... به ام گفت :«بلند شو»، جای من نشست و زیردستی را روی پاش به سه پایه تکیه داد. وقتی مداد را روی کاغذ گذاشت، خط هاش پرتاب ام کرد به 19 سال پیش... قلب ام از شوق و شادی وصف ناپذیری می تپید؛ به نظرم بیش از 19 سال قبل که فکر می کردم نقاشی را دوست دارم، که هنوز عاشق یک رشته ی دیگر نشده بودم...
کم تر چیزی در تمام این سال های گذشته -که خیلی چیزها را به تدریج ترک کرده بودم- چنین در من شور و شوق حقیقی، و بی قراری شیرینی را برانگیخته بود...
کم تر چیزی در تمام این سال های گذشته -که خیلی چیزها را به تدریج ترک کرده بودم- چنین در من شور و شوق حقیقی، و بی قراری شیرینی را برانگیخته بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر