*
دخمل: بابا! من خیلی دوست دارم بال داشته باشم... پرواز کنم... می شه برام دو تا بال بخری؟
بابا: بال؟! از کجا؟
دخمل: از مغازه ی بال فروشی
*
ماشین که از توی پارکینگ درمی اید و به راه می افتد, انگار محو تماشای منظره ی تکراری و هر روزه ی کوچه می شود. دانه های برف به سمت شیشه ی ماشین هجوم می آورند و روی شیشه آب می شوند. تماشا می کند و چند لحظه بعد با لحنی کشدار جملات را مثل چیزی خوش طعم توی دهن اش مزمزه می کند: «مامان! برفا مث پرنده پرواز می کنن»
*
مرتب از این که پرنده ها روی شیشه های ماشین «جیش» کرده اند شاکی میشود و توضیحات من در این مورد که آنها دستشویی ندارند و همین جوری که روی درخت نشستهاند یا دارند پرواز میکنند «آن» کارشان را هم میکنند به خرجاش نمیرود. چند روز پیش ضمن شکایت مجدد در این مورد افاضه فرمودند: «خوب برن جیششونو تو چمنها بکنن» و ضمن مداقه در احوالات یک فقره جیش پرنده روی شیشهی ماشین فرمودند: «مامان مامان! این جیشه شکل پل هوائیه»! جل الخالق.
پرواز و جولان بی مرز و حصار این تخیل فعال که هنوز به اندازهی بزرگسالان به قالبهای موجود اشیا و امکانات جهان مادی و عینی عادت نکرده و هنوز برای تفکر منطقی به اندازهی کافی ورزیده نیست؛ مرا غرق لذت میکند. ضمن این که کمی برایام رشک برانگیز است! چون همیشه خودم را مقید کردهام (یا شدهام) که منطقی باشم احساس میکنم قدرت تخیلام سرکوب شده و لذتاش را از دست دادهام! دوست دارم تخیل و واقعبینی را به یک اندازه در او پرورش بدهم.
۲ نظر:
سلام .اگه دلت خواست يه سرم اين ور بزن
همين حس رو من در مورد نقاشي كردن دارم. دلم مي سوزه كه چرا ذهنم آزادانه و فارغ از كليشه هاي معمول به دستم فرمان كشيدن نمي ده.
ارسال یک نظر