۲۷ شهریور، ۱۳۹۰

بی واژه گی

یک وقتی فکر می کردم تسلط نسبی به استخدام کلمات دارم، می دانم کجا چی را انتخاب کنم و چه طور بنشانم. اخیرا احساس عجیبی پیدا کرده ام که علت اش را نمی یابم. کلمات بی وزن  و حقیر و خنثی شده اند انگار. گویی کم می آیند، یا کم دارند برای بیان چیزی که می بینم و حس می کنم و می خواهم بگویم، یا من مثل آدم الکنی شده ام که واژه ندارد برای بیان خودش. وقتی می خواهم درباره ی چیزی حرف بزنم، بنویسم یا حتی فکر کنم که یک جوری به احساسات ام مربوط می شود، خواه مثبت یا منفی، کم می آورم. قفل می کنم. متوقف می شوم در جا. نمی توانم پیش بروم، درمانده می شوم. سکوت می کنم... نمی دانم چه بلایی بر سرم آمده! آیا بلایی سر «من» آمده اصلا؟! یا چیزی (چیزهایی) در «بیرون» تغییر کرده است؟ این روزها انگار بسیاری از چیزهایی که در بیرون می گذرد، خارج از قلمروی است که  دامنه ی لغات و دانش دستوری من قد بدهد برای بیان شان. انگار بیدار نیستم و زندگی نمی کنم، بلکه خواب ام و کابوس می بینم. کابوسی که در آن فقط می توانم بدون اشک گریه کنم و به سمت بی سمتِ ناکجایی در دور دست فرار کنم بی این که کلمه ای از دهان ام دربیاید... پایان این کابوس کجا است؟

هیچ نظری موجود نیست: