گاهی لازم است کاری بکنی، برای خودت، فقط برای خودت. خودت را به اصطلاح تحویل بگیری. دست به کاری بزنی که تا به حال نزده بودی اما دیرزمانی می خواسته ای بزنی، یک کاری که کمی تا قسمتی برای «تو» بزرگ باشد، کاری که قبلا از انجامش می ترسیده ای؛ از ریسک اش، یا عیبجویی ضمنی و سرزنش احتمالی کسی یا کسانی در صورت شکست یا چیزی از این دست... شاید خودش اصلا زیاد مهم نباشد، نفس این که «کار»ی بکنی مهم است. برای این که احساس کنی «هستی» و هنوز «کنترل» چیزهایی را در دست داری، هنوز مقهور و مغلوب همه ی چیزهای دور و برت نیستی، احساس کنی «سوسک» نشده ای به کلی! احساس کفایت، غرور و اعتماد به نفس پیدا کنی (ولو کاذب)! (اصلا مگر «احساس» و «ادراک» صدق و کذب دارد؟!) و با احساس بی قدرتی در بیفتی، احساسی که هر چه از قلمرو حوزه ی خصوصی ات دورتر بروی انگار شرایط طوری است که بیش تر به ات تحمیل و القا می شود. برای مقابله با احساس بی قدرتی ناچاری کاری بکنی، این کار البته هر چه بخواهد کارستان تر باشد ناگزیر باید به حوزه ی خصوصی ات نزدیک تر باشد، و تا حد ممکن وابسته به اراده ی بقیه نباشد و کم ترین تاثیر یا آسیب را متوجه آن ها و منافع شان بکند...
شش سال پیش همین حوالی دست به چنین کاری زدم... و حالا کاری که قریب به یک سال و نیم در انجامش تردید داشتم بالاخره انجام دادم... از نتیجه ی هر دو فعلا که راضی ام... حس خوبی دارم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر