۰۹ مرداد، ۱۳۹۰

فرهنگستان زبان بخواند!


دخترک سگ گنده ی عروسکی قرمز را که بدنش از یونولیت نرم پرشده و به خاطر سبکی و انعطاف پذیری بدنش محبوب است برداشته، دور گردن اش یک شال گردن بسته و بالا و پایین می اندازدش.

:    چی کار داری می کنی؟
-    دارم تمرین بدن سازی سَـگانه به اش می دم.

«سَگانه»! این واژه سازی اش مرا کشته!

لذت نقاشی

... به ام گفت :«بلند شو»، جای من نشست و زیردستی را روی پاش به سه پایه تکیه داد. وقتی مداد را روی کاغذ گذاشت، خط هاش پرتاب ام کرد به 19 سال پیش... قلب ام از شوق و شادی وصف ناپذیری می تپید؛ به نظرم بیش از 19 سال قبل که فکر می کردم نقاشی را دوست دارم، که هنوز عاشق یک رشته ی دیگر نشده بودم...

کم تر چیزی در تمام این سال های گذشته -که خیلی چیزها را به تدریج ترک کرده بودم- چنین در من شور و شوق حقیقی، و بی قراری شیرینی را برانگیخته بود...

۰۵ مرداد، ۱۳۹۰

مبارزه با سوسک شده گی


گاهی لازم است کاری بکنی، برای خودت، فقط برای خودت. خودت را به اصطلاح تحویل بگیری. دست به کاری بزنی که تا به حال نزده بودی اما دیرزمانی می خواسته ای بزنی، یک کاری که کمی تا قسمتی برای «تو» بزرگ باشد، کاری که قبلا از انجامش می ترسیده ای؛ از ریسک اش، یا عیبجویی ضمنی و سرزنش احتمالی کسی یا کسانی در صورت شکست یا چیزی از این دست... شاید خودش اصلا زیاد مهم نباشد، نفس این که «کار»ی بکنی مهم است. برای این که احساس کنی «هستی» و هنوز «کنترل» چیزهایی را در دست داری، هنوز مقهور و مغلوب همه ی چیزهای دور و برت نیستی، احساس کنی «سوسک» نشده ای به کلی! احساس کفایت، غرور و اعتماد به نفس پیدا کنی (ولو کاذب)! (اصلا مگر «احساس» و «ادراک» صدق و کذب دارد؟!) و با احساس بی قدرتی در بیفتی، احساسی که هر چه از قلمرو حوزه ی خصوصی ات دورتر بروی انگار شرایط طوری است که بیش تر به ات تحمیل و القا می شود. برای مقابله با احساس بی قدرتی ناچاری کاری بکنی، این کار البته هر چه بخواهد کارستان تر باشد ناگزیر باید به حوزه ی خصوصی ات نزدیک تر باشد، و تا حد ممکن وابسته به اراده ی بقیه نباشد و کم ترین تاثیر یا آسیب را متوجه آن ها و منافع شان بکند...

شش سال پیش همین حوالی دست به چنین کاری زدم... و حالا کاری که قریب به یک سال و نیم در انجامش تردید داشتم بالاخره انجام دادم... از نتیجه ی هر دو فعلا که راضی ام... حس خوبی دارم...

۰۴ مرداد، ۱۳۹۰

بازتعریف

 کنجکاوی می کند، در مورد من. لبخند می زنم و جواب می دهم: «خوب... این نشونه ی اینه که یه خانوم به اندازه ی کافی بزرگ شده که بتونه مامان بشه. تو هم وقتی خانوم بشی و به اندازه ی کافی بزرگ بشی همین طوری خواهی بود». می پرسد: «اگه نخواد مامان بشه چی؟». به لبخند نگران اش نگاه می کنم و بهش اطمینان می دهم:«اگه نخواد می تونه نشه».  می پرسم: «حالا برا چی نمیخوای مامان بشی؟». با لحنی حاکی از دلزدگی و ناله کنان جواب میدهد:«مامان، آخه من حوصله شیر درست کردن و شیشه دادن و دستشویی بردن بچه رو ندارم». کم کم لحن اش به التماس شبیه می شود برای بچه دار نشدن! انگار احساس می کند سؤال ام به این معنا است که باید حتما «مامان» بشود، توضیح می دهم که سؤال ام «فقط جهت اطلاع»ام بوده تا خیال اش راحت شود.

این هم محصول تماشای چند روز زندگی خاله و دخترخاله اش از نزدیک!

۳۰ تیر، ۱۳۹۰

نبرد نابرابر

در نبرد بین توان بدنی انسان و حیوان، البته حیوانات برنده اند. حتی انسانی که به لنگه کفش مسلح است ممکن است در مقابل سرعت و قدرت مانور یک «سوسک» شکست بخورد (نمونه اش بنده!). تنها زمانی برنده ی این کارزار می شود که دست به سلاحی نامتعارف می برد: «اسلحه شیمیایی». و آن نیز نه قابلیتی فردی در ابنای بشر، بلکه محصول قدرت بشر در انباشت دانش و تبدیل آن به کالای عمومی است :)

۲۸ تیر، ۱۳۹۰

تکنیک های موفقیت

تازگی در کمال خنگی (!) پس از مدت مدیدی متوجه چندتا از تکنیک های موفقی شده ام که کسانی در پاسخ به انتقاد یا بازخواست مافوق شان (مافوق نه در معنای مصطلح و اداری آن، بلکه در معنایی عمومی) اتخاذ می کنند و من «به اشتباه» غالبا خودآگاه یا ناخودآگاه از  کاربرد این تکنیک ها پرهیز می کنم:

- بهانه آوردن
- بهانه ی سختی کار آوردن
- بهانه ی گرفتاری آوردن
- بهانه ی  گرفتاری های منحصر به فرد و فوق طاقتفرسا آوردن

- بهانه ی گرفتاری خانوادگی آوردن!
- آمار و اطلاعات ندادن به مخاطب درباره ی موضوع و فعالیت مورد بحث

این مورد آخری خصوصا به نظرم تکنیک آدم های کم کار و موفق است. گاهی تعجب می کنم که علیرغم انرژی فراوانی که صرف کاری می کنم، حجم نقدها بیش از کارهایی است که به وضوح انرژی، زمان، توجه و تأمل چندانی صرف شان نشده. مدت ها این به عنوان سؤال برای ام مطرح بود که چرا چنین اتفاقی برای ام می افتد! حالا متوجه شده ام که این اصرار من بر اطلاع رسانی، شفافیت و پیش بینی پذیر کردن رفتارم برای مخاطب در عمل نتیجه ی معکوس می دهد!

این را شاید به خیال خودم به انگیزه ی اعتمادسازی، یا ابراز صداقت، یا ابراز پایبندی دقیق به متد یا اصول، یا تلاش در انجام کاری که «مو لای درزش نمی رود» انجام داده ام. غافل از این که در جامعه ای که به زندگی در هاله ی غلیظی از ابهام، تعارف، ریا، بی ثباتی و پیش بینی ناپذیری عادت دارد رفتاری کاملا خلاف عرف از من سر زده است، و طبیعی است که این سیستم باید در مقابل نقض کننده ی هنجار واکنش نشان دهد، او را تنبیه کند، تا به هنجارها تن در بدهد! (گاهی یادم می رود هنجارشکنی هزینه دارد!)

ظاهرا من با رفتارم مخاطب را دعوت می کنم به این که بیش تر مته به خشخاش بگذارد و تا جایی که می توانم فرصت های بیش تری برای انتقاد در اختیار او می گذارم. این در حالی است که طیف کم کار و موفق ("موفق" را با همان تعریف رایج اش بگیرید)، با مسکوت، تار، مبهم و غیرشفاف گذاشتن حیطه ی فعالیت شان، کلی گویی، مغلق گویی، بازی با کلمات و عبارات، استفاده ی افراطی از تعارفات رایج اداری، استفاده از اصطلاحات روزنامه ای و تلویزیونی و نظایر این ترفندها فرصت نقدهای جدی را از منتقد سلب می کنند. در واقع اصلا چیزی نمی گویند که در کف دست منتقد یا بازخواست کننده باقی بماند که بشود ازش انتقاد کرد! این کار را این عزیزان حتی در گزارش رسمی تحقیق، در چیزی که اسم رویش «رساله ی فلان و بهمان» است هم دیده ام که در کمال اعتماد به نفس انجام داده اند! (باید اعتراف کنم که این اعتماد به نفس همواره حسرت و حسادت مرا برانگیخته است!)

به نظرم هنوز صفر کیلومترم! نیاز به زمان دارم که resocialize بشوم و این تکنیک ها را درونی کنم! و به قول آن ایمیل فورواردی تبدیل به همان آدمی بشوم که یک روزی از آن طور بودن متنفر بوده ام! خیلی شک دارم که نشوم.

عین عدالت


          -تو با من اینجوری رفتار می کنی ولی با اونا یه جور دیگه. این منصفانه نیس.
:  اتفاقا هس، چون تو با اونا فرق داری!

۲۶ تیر، ۱۳۹۰

طلاق: منع يا تجويز

 براي سردرآوردن از روش سنجش وفاق هنجاري (به روش factorial survey) به مقاله ي جالبي برخوردم در مورد شکل گيري هنجارهاي طلاق. در اين مقاله بيش تر به اين موضوع پرداخته شده که در چه شرايطي طلاق تجويز يا منع مي شود. اين موضوع از آن رو جالب توجه  است که تصميم به طلاق امري شخصي نيست. طرفيني که تصميم به طلاق مي گيرند بايد براي تصميم خود توجيهي پذيرفته شده از نظر جامعه داشته باشند. اين توجيه به هنجارهاي منع و تجويز طلاق مربوط است   که موضوع اصلي اين مقاله است.

نويسندگان ادعا مي کنند که درجوامع غربي که ازدواج مبتني بر عشق رمانتيک است، فقدان عشق، حمايت و درک متقابل، طلاق را موجه مي کند. با اين حال فرضيه ي ديگر اين مقاله آن است که علاوه بر موارد فوق، منع و تجويز طلاق به شرايط ديگري هم وابسته است: عوارض جانبي مثبت و منفي طلاق و حفظ پيوند زناشويي. در واقع هنجارهاي منع وتجويز طلاق، قطعي نيستند. افراد در هنگام قضاوت در مورد موجه بودن يک طلاق خاص، به شرايط و بستر آن نگاه مي کنند و عوارض مثبت و منفي حفظ خانواده و طلاق را مي سنجند و سپس موضع سهل گيرانه يا سختگيرانه در قبال يک طلاق اتخاذ مي کنند.

اين عوارض ممکن است مربوط به طرفين طلاق، فرزندان (در صورت وجود) و جامعه مربوط باشد. عوارض منفي آن براي طرفين شامل احساس شکست، کاهش اعتماد به نفس و دشواري هاي مالي است. عوارض جانبي براي جامعه شامل کاهش همبستگي اجتماعي، و تهديد ثبات ديگر خانواده ها (به اين دليل که زوج جداشده ممکن است علاقه مند به ارتباط با افراد متأهل ديگر بشوند) و ... است. با اين حال حفظ ازدواج هم ممکن است عوارضي همچون کشمکش دائمي يا خشونت آميز، بدرفتاري جسمي، و حتي روابط خارج از ازدواج به دنبال داشته باشد. براي فرزندان هم تحقيقات متعددي نشان داده که گاهي جدايي آسيب کم تري از حفظ خانواده براي بچه ها داشته است. با اين ملاحظات، همواره منع يا تجويز طلاق به شرايط خاصي بستگي دارد که خانواده درگير آن است.

 نويسندگان اثر شبکه¬ي اجتماعي افراد، تجربه هاي پيشين از طلاق (مثلا طلاق والدين)، وضع مالکيت خانه و کسب و کار (مشترک با همسر يا مستقل)، وضع اشتغال، و مدت ازدواج را در پذيرش هنجار سهل گيرانه نسبت به طلاق بررسي کرده اند.

نتايج اين مطالعه ي تجربي نشان ميدهد که اطلاع از وجود کشمکش هاي خشونت آميز مکرر، روابط خارج از چارچوب ازدواج، و نداشتن فرزند در يک خانواده، قضاوت پاسخگويان را در تجويز طلاق سهل گيرانه تر مي کند.
...
به نظرم يک چنين تحقيقي مي تواند در مورد جامعه ي ما هم نتايج جالبي به دست دهد، خصوصا که يک نگاه سرانگشتي (نيم نگاه!) به آدم هاي دور و بر نشان مي دهد که طي همين 10-20 سال اخير چه تحول شگرفي در زمينه ي هنجارهاي منع و تجويز طلاق در جامعه رخ داده است. اين مدت ها است که توجه ام را جلب کرده که طي اين سال ها چه موضع سهل گيرانه تري نسبت به گذشته نسبت به طلاق در جامعه ي ما به وجود آمده است، حتي در خانواده هاي کم و بيش سنتي. اين که توي چه لايه هاي جامعه اين موضع سهل گيرانه تر است هم خودش موضوعي است، و اين که کدام شرايط در جامعه ي ما تأثير پررنگ تري دارند و در موازنه ي سود و زيان طلاق يا حفظ ازدواج مهم تر به حساب مي آيند مي تواند موضوع يک تحقيق باشد.

پ.ن. گاهي موضوع جذاب مقاله ها باعث مي شود وقت زيادي را صرف خواندن چيزي بکنم که اصلا به دنبال آن به اين مقاله نرسيده بودم. نتيجه ي آزمون فرضيات اين مقاله جالب تر از بحث روشي اش بود که از اول به خاطرش سراغ اين مقاله رفتم! راستی اگر کسی مقاله ی داخلی دیده که از این روش (همان factorial survey) استفاده یا این روش را تشریح کرده باشد دوست دارم ببینم. . فعلا 3-4 تا مقاله با این روش دیده ام که هر کدام شان محاسبات آماری را یک جور انجام داده اند و همه شان هم مدعی پیمایش فکتوریل هستند!  فقط نحوه ی تدوین ابزارشان شبیه هم است.  مقاله ی مبدعان این روش را هم با این که چندبار با عرق ریزان فراوان خوانده ام خوب نمی فهمم ،چون آمار را به زبان انگلیسی آن هم بدون مثال خوب نمی فهمم! از فهم ام مطمئن نیستم، و امتحان کردنش با داده های فرضی روی SPSS هم نتیجه نداد... :(

آه! می دانم احمقانه است که انتظار داشته باشم با 3-4 تا مقاله ته یک چیزی را دربیاورم :( کاش راه شاهانه ای برای آموختن وجود داشت!

بحران فلسفی


چند روز است به چیزی فکر می کنم. دیروز تصادفا این را دیدم... دارم به این فکر می کنم که آیا می شود شقوق دیگری هم به آن چه نویسنده نوشته اضافه کرد یا نه...

۲۴ تیر، ۱۳۹۰

موهبت بزرگ در اُپرا

یک خوبی Opera نسبت به Firefox علیرغم بعضی خصوصیات نچسب اش، این است که صفحه ی فیل تراسیون را برای آدم پخش نمی کند، و به جاش یک پیغامی شبیه ارورهای رایج مرورگرها می دهد که معمولا آدم نمی خواندشان، اما بالاخره نشانه ی یک ایرادی در بارگذاری صفحه هستند! به هر حال برای وقت هایی که vpn یا آنتی فیل تر در دسترس یا فعال نیست، آن صفحه ی کذایی دیگر روی اعصاب آدم اسکی نمی رود!

نعمت بزرگی است در زندگی در این روزهای قحط سالی موهبت...

شکلات


در میانه ی یک بحث جدی و حتی گاه ناخوشایند یا غم انگیز، مثل بچه ی 7-8 ساله ای که از حرف های کسالت آور -و به نظر او بی معنی- و پایان ناپذیر دو تا بزرگ تر اخمو به ستوه آمده باشد، با شیطنت هرچه تمام تر یک توپ پلاستیکی راه راه قرمز را پابرهنه و با تمام قدرت شوت می کرد وسط بحث؛ فقط با گفتن یک «کلمه»! و بعد هر دو  می خندیدیم، یا اگر خنده ی هم را نمی دیدیم، به هر صورت حال و هوا کلا عوض می شد. جا می خوردم، اما برخلاف خیلی وقت ها و جاها که موقع انحرافِ بحث، آن را برمی گردانم سرجای اش، این جا و این مواقع مقاومت نمی کردم... نمی دانم چه طوری این کار را می کرد، برای او انگار این کار ساده ای بود، یا عادی یا عادت... من اما -که ذاتا آدم جدی ای هستم- هرگز چنین قابلیتی نداشته ام...

حالا با دخترک گاهی این کار را امتحان می کنم. می بینم که در میانه ی یک کشمکش تربیتی مادر-دختری، چه طور چشم های دخترک ناگهان برق می زند و می خندد، خنده ای خالص و عمیق، و از این تغییر حالت و ذائقه ی ناگهانی انگار سخت لذت می برد... و همه ی زهر تیزی کلمات من که بر سرش می باریده به شیرینی یک بازی تبدیل می شود، به پیدا کردن یک تافی میوه ای توی جیب کیف مدرسه وسط کلاس درس! دخترک خیلی راحت این تغییر حالت ام را می پذیرد و در کمال شگفتی من، اصلا شگفت زده نمی شود از این «شیفت کردنِ» منِ «آدم بزرگ» از خشم و تحکّم به شوخی و بازی... بچه ها لابد رفتارشان به طبیعت آدمی نزدیک تر است...

۲۱ تیر، ۱۳۹۰

آدم: موجود خاطره مند


حافظه، خاطره، تاریخ ... چیزهای خوبی اند یا بد؟

... نمیدانم، همین قدر می دانم که گاهی تو را به بند می کشند، نمی گذارند که گذر کنی از نقطه ای یا نقاطی روی خط زمان...

- آدمی محکوم به زیستن با خاطرات اش است، پس آدمی موجودی خاطره مند است. آدم بی خاطره، بی هویت است، آدم بی هویت، آدم نیست، گیاه است...

- خاطره ها ردّپای زمان بر روح ما هستند... آدمی را گریزی از این ردّپای پاک نشدنی نیست، مگر حافظه اش را از دست بدهد...

- خاطره ها همان گونه که اولین بار در اثر «گذر زمان بر رویدادها» تولید می شوند باقی نمی مانند. آن ها بعداً بارها و بارها بازسازی می شوند، بلکه به چیزهایی به جز آن چه در ابتدا بوده اند بدل می شوند: دل انگیزتر یا تلخ تر... انگار هر بار به تناسب حال و روزگار، حریری رنگین روی خاطره ای می اندازیم و از ورای این حریر به آن می نگریم، و لاجرم حس و دریافتی متفاوت از قبل حاصل می کنیم...



۱۶ تیر، ۱۳۹۰

لبه ی تیغ

در زمانه ای که تحولات اجتماعی (تحصیلات بالاتر، رسانه های متنوع، روابط اجتماعی گسترده) کسب انواع اطلاعات، راه حل ها و وجهه نظرها را برای افراد مختلف آسان کرده، هرچه می گذرد بیش تر و واضح تر می بینم که وقتی از جزئیات کار و زندگی کسی مطلع نیستی (که اغلب نیستی)، قضاوت کردن و نسخه پیچیدن برای کسی که با تو درددل می کند دشوارتر و بیهوده تر می شود. کسی اگر درددلی با تو می کند معمولا نه به تحلیل های تو علاقه مند است، نه راه حل هات، و -خصوصا- نه قضاوت هات درباره ی افکار و سبک زندگی اش. فقط دنبال دست مهربانی است که اندکی از بار فشار روانی روی دوش  اش را بردارد و به زمین بگذارد تا او سبک بشود، و بتواند به راه اش ادامه بدهد. دست های همدلی ات اگر نایی دارد، بارش را کم کن.

این روزها که احترام به فردیت و شعور آدم ها اهمیت زیادی دارد، نسخه پیچیدن و راه حل دادن کار ظریفی شده است. حتی برای کسانی که به حسن نیت تو نسبت به خودشان باور دارند و تو نسبت به آن ها دلبستگی قلبی خاصی داری (به دلیل «خون» یا کیفیت خاص رابطه)، قضاوت و ارائه ی طریق کار ساده ای نیست. راه رفتن روی لبه ی تیغ است.

کلیدواژه

«چَشم»؛ شاه کلید بردگی یا آزادی؟!
متأسفانه «بی انصافی» شاخ و دم ندارد که وقتی خودت بی انصاف می شوی، ببینی اش...

۱۴ تیر، ۱۳۹۰

برق و چراغ موشی

: «صبحی برام از این اسمسای تبلیغاتی اومد: "سوریه، امشب، نرخ استثنایی با ایرباس ماهان، آژانس فلان"...جالب بود که صبح اسمس میزنه و همین امشب میره »
- « برا منم اومد: "تایلند 19روزه 999 هزارتومن"... مفته»
: «کو ببینم»
- «پاکش کردم بابا»
: «چه طور برا تو تایلند میاد برا من سوریه؟!»

۱۳ تیر، ۱۳۹۰

درباره غذا: این بار خرمای پیارم

یک نوع خرمای خشک هست که اخیرا کشف اش کرده ام و الان که سرچ کردم دیدم گفته اند که از بهترین ارقام خرما است. من دیر کشف اش کردم، آن هم روزی که دوستی جایی تعارف ام کرد. خرما از آن خوردنی های ممنوعه ی سال های اخیر من است، در کنار خوردنی های خوشمزه ی دیگری مثل پسته و گردو که هر سه را خیلی دوست دارم ولی به خاطر حساسیتی که پوستم نشان می دهد مجبورم از آن ها صرف نظر کنم یا گاهی که می خریم به حداکثر یکی در روز اکتفا کنم! اما این عجب کار سختی است: جلوی چشم بودن خوراکی های خوشمزه و پرهیز کردن! گاهی یک خرما را به چهار قسمت می کنم و در طول روز  هر قسمت اش را با یک چای می خورم. از این کار نفرت دارم، اما لنگه کفش هم در بیابان نعمتی است! احساس مرتاض بودن یا مبتلا بودن به یک مرض سخت لاعلاج به ام دست می دهد وقتی این جوری چیزی می خورم. چاره ای نیست، وقتی دل به دریا می زنم و هوس بازی و ناپرهیزی می کنم، چند روز بعد آثارش پدیدار می شود، و آن قدر اذیت ام می کند که توبه کار می شوم. (علم پزشکی هم هنوز آن قدرها پیشرفت نکرده که بتواند حساسیت های ظاهرا ساده ی غذایی را درمان کند. حداکثر پیشرفت اش این بوده که به جای کلمه ی «اعصاب»، «استرس» را جایگزین کند و همه چیز را با آن تبیین کند:-) ). این جور مواقع، برای آن که از دیدن خوردنی خوشمزه، و نبرد خونین «میل» و «پرهیز» بگریزم، تنها دو راه حل وجود دارد: این که خوردنی مزبور را اصلا نخرم یا اگر توی خانه هست، جلوی چشم  نگذارم اش و توی ظرف مات یا کابینت یا قفسه ی دربسته ای بگذارم، «که هر چه دیده بیند، دل کند یاد»! خودآزارانه و ظالمانه است که  بگذارم دل ام شرحه شرحه بشود، که به دل ام چیزی را نشان بدهم که می خواهد و نباید بخواهد. دل آدم مستحق چنین شکنجه ی طاقت فرسایی نیست... اینجوری دل ام را در برابر ناکامی محافظت می کنم!

چی بلدیم!؟


زمانی که بعضی سایت ها را می بینم که اطلاعات آماری عظیمی را به شکلی جذاب، متنوع و کاربرپسند ارائه می کنند، هیجان زده می شوم، همین طور وقتی بعضی از این تکست بوک های آن طرفی را ورق می زنم از نمودارهای مفهومی جالبی که دارند. حالا امروز متوجه شدم این نمایش بصری اطلاعات برای خودش هم یک شاخه ی علمی و هم یک مهارت است. بعد رفتم توی فکر که توی این همه سال سر کلاس نشستن و مشق نوشتن چی یاد گرفته ایم؟!
این برای آشنایی جالب است.

یادمان دورکیم رحمة الله علیه

وقتی تایپیست عزیز ما قرار است  متنی را که کم و بیش مرتب تایپ شده صفحه آرایی نهایی بکند، و کلی برای ات ناز می کند (گوشی اش را بر نمی دارد، جواب اسمس نمی دهد و ...)، و  بعد مجبور می شوی چند جا بروی و آخر کار را به یکی دیگر بسپاری و بعد هم او هم تماس می گیرد و بدقولی می کند و به حضور می طلبد و ... و می بینی که پس از تعظیم و تکریم صدنفر آدم کوچک و بزرگ طی نه ماه، در آخرین قدم ها برای تکمیل نسخه ی نهایی باید چندین روز منتظر یک ساعت کار حضرت تایپیست روی یک فایل بمانی... با تمام وجود معنی اثر همبستگی بخش تقسیم کار اجتماعی را یاد می گیری!


(تصمیم دارم برای گریز از همبستگی ارگانیک (!) یک بار برای همیشه کار را یکسره کنم و یک-دو جلسه پیش یک تایپیست بروم و نکات صفحه آرایی را که لازم دارم یاد بگیرم)