این چند هفته ی اخیر با مرور آمارهای دقیق بین المللی درباره فساد اداری و ناکارامدی حاکمیت در زمینه های گوناگون و جایگاه ایران در رتبه بندی های مختلف جهانی (علمی، اقتصادی و ..) بیش از پیش احساس یاس به ام دست داد. این احساس که با این وضعیت و با وضعیتی که به طور عینی در جامعه می بینم تغییر ناممکن تر از آن چیزی است که پیش از این فکر می کردم.
دو-سه روز اخیر هم یادداشت های حسین درخشان را خواندم و روایتش از ایران آن گونه که پس از 8 سال زندگی در امریکای شمالی و اروپا، آن را می بیند. جسارت درخشان را در بازگشت و روایت مشاهداتش بی تردید باید ستود.
در همین حین در افکار دیگری هم غوطه ورم: میزان اثر ساختار، باورها و عاملیت کنشگران در تغییر وضع موجود.
از این مجموع این نکات، چیز جدیدی به ذهن ام رسید. آن هم این که تغییر با این آدم های موجود و ساختارهای موجود اگر غیر ممکن نباشد زمان خیلی زیادی خواهد برد که اصلا مطلوب ما نیست و این واماندگی و احساس محرومیت نسبی، بیش از پیش ما را مایوس و دلسرد و بی عمل می کند. یک راه حل عجیب (و شاید هم غیرعملی و نخبه گرایانه) این است که باید کارگزاران تغییر را تغییر دهیم! آدم هایی که در این ساختار با این باورها رشدکرده و جامعه پذیر شده اند نمی توانند منادی تغییر باشند، آن ها در روابطی ناسالم حل شده اند و ارزش هایی را پذیرفته اند که تغییر را بسیار مشکل می کند. باید آدم هایی قابل اعتماد از نسلی که با باورهایی متناسب و در جهت تغییر مورد نظر بازاجتماعی شده اند جایگزین کارگزاران پیشین شوند.
آیا جنبش بازگشت مهاجران می تواند راه حلی (یا دست کم بخشی از راه حل) برای دگرگونی باشد؟
به نظرم جمهوری اسلامی یک بار این راه حل را آزموده است: وقتی تحصیل کردگان غرب، پس از انقلاب برای آن چه «خدمت به کشورشان» تلقی می کردند به ایران بازگشتند و مناصب مهم مملکتی را به دست گرفتند. یادمان نرود که همه ی دکترهای مملکت قلابی نیستند! دکترهای پیش از دهه ی هفتاد و شصت از این قماش بودند و گرچه کژدار و مریز، اما به مدت سی سال جمهوری را با همه ی سنگ های داخلی و خارجی که پیش پای اش بود حفظ کردند.
اما آیا مهاجرانی که عزلت و آرامش را بر زندگی پراسترس و پردغدغه در ایران ترجیح داده اند، اینک انگیزه و محرک کافی برای بازگشت و مبارزه برای تغییر دارند؟
و آیا مردان جمهوری اسلامی راه برای این بازآمدگان باز خواهند کرد؟