۰۴ مرداد، ۱۳۹۰

بازتعریف

 کنجکاوی می کند، در مورد من. لبخند می زنم و جواب می دهم: «خوب... این نشونه ی اینه که یه خانوم به اندازه ی کافی بزرگ شده که بتونه مامان بشه. تو هم وقتی خانوم بشی و به اندازه ی کافی بزرگ بشی همین طوری خواهی بود». می پرسد: «اگه نخواد مامان بشه چی؟». به لبخند نگران اش نگاه می کنم و بهش اطمینان می دهم:«اگه نخواد می تونه نشه».  می پرسم: «حالا برا چی نمیخوای مامان بشی؟». با لحنی حاکی از دلزدگی و ناله کنان جواب میدهد:«مامان، آخه من حوصله شیر درست کردن و شیشه دادن و دستشویی بردن بچه رو ندارم». کم کم لحن اش به التماس شبیه می شود برای بچه دار نشدن! انگار احساس می کند سؤال ام به این معنا است که باید حتما «مامان» بشود، توضیح می دهم که سؤال ام «فقط جهت اطلاع»ام بوده تا خیال اش راحت شود.

این هم محصول تماشای چند روز زندگی خاله و دخترخاله اش از نزدیک!

هیچ نظری موجود نیست: