1
صبحها وقتی دخترکام را به مهد میبرم، گاهی با بچههای یک-دو سالهای مواجه میشوم که توی بغل مربی مهد با نگاهی ملتمسانه و اشکبار به مادرشان نگاه میکنند و گاهی حتی بیتابانه سعی میکنند خودشان را از بغل مربی بیرون بکشند... و مادرها که با لبخندی زورکی، و با تردید و استیصالی که سعی در پنهان کردناش دارند بچه را ترک میکنند، این را از چندبار برگشتن یا رویبرگرداندنشان و چند کلمهای که برای آرام کردن بچه با او حرف میزنند میشود حس کرد...
این حس منفی محصول چه چیز است؟ غریزه مادری؟ یا اجتماعی شدن در محیطی که خانواده و فرزند را اولین اولویت زندگی یک زن میداند، و زن-مادری را که در پی برآوردن نیاز خودش یا پیگیری میلاش به شکوفایی و پیشرفت باشد با احساس گناه و عذاب وجدان مواجه میکند؟
2
دخترک غیر از مواقعی که توی مهد به سر می برد، در بقیهی روز با علاقه و دلبستگی از آدمها و اتفاقات توی مهد حرف میزند، انگار آنها خانوادهی دوم او هستند. گرچه گاهی از شیطنتهای بعضی همکلاسیهایاش شاکی و دلخور میشود، اما این باعث نمیشود که هر روز در حالی پا توی مهد بگذارد که گل از گلاش شکفته، و کاملاً شاد و راضی به نظر میرسد. حتی اگر قبل از رفتن به مهد، به بهانهای کلاهمان توی هم رفته باشد؛ همین که پایاش را توی حیاط مهد میگذارد انگار همه چیز را فراموش میکند و شادی کودکانه دوباره در چهرهاش موج میزند... وقتی توی خانه، با شور و اشتیاق از مربیاش حرف میزند و حرفهایاش را مثل آيههای آسمانی کلمه به کلمه تکرار میکند، نفس راحتی میکشم... خیالام راحت میشود که محیط مهد را دوست دارد و در کنار آن آدمها احساس آرامش میکند...
با همهی اینها، هنوز گاهی وقتی کسی با نگاهی که بوی سرزنش و قضاوت منفی میدهد ازم میپرسد: «مهد میذارینش؟... از سه سالگی؟ چه زود!» احساس بدی بهام دست میدهد. این فشار گاهی آنقدر اذیتام میکند که حتی فراموش میکنم زندانی کردن بچهای که میل به بودن در میان جمع و تعامل با دیگران را دارد چه قدر ظالمانه است، و با حماقت بابت ظلمی که به کودکام روا نکردهام احساس گناه میکنم!!! این احساس محصول چه چیز است؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر