مثل غذا، مثل غذا خوردن؛ می شود پخت، خورد، سیر شد، می شود حتی از خوردن و سیرشدن لذت برد. اما غذا و خوردن اش می تواند با ظرافت های بسیار لذت بدهد به آدم.
خوش خوراک به کسی می گویند که تفاوت های ظریف بین طعم ها و رنگ ها و عطرها را تشخیص بدهد، اجزای ترکیب یک غذا را تمیز بدهد، بداند که کدام طعم یا عطر با کدام طعم/عطر همنشینی دارد و کدام ها ناسازگار اند. او البته هر چیزی را نمی خورد.
او می داند که چگونه می توان حتی از پختن غذا لذت برد: چگونه با دقت باید اجزا را به اندازه، به موقع و با ترتیب معینی و در زمان مشخصی از پخت افزود، سرعت پخت و اندازه ی حرارت باید چه قدر باشد، حرارت باید با چه مکانیزمی به هر غذایی برسد: در آب بجوشد یا در روغن سرخ شود یا کباب شود یا این روزها با بخار یا هوا یا امواج الکترومغناطیس بپزد تا بافت و طعم و کیفیت مطلوب پیدا کند. زلال باشد یا غلیظ، نرم و لطیف باشد یا زیر دندان بیاید، آبدار باشد یا ترد، ترش باشد یا ملس یا میخوش، مغزپخت شود یا نیم پز و ... .
او خوب می داند که پیش از پخت حتی باید هرکدام از اجزا چگونه فراوری شود: تازه باشد یا کمی بیات شده در سرما یا گرما، خالص یا ترکیب شده با طعم دهنده ها.
او می داند که غذا را چگونه باید آراست و سرو کرد، در کدام ظرف و با کدام مخلفات و به چه اندازه برای هر کسی...
پ.ن. نمیدانم چرا تازگی برای بعضی تمثیل ها اولین چیزی که به ذهن ام می رسد "غذا" است! حال آن که کم تر پیش می آید شخصا از خوردن یا پختن و تهیه ی خوراکی ها لذت خاصی ببرم. غذا خوردن/پختن هرگز منشاء لذت مهمی در زندگی ام نبوده است (میدانم که برای خیلی ها هست). با این حال به نظرم برای همه غذا خوردن (و برای خیلی ها پختن) به عنوان کنشی که بارها تجربه اش کرده اند می تواند مثال ملموسی باشد و ظرفیت این را داشته باشد که خیلی از کنش های دیگر را با آن تقریب زد!
۲ نظر:
در هر چه که چیزی آفریده می شود لذتی باید باشد، برای کسی که خودش را در آفرینشی که دارد، جست و جو می کند.
لایک شدید!
ارسال یک نظر