در میانه ی یک بحث جدی و حتی گاه ناخوشایند یا غم انگیز، مثل بچه ی 7-8 ساله ای که از حرف های کسالت آور -و به نظر او بی معنی- و پایان ناپذیر دو تا بزرگ تر اخمو به ستوه آمده باشد، با شیطنت هرچه تمام تر یک توپ پلاستیکی راه راه قرمز را پابرهنه و با تمام قدرت شوت می کرد وسط بحث؛ فقط با گفتن یک «کلمه»! و بعد هر دو می خندیدیم، یا اگر خنده ی هم را نمی دیدیم، به هر صورت حال و هوا کلا عوض می شد. جا می خوردم، اما برخلاف خیلی وقت ها و جاها که موقع انحرافِ بحث، آن را برمی گردانم سرجای اش، این جا و این مواقع مقاومت نمی کردم... نمی دانم چه طوری این کار را می کرد، برای او انگار این کار ساده ای بود، یا عادی یا عادت... من اما -که ذاتا آدم جدی ای هستم- هرگز چنین قابلیتی نداشته ام...
حالا با دخترک گاهی این کار را امتحان می کنم. می بینم که در میانه ی یک کشمکش تربیتی مادر-دختری، چه طور چشم های دخترک ناگهان برق می زند و می خندد، خنده ای خالص و عمیق، و از این تغییر حالت و ذائقه ی ناگهانی انگار سخت لذت می برد... و همه ی زهر تیزی کلمات من که بر سرش می باریده به شیرینی یک بازی تبدیل می شود، به پیدا کردن یک تافی میوه ای توی جیب کیف مدرسه وسط کلاس درس! دخترک خیلی راحت این تغییر حالت ام را می پذیرد و در کمال شگفتی من، اصلا شگفت زده نمی شود از این «شیفت کردنِ» منِ «آدم بزرگ» از خشم و تحکّم به شوخی و بازی... بچه ها لابد رفتارشان به طبیعت آدمی نزدیک تر است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر