‏نمایش پست‌ها با برچسب مادرانه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مادرانه. نمایش همه پست‌ها

۳۰ شهریور، ۱۳۹۴

Love is...

با قاشقش توی بشقاب بازی می کند، و در حالی که سعی می کند نگاه اش را از من بدزدد و  در عین حال برای حفظ غرورش و هم زمان حفظ محبت من به خودش، پشيماني و غرورش را  پنهان کند، به آرامی می گوید: «یعنی تو فکر کردی من دوستت ندارم؟»
: دوست داشتن یعنی چی؟

تکرار می کند: «یعنی فقط چون با بی حوصلگی جوابتو دادم فکر میکنی من دوستت ندارم؟»
: دوست داشتن یعنی چی؟ فقط بوسیدن همدیگه که معنی دوست داشتن نیست....

مستأصل مي پرسد: «پس دوست داشتن چیه؟»
: دوست داشتن یعنی وقت صرف کردن برای هم... برای گوش دادن به حرف هم... برای جواب دادن... برای توجه کردن به هم... توجه کردن به مشغولیت هاي همدیگه و به چيزايي كه طرف مقابل بهش علاقه منده.... چه طوره که وقتی تو برای من داستان کارتون های مورد علاقه ت رو مفصل و طولانی و با هیجان تعریف میکنی با اشتیاق تا آخر گوش میدم.،کارتونایی که ممکنه خودم علاقه ای هم به شون نداشته باشم، اما الان كه 14 ساعته كه پيش هم نبوديم و همو نديديم و با هم حرف نزديم، تو جواب منو با بی حوصلگی میدی؟

۲۰ اردیبهشت، ۱۳۹۴

ژانر: مخالف‌ها

كلاً والديني كه با «مدرسه‌ي تيزهوشان» [رفتنِ بچه‌هاشون] مخالف‌اند، اعم از اونايي‌شون كه بچه‌هاي بازيگوش دارند و از قبول نشدن بچه‌هاشون در آزمون مطمئن‌اند، يا اونايي كه يواشكي بچه‌هاشونو چند تا كلاس آمادگي آزمون ثبت‌نام كرده‌‌ن كه حتما بچپونندشون جزء «تيزهوشان» مملكت.

۱۷ اردیبهشت، ۱۳۹۴

طرح براي كودكان و نوجوانان

تصويرگري كتاب كودك و نوجوان به نظرم از آن كارهاي سخت است. با اين حال هميشه سوالي در ذهن ام بوده: بعضي كتاب هاي كودكان و نوجوانان تصاوير هنرمندانه اي دارند، فرم ها و رنگ هاي خاص يا محدود، آيا اين تصاوير واقعا همان قدر كه تصاوير كارتوني رنگ رنگ كتاب داستان هاي عامه پسند قطع خشتي كه در سوپرماركت ها و كيوسك هاي روزنامه مي فروشند، براي بچه ها جذاب هست؟ نمي‌دانم بقيه چه خاطره‌اي دارند، اما راست اش من وقتي بچه بودم اين تصاوير هنري سياه و قهوه‌اي و اغراق شده يا كمي آبستره چنگي به دل‌ام نمي‌زد (كتاب «موج» انتشارات كانون يادتان هست؟!). آيا تصويرگران و داوران رقابت ها و جشنواره هاي تصويرگري كتاب كودك تلاش نمي كنند سليقه‌ي خودشان را به كودكان تحميل كنند يا نسبت بدهند؟

الان به ذهن‌ام رسيد اين حكايت تصويرگري كتاب كودك، مثل طراحي‌هاي جديد مد لباس كودك است. در چند سال اخير خيلي از لباس‌هايي با رنگ‌هاي تيره، خصوصا مشكي، خاكستري و قهوه‌اي تيره بازار لباس كودكان را تسخير كرده، لباس‌هايي كه بسيار شيك به نظر مي‌رسند، اما آيا واقعا براي يك كودك مناسب‌اند؟ واقعا كودكان اگر در انتخاب آزاد باشند و اگر والدين سليقه‌شان را تحميل نكرده باشند، آن رنگ‌ها را خواهند پسنديد و خواهند پوشيد؟

۲۸ فروردین، ۱۳۹۴

ديروز: تولد يك پروانه

مثل چشم برهم‌زدني بود انگار... چه زود دررسيد روزي كه... كرم ابريشم پيله‌اش را شكافت و پروانه‌ي كوچولو و زيباي من بال گشود!




...
احساسي پيچيده و پرابهام، آميزه‌اي رازآلود از شادي و حزن...

۱۶ فروردین، ۱۳۹۲

بچه داری به روایت باومن



در زمان ما، بچه ها، پیش از هر چیز، ابژه ای برای مصرف عاطفی هستند.
ابژه های مصرف در خدمت نیازها، امیال یا خواسته های مصرف کننده اند؛ بچه ها نیز همین طورند. بچه ها را برای شادی های حاصل از لذات والدین می خواهند، یعنی همان شادی هایی که امیدوارند بچه ها به وجودآورند- انواعی از شادی که هیچ ابژه ی مصرفی دیگری، هرقدر جدید و شیک، قادر به ایجاد آن ها نیست. [...]
وقتی پای ابژه های مصرف به میان می آید، رضایت خاطر مورد انتظار را با توجه به قیمت می سنجند؛ انسان به دنبال «ارزش در ازای پول» می گردد. بچه ها یکی از گران ترین چیزهایی هستند که مصرف کنندگان در تمام طول زندگی خود می خرند. بر اساس معیارهای کاملا پولی، هزینه بچه ها از هزینه ی یک اتومبیل مجلل آخرین مدل، یک سفر تفریحی دریایی به دور دنیا، و حتی یک خانه اعیانی بیشتر است. از این هم بدتر این که هزینه کلی در طی سال ها افزایش مییابد و مقدار آن را نمی توان پیشاپیش تعیین کرد یا با هر درجه ای از یقین تخمین زد. [...] بچه داشتن یا نداشتن مسلما مهم ترین و پردامنه ترین تصمیم و بنابراین، در عین حال اعصاب خردکن ترین و تنش زاترین تصمیمی است که در تمام طول زندگی خود می گیریم.
 افزون بر این، همه هزینه های این کار پولی نیست و هزینه های غیرپولی را به هیچ وجه نمیتوان سنجید و محاسبه کرد. آن ها قابلیت ها و گرایش های آموخته شده ی ما در مقام عوامل عاقل را به مبارزه می طلبند. یعنی همان چیزی که همه ما بدان منظور تربیت شده ایم و سعی می کنیم باشیم. «به وجود آوردن خانواده» مثل این است که با کله به درون آبی بپریم که از عمق آن آگاه نیستیم. [...]
بچه داشتن یعنی مهم بودن بهروزی موجودی ضعیف تر و وابسته، که به رغم آسایش و راحتی خود آدم است. همواره باید به طور مداوم از استقلال ترجیحات خود چشم پوشی کرد: هر سال، هر روز. بچه داشتن ممکن است به معنای لزوم کاستن از آمال وآرزوهای حرفه ای، و «فدا کردن یک شغل» باشد. [...] از همه دردناک تر این که بچه داشتن یعنی قبول این وابستگی تقسیم کننده وفاداری به مدتی نامعلوم، یعنی ورود به تعهدی فسخ ناپذیر با پایانی نامعلوم که هیچ بندی مبنی بر «تا اطلاع ثانوی» به آن ضمیمه نشده ، نوعی تعهد که با بافت زندگی سیال مدرن همخوانی ندارد و اکثر مردم در اکثر اوقات در دیگر جلوه های زندگی خود مشتاقانه از آن دوری می کنند. آگاهی از چنین تعهدی ممکن است تجربه ای آسیب زا باشد. افسردگی پس از زایمان و بحران های زناشویی (زندگی مشترک) پس از تولد بچه، بماریهای خاص جامعه ی «سیال مدرن» هستند. [...]
 شادی های پدر و مادر بودن، به تعبیری، در معامله ای کلی، با غم از خودگذشتگی و ترس از خطرهای ناشناخته همراه است.
محاسبه ی دقیق و مطمئن سود و زیان بچه داشتن، به طرز سرسختانه و ناراحت کننده ای دور از دسترس و احاطه ی والدین آینده باقی می ماند.

زیگمونت باومن، عشق سیال (صص 78-80)، نشر ققنوس، 1387 (چاپ نسخه اصلی: 2003)


۰۵ شهریور، ۱۳۹۱

کار بد

یک پدیده پیچیده در فرزندپروری این است که سرعت یادگیری کارهای بد والدین توسط فرزند، حدود 60 برابر یادگیری کارهای خوب (و مورد تایید یا خواسته ی مستقیم آن ها) هست!

۱۱ آبان، ۱۳۹۰

قلبم

صبح و بعد از ظهر مدرسه و كلاس بوده و حسابي خسته و تحريك پذير است، بابت چيز بي اهميتي بهانه مي گيرد. عادت به گريه كردن براي چيزي ندارد. اما انگار خستگي خيلي به اش فشار آورده، به نظرم مي رسد چشمهاش از قطره هاي اشك خيس است، يا اين جور وانمود مي كند كه گريه اش گرفته. معلوم است كه نوازش خون اش پايين آمده، سخت. دل هر دومان براي اش مي سوزد، ميم بغل اش مي كند و روبروي من مي نشيند. بي اين كه اداي مامان هاي قربان صدقه رو را دربياورم، همان طور كه مشغول خوردن هستم، با لحني عادي و كمي شاد به اش نگاه مي كنم و مي گويم: «وقتي گريه مي كني... ميدوني كه... قلبم مثل كاغذ مچاله مي شه؟ يا وقتي مريض مي شي.» وسط بهانه گيري انگار چيزي خيلي خاص شنيده باشد، با چشم هاي سياه درخشان اش مي پرسد: «چي؟». شمرده و با تاكيد و توجه حرف ام را تكرار مي كنم و منتظر واكنش اش مي مانم. آرام لب اش به لبخند كوچكي باز مي شود، زده ام به هدف! كار تمام است! نفس راحتي مي كشم...

۰۸ آبان، ۱۳۹۰

نگاه

توي فولدر موزيك بي هدف مي چرخم. گاهي هم فايل ها و فولدرهاي داخل اش را مرتب مي كنم. تصادفا به آهنگي برميخورم كه چندماه پيش دانلودش كرده و چندبار شنيده بودم، و بعد به كلي يادم رفته بود ازش. فايل را باز مي كنم، خيلي بي مناسبت با حس فعلي ام نيست، مي گذارم اش روي repeat. چند دقيقه بعد، بي اين كه انتظارش را داشته باشم روبروم در آستانه ي در ظاهر مي شود. با تأمل و ته مايه اي از تعجب شايد، و سوال يا تأكيد مي گويد: «تو كه از اين آهنگاي چرت و پرت خوشت نميومد».



عاشق اين لحظه هاي غافلگيركننده ي بچه داشتن ام... موقعيت هاي نابي براي دوباره احساس كردن و فهميدن خودت، كه به جز يك بچه نمي تواند به ات بدهد...

۲۲ مهر، ۱۳۹۰

به سبك پياژه

من يك سندرمي را در كودكان تك فرزند شناسايي كرده ام كه  عجالتا اسمش را سندرم «بعد از رفتن مهمان» مي گذارم. در كودكان تك فرزند زير سنين دبستان، معمولا موقع رفتن يا پس از رفتن مهمان، همچنين موقع خروج از مهماني رخ مي دهد. كودك بي قراري و گريه مي كند و از رفتن مهمان (خصوصا اگر از بستگان نزديك باشد) يا خروج از منزل ديگران ابراز نارضايتي مي كند (بعضي بچه ها در ارائه ي نمايشي موفق از گريه و پا به زمين كوبيدن ماهرند! اين بستگي به روش تربيتي  والدين دارد كه قبلا تا چه حد اين نمايش را جدي گرفته باشند و به آن ترتيب اثر داده باشند). كودك تمايل دارد معاشرت با افراد ديگر -به جز والدين- تا زمان نامحدودي ادامه داشته باشد. در كودكان بزرگ تر (سنين دبستان) اين نارضايتي صراحتا در قالب جملات، با درخواست، تحكم به/ يا التماس از والدين براي بيشتر ماندن در مهماني ابراز مي شود. اين سندرم همچنين مي تواند با پرخاشگري و بهانه جويي پس از رفتن مهمانان تظاهر كند!


پ.ن. شايد اسم سندرم «وقت خداحافظي» بهتر باشد.

۰۴ مهر، ۱۳۹۰

دلخوشی های کوچک کوچک زندگی (3)

اول ماژیک فسفری زرد را از روی میزم برمی دارد بو می کند، بعد ماژیک صورتی را که به نظرم هیچ بوی خاصی به جز بوی جوهر تَرِ ماژیک نمی هد: «بَـــه، بوی توت فرنگی می ده... موزی ش بوی خوبی نمیده»!

۱۲ مرداد، ۱۳۹۰

خواهد گفت آیا؟

گفتم که: کمی نگران ام. نمی خواهم به دخترک فشار بیاورم برای انجام کاری که دوست ندارد، ولو این که به نظرم به صلاح خودش و آینده اش باشد. در عین حال نگران ام که یک روزی شاکی بشود که چرا با فشار وادارش نکرده ام چیزی را که در آینده به کارش می آمده یا میتوانسته مفید باشد، بیاموزد یا انجام بدهد...

گفت: "جریان طبیعی تغییرات انتظارات نقش نسلی این نتیجه را به دنبال خواهد داشت. فقط آدم های کم هوش با وابستگی شدید عاطفی ممکن است در این مورد به پدر و مادرشان رحم کنند."


چه آرامشی پیدا کردم با شنیدن این حرف. اگرچه می دانم که این حرف را نباید دستاویز و توجیه گر بی مسوولیتی بکنیم، اما گاهی به یادآوردن اش بد نیست برای این که از رؤیا یا فشار هنجاری super mom بودن رها شویم...

۰۹ مرداد، ۱۳۹۰

فرهنگستان زبان بخواند!


دخترک سگ گنده ی عروسکی قرمز را که بدنش از یونولیت نرم پرشده و به خاطر سبکی و انعطاف پذیری بدنش محبوب است برداشته، دور گردن اش یک شال گردن بسته و بالا و پایین می اندازدش.

:    چی کار داری می کنی؟
-    دارم تمرین بدن سازی سَـگانه به اش می دم.

«سَگانه»! این واژه سازی اش مرا کشته!

۰۴ مرداد، ۱۳۹۰

بازتعریف

 کنجکاوی می کند، در مورد من. لبخند می زنم و جواب می دهم: «خوب... این نشونه ی اینه که یه خانوم به اندازه ی کافی بزرگ شده که بتونه مامان بشه. تو هم وقتی خانوم بشی و به اندازه ی کافی بزرگ بشی همین طوری خواهی بود». می پرسد: «اگه نخواد مامان بشه چی؟». به لبخند نگران اش نگاه می کنم و بهش اطمینان می دهم:«اگه نخواد می تونه نشه».  می پرسم: «حالا برا چی نمیخوای مامان بشی؟». با لحنی حاکی از دلزدگی و ناله کنان جواب میدهد:«مامان، آخه من حوصله شیر درست کردن و شیشه دادن و دستشویی بردن بچه رو ندارم». کم کم لحن اش به التماس شبیه می شود برای بچه دار نشدن! انگار احساس می کند سؤال ام به این معنا است که باید حتما «مامان» بشود، توضیح می دهم که سؤال ام «فقط جهت اطلاع»ام بوده تا خیال اش راحت شود.

این هم محصول تماشای چند روز زندگی خاله و دخترخاله اش از نزدیک!

۲۸ تیر، ۱۳۹۰

عین عدالت


          -تو با من اینجوری رفتار می کنی ولی با اونا یه جور دیگه. این منصفانه نیس.
:  اتفاقا هس، چون تو با اونا فرق داری!

۲۴ تیر، ۱۳۹۰

شکلات


در میانه ی یک بحث جدی و حتی گاه ناخوشایند یا غم انگیز، مثل بچه ی 7-8 ساله ای که از حرف های کسالت آور -و به نظر او بی معنی- و پایان ناپذیر دو تا بزرگ تر اخمو به ستوه آمده باشد، با شیطنت هرچه تمام تر یک توپ پلاستیکی راه راه قرمز را پابرهنه و با تمام قدرت شوت می کرد وسط بحث؛ فقط با گفتن یک «کلمه»! و بعد هر دو  می خندیدیم، یا اگر خنده ی هم را نمی دیدیم، به هر صورت حال و هوا کلا عوض می شد. جا می خوردم، اما برخلاف خیلی وقت ها و جاها که موقع انحرافِ بحث، آن را برمی گردانم سرجای اش، این جا و این مواقع مقاومت نمی کردم... نمی دانم چه طوری این کار را می کرد، برای او انگار این کار ساده ای بود، یا عادی یا عادت... من اما -که ذاتا آدم جدی ای هستم- هرگز چنین قابلیتی نداشته ام...

حالا با دخترک گاهی این کار را امتحان می کنم. می بینم که در میانه ی یک کشمکش تربیتی مادر-دختری، چه طور چشم های دخترک ناگهان برق می زند و می خندد، خنده ای خالص و عمیق، و از این تغییر حالت و ذائقه ی ناگهانی انگار سخت لذت می برد... و همه ی زهر تیزی کلمات من که بر سرش می باریده به شیرینی یک بازی تبدیل می شود، به پیدا کردن یک تافی میوه ای توی جیب کیف مدرسه وسط کلاس درس! دخترک خیلی راحت این تغییر حالت ام را می پذیرد و در کمال شگفتی من، اصلا شگفت زده نمی شود از این «شیفت کردنِ» منِ «آدم بزرگ» از خشم و تحکّم به شوخی و بازی... بچه ها لابد رفتارشان به طبیعت آدمی نزدیک تر است...

۰۵ تیر، ۱۳۹۰

عشق به سبک 8 ساله ها

شمد یزدی روانداز من را گاه و بیگاه بر می دارد و برای بازی به سر و کولش می بندد. هر بار ازش می خواهم که با شمد من بازی نکند و یکی از آن دو تا شمد دیگر را بردارد یا یک ملافه ای، چادری، چیزی. اما انگار نه انگار، دفعه ی بعد دوباره برش میدارد. این شمد بافت خیلی ظریفی دارد که دوست اش دارم، و میدانم که در اثر این بازی ها و کشیدن و گره زدن ها به مرور لابد سوراخ و پاره می شود. امروز دوباره می بینم مشغول بازی است. می گویم که برای چندمین بار ازش می خواهم با آن بازی نکند. و بعد می پرسم :«چرا با اون دو تای دیگه بازی نمی کنی و همش اینو برمیداری؟». لبخند شرمگینانه ای می زند، شمد را جلوی صورتش می برد و می گوید: «آخه این بوی تو رو میده»! خنده ام می گیرد ودر عین حال دل ام غش می رود. به نظرم خجالت می کشم از خودم، ازاین که این احساس تا این حد لطیف و عاشقانه اش را نفهمیده ام و خودخواهانه صدبار گفته ام که برش ندارد. میداند که خوش ام نمی آید لباس های مرا بپوشد یا از وسایل خواب من استفاده کند، اما باز هم ... ، و من هر بار به کلی یادم می رود که این علاقه به استفاده از لوازم من، شاید بیش از هر چیز ریشه در علاقه به خود من دارد...

پ.ن. بعد چرتکه می اندازم که آیا یک شمد نو و تمیز برای خوابیدن بیش تر می ارزد یا شادی و سرخوشی کودکی که ساعت ها می تواند با آن شمد سرگرم شود و لذت ببرد!؟ گیریم که من هیچ وقت معنی و دلیل این سرخوشی و لذت را شخصاً و عمیقاً درک نکنم.

۲۶ خرداد، ۱۳۹۰

FUN !

1. حالا کارتون های دهه ی شصت را روی DVD سر هر کوی و برزنی می فروشند. مشتاقان خرید البته بچه ها نیستند، پدرو مادرهای نوستالژی زده هستند. بچه ها وقتی این کارتون ها را با ذوق و شوق القایی والدین می بینند از کیفیت پایین تصاویر و رنگ و رو رفتگی کارتون ها شاکی می شوند. من فقط غیر غم انگیزهای اش را گرفته ام: بامزی، باربا پاپا، نیک و نیکو، دهکده حیوانات.

2. لوازم التحریر فروشی یکی از جذاب ترین مغازه ها است برای ام. آن جا بوی خوبی می آید: بوی کاغذ، مداد چوبی، و این سالها بیش تر پلاستیک نو! حالا از آن روزهایی که من مدرسه می رفتم روز به روز رنگارنگ تر هم می شود. هر وقت می روم نگاهی به همه ی ویترین ها و قفسه ها می اندازم، متاسفانه معمولا چیز به دربخوری نمی یابم، به انواع خودکار، روان نویس، ماژیک ، پاک کن، لوازم نقاشی، برچسب های هزار رنگ و بقیه ی هله هوله ها دیگر نیاز ندارم، اما دوست شان دارم!

3. دیروز توی لوازم التحریرفروشی سر کوچه که بی هدف ویترین ها را نگاه میکردم، چشم ام به گچ تحریر افتاد. فوری یک بسته خواستم. به نظرم رسید می تواند خیلی سرگرم کننده باشد برای دخترک ام. تا رسیدن به خانه روی دیوار خانه ی مردم و روی زمین کوچه ها شکلک کشیدم! دخترک با تعجب و هیجان و شادی نگاه می کرد! سر راه یک دبیرستان دخترانه بود. روی در بزرگ اش نوشتم: «مدرسه ی موش ها». دخترک به تقلید از من آمد که روی در چیزی بنویسد یا بکشد. وقتی رو برگرداندم دیدم نوشته: « دهکده حیوانات»! میم می خندید و می گفت: « کل آموزش و پروش نظام مقدس رو بردین زیر سؤال، کارِت تمومه»!

۰۸ خرداد، ۱۳۹۰

راز بزرگ

یک نکته ای در فرزندپروری اخیرا توجه ام را جلب کرده، این که بعضی رفتاها را ده بار و صدبار اگر بگویی و بخواهی و با انواع و اقسام ترفندهای تربیتی سنتی و مدرن و غریزی و علمی بخواهی جابیندازی، بچه نمی پذیرد، انگار یاد نمی گیرد (به عنوان والد احساس استیصال، درماندگی، ناتوانی و ناکامی به ات دست می دهد، و کمی بعد یأس: نکند بچه ام خنگ است؟!). در همان حال رفتاری که هیچ وقت تلاشی برای یاددادن اش نکرده ای، بچه ها زمانی بروز می دهند که از مشاهده اش جا می خوری!

می دانم که بچه ها خیلی از کارها را صرفا با مشاهده ی دیگران – والدین، خواهر و برادرها، و همسالان- می آموزند، بی آن که کسی مستقیما درباره ی آن رفتارها با آن ها سخنی گفته باشد یا رسما و مستقیما قصد یاد دادن شان را داشته باشد. این حال گاهی سرزدن بعضی رفتارها و گفتن بعضی حرف ها از بچه واقعا غافلگیرکننده است: «این را دیگر کی و کجا واز کی یادگرفته؟». این شاید بزرگ ترین راز بچه داری باشد!