۰۹ تیر، ۱۳۸۷

دغدغه ها

انگار هرچه بزرگ تر می شود دغدغه ی سلامت روح اش از دغدغه ی سلامت جسم اش برای ام پررنگ تر می شود و می فهمم که آن همه نگرانی که برای سلامت جسمانی اش داشته ام در برابر این نگرانی های اخیرا پررنگ ناچیز است. شب ها با فکر و خیال همین موضوع به خواب می روم و صبح اولین فکری که توی رختخواب به یادم می آید همین است... این که دیروز با دخترک دروغگویی دوست شده است و برای خوشایند او دروغ گفته است بی آن که هیچ به عواقب دروغ اش فکر کرده باشد یا اصلا به درستی قبح دروغ را بداند... این که اجازه داده است کسی احساسات اش را خط خطی کند بدون آن که قدرت دفاع از خودش را داشته باشد... این که این قدر ملاحظه کار است و نمی داند که در جامعه کسی ملاحظه او را نمی کند، و این که آیا در این وانفسا باید به اش یاد بدهم او هم بی ملاحظه باشد یا نه؟! و اگر بخواهم یادش بدهم چه جوری می توانم این را به اش یاد بدهم؟ و اصلا این کار با فلسفه و سیستم و سیاست تربیتی ام جور در می اید یا نه؟ و اگر متناقض است چه طور می توانم این تناقض را حل کنم؟ و اصلا این تناقض حل شدنی است؟

هیچ نظری موجود نیست: