۲۰ اردیبهشت، ۱۳۹۰

قالب

در تمام آن مدت بیش تر گذاشتم که او حرف بزند. با هیجان و اطمینان و اعتماد به نفس به ام نگاه می کرد و حرف می زد، دوست داشتم تجربه ها و دیدگاه های اش را بشنوم. کسی با این صراحت و بی پروا چنین تجربه هایی را چهره به چهره با من درمیان نگذاشته بود، به نظر می رسید خودش هم با کس دیگری با این تفصیل آن ها را به اشتراک نگذاشته بود. در میان هیجان او، من گاهی آرام، با طمأنینه و تردید، و تأکید بر پیچیدگی ها، نسبیت ها، و شخصی بودن تجربه ام، نظرم را می گفتم. گاهی اتفاق نظر و احساس مان ذوق زده اش می کرد، و گاهی سکوت می کرد و به دقت گوش می داد، گاهی وسط حرف ام می پرید که نکته ی مبهمی را -که انگار نمی توانست برای روشن شدن اش صبر کند- بپرسد، بعضی حرف هام انگار برای اش تازه و غیرمنتظره بود...

اواخر گفت و گو بود، و خوب فهمیده بودم موضع اش را درباره ی موضوع ... بطری خالی نوشابه را از جلوی اش برداشتم: «ببین، مث اینه، هر چی توش بریزی همین شکلی می شه، فرقی نمی کنه چی باشه: نوشابه، آب، شربت، آبمیوه، شیرعسل... هر جوری که از اولش باشه، هرجوری که شروعش کرده باشی، وقتی بیاریش تو این قالب، همین شکلی میشه». با شگفتی و در سکوت محض به ام خیره شد، به نظر می رسید تا به حال به آن قضیه این جور فکر نکرده بود. این تمثیل غافلگیرش کرد، انگار پرده ای که جلوی چشم اش بود من با خشونت کشیده و برانداخته بودم، داشت چیزی را می دید که فکرش را هم نمی کرد. گویی چندان منطبق با تصورات قبلی اش نبود، و خوشایند، و شاید باورکردنی هم. تردید به بنیاد اطمینان اش انداخته بودم، انگار چیزی را فروریخته بودم...

هیچ نظری موجود نیست: