم «زن...» که گوگل 10 پیشنهاد اول اش را داد. یک مقدار معتنابهی شاخ درآوردم!

با کمی جست و جوی بیشتر متوجه شدم که عجب لشکرکشی ای در این زمینه هست و ما بعد از 10 سال پیگیری دست و پا شکسته ی وبلاگ های زنان و خواندن خصوصی نگاری های آن ها، از آن بی خبر مانده بودیم! دنیای جالبی بود: در یک طرف زن دوم ها بودند و در یک طرف زن اول ها که همسرشان زن دومی اختیار کرده بود. هرکدام شان برای خودشان کامیونیتی ای دارند و حرف خودشان را می زنند و خاطرات خودشان را مینویسند، خاطراتی غالبا پردرد... راست اش ذهن ام را خیلی مشغول کرد قضیه...نه فقط روایت عینی ماجراها، بلکه معانی نهفته در آن ها...  این که سه ضلع این مثلث هر کدام شان چه حسی دارند؟ چه معناهایی را در کنش های خودشان و دو ضلع دیگرمی یابند؟ با چه تضادهای اخلاقی در درون خودشان دست به گریبان اند؟ و سوالاتی از این دست.
 یک سوال مهم هم این بود که چرا ردپایی از مردانی که اقدام به ازدواج مجدد کرده اند در میان وبلاگ ها نیست؟؟ (نکند نمیخواهند دست شان رو بشود!؟)  مردان چگونه ماجرا را می بینند؟ زنان غالبا از چیزی به نام گرفتار آمدن در «عشق» سخن گفته اند، بعضا نیز به نظر می رسد روابط شکست خورده ی قبلی، تنهایی و نیاز مالی آن ها را به این ازدواج ها کشانده است. اما مردان چه روایتی دارند از کنش خودشان؟ در مواردی استثنایی مثل همان وبلاگ اول که لینکش را گذاشته ام، بیماری حاد زن اول و رضایت محضری خودش، مرد را آماده ی ورود به رابطه ی تازه ای به طور برنامه ریزی شده و تقریبا علنی می کند. اما در روایت چند وبلاگ دیگر که من فرصت کردم ببینم چنین نیست.

یک نکته ی بامزه که توی یکی از این وبلاگ ها دیدم این بود که مردی به زن اش (که البته پس از طلاق زن اول با او ازدواج کرده است) گفته بود: «هیچکی مثل زن اول آدم نمیشه»! این هم آخرش!

۱۱ آبان، ۱۳۹۱

داشتن یا نداشتن، مسأله این است!


1.

میل آدمی به داشتن چیزها، به نظرم کافی است برای اثبات این که آدم موجودی است که تا وجود مادی چیزها را درک نکند نمیتواند وجودشان را باور کند.

2.

خواستن یعنی میل به از آن خود کردن چیزی، میل به داشتن چیزی.

به نظر میرسد خواستن برخلاف آن چه ابتدا به نظر میرسد متغیری پیوسته نیست. نمیشود چیزی را «تا حدی» خواست. «خواستن» ریشه در میل به «داشتن» دارد و «داشتن» دو شق بیشتر ندارد: داشتن و نداشتن. پس خواستن متغیر اسمی دو مقوله ای است!

وقتی چیزی را میخواهی، یعنی داشتن آن را «به تمامی» خواسته ای، نمیشود چیزی را «تا حدی» داشت، یا داری یا نداری. داشتن اش به تو آرامش و رضایت میدهد و نداشتن اش احتمالا نارضایتی، ناآرامی، بی قراری، دلتنگی و ... .

این است که به نظرم کسی که می گوید چیزی را میخواهد، در واقع خواهان داشتن «همه»ی آن چیز است. پس فرقی نمی کند که بگوییم چیزی را میخواهیم یا «همه» چیزی را میخواهیم.
داشتن چیزها، دو بعد دارد: بعُد مادی و زمانی. وقتی می گوییم چیزی را میخواهیم، یعنی خواهان تصاحب (داشتن) صورت مادی آن شیء برای مدت زمانی هرچه طولانی تر است. تملک نداشتن بر صورت مادی اشیاء معادل نداشتن آن ها ارزیابی می شود، و در دسترس نبودن آن ها برای همیشه، یا در زمان هایی که به آن ها نیاز داریم، حس ما را از تملک (داشتن) آن ها مخدوش می کند.

از کف دادن آرام و قرار غالبا محصول نداشتن  همین بعد مادی اشیا است... و نه فقط محصول نداشتن چیزی، که محصول ناامیدی از داشتن آن، محال دانستن یا صفر ارزیابی کردن احتمال داشتن آن است...
با این حساب شاید بشود نتیجه گرفت که نخواستن لزوما معادل بی میلی به داشتن چیزی نیست. گاهی برای محافظت از خود در برابر ناکامی در داشتن چیزی و خشم و بی قراری پیرو آن است...


پ.ن. از فلسفه و زبان اش هیچ نمیدان م، از روانشناسی هم چیز زیادی نمی دانم! آن چه گفته شد تنها روایتی شخصی اما انتزاعی شده و تعمیم یافته از فهمی شخصی از موضوع است... حشو گفتم ظاهرا! چون قرار نیست وبلاگی از این دست که من مینویسم چیزی به جز روایت های شخصی باشد هرچند در صدد تعمیم هایی نظری.