۲۲ خرداد، ۱۳۸۷

دلبستگی

مثل غریبه‌ای که در موردش چیزهایی شنیده باشم و فقط ازدور دیده باشم‌اش؛ مدتی (نه طولانی) دل‌مشغول‌اش بودم و حالا در خانه‌‌ی من است، اما هنوز یک‌جوری انگار با او بیگانه‌ام، هنوز با هم صمیمی نشده‌ایم، این دو-سه روز بیش‌تر از روزی یک‌ساعت با او ننشسته‌ام. با این دوست قدیمی‌ترم انگار صمیمی‌ترم، به چم و خم روح و روان‌اش انگار واردترم و راحت‌تر می‌توانم با او ارتباط برقرار کنم و برای همین هنوز وقت بیش‌تری را با او می‌گذرانم، او هر چیزی که برای برآوردن درخواست‌های من لازم باشد در چنته دارد. اما از آن طرف، سمب و سوراخ‌های روح آن یکی را هنوز نشناخته‌ام ونیاز به زمان دارم تا بتوانم با او هم راحت باشم و خواسته‌های‌ام را به‌سادگی با وی درمیان بگذارم. چیزهایی هست که ازش می‌خواهم اما چون هنوز مطرح‌شان نکرده‌ام و هنوز به‌اش آمادگی برای طرح‌شان نداده‌‌ام نمی‌تواند برای‌ام برآورده‌شان کند، اما شک ندارم که از عهده‌اش برمی‌آید؛ چه بسا به‌تر از این آشنای قدیمی. قبلا فکر می‌کردم به محض این که نو به بازار بیاید کهنه دل‌آزار می‌شود، اما مهر این «کهنه» هنوز از دل‌ام نرفته است، یک جور تعلق‌خاطر دارم به‌اش، شاید به خاطر سابقه‌ی دوستی‌مان، به خاطر همه‌ی خاطراتی که من از او و نشان‌هایی که او در خود از من دارد. من بخشی از وجودم را در او جاگذاشته‌ام، این را هر کسی بخواهد می‌تواند ببیند. و در این تجربه چه واضح می‌بینم که «تغییر» و «دل‌کندن» از همه‌ي چیزهایی که به آن‌ها عادت کرده‌ایم برای ما آدم‌های مادی چه‌قدر دشوار است .

و بالاخره اگر به‌‌ام نخندید در گوشی به‌تان می‌گویم که کمی دل‌ام برای این دوست قدیمی‌ام می‌سوزد که می‌خواهم روابط‌ ام را با او کم و محدود کنم و دل به دوست تازه‌ام ببندم، احمقانه است ولی فکر می‌کنم دلگیر می‌شود از من این کامپیوتر قدیمی‌ام!

پ.ن. این را ننوشتم که کامنت «مبارکه» بگیرم! روایت یک تجربه است که برای ام منحصر به فرد بوده است وبه بیان درآوردن‌اش تجربه‌ای دیگر؛ تجربه‌ای سرگرم‌کننده و خوشایند.

هیچ نظری موجود نیست: