۱۹ تیر، ۱۳۸۷

این یک نقد نیست

دیروز علیرغم این که صبح و بعد از ظهر بیرون مشغول بودم، «کافه پیانو» را شروع و تمام کردم (کار مهمی نبود البته با سبکی که داستان داشت). انتظار چیز فوق العاده ای داشتم که نبود. اصلا لایق آن همه تبلیغات و سر و صدایی که نویسنده و ناشر و بقیه برای‌اش درآورده اند نبود. شاید هم من هم مرض یکی از دوستان قهرمان داستان را گرفته ام که هیچ فیلم و قصه ای دیگر برای ام جذاب نیست! و متاسفانه راه حلی که نویسنده به دوست اش پیشنهاد کرده به دردم نمی خورد! چون طبق معمول فرض شده فقط مردها ممکن است چنین مرضی بگیرند و راه حل اش هم مردانه است!

دیگر این که نویسنده یک جوری زیرکانه زیرآب هرچی زن تحصیل کرده است می زند! خصوصا از آن نوع‌اش که بعد از یک بچه هوس فوق لیسانس خواندن می کنند و بدتر از آن سودای دکترا گرفتن در سر دارند!! (ظاهرا اکثر مردها از وجود این جور زن‌ها احساس خطر می‌کنند؛ غیر از شوهرهای‌شان!)

و سوم این که یک جور حال‌به‌هم‌زن و گل‌درشتی خواسته اطلاعات هنری «و غیره»اش را به رخ خواننده بکشد. فکر می کردم حداقل این را بداند که چنین کاری - خصوصا با حروف بولد توی متن- بوی تند تصنع ازش بر می‌خیزد. نمی دانم شاید هم او ‍‍ژورنالیست است و سلیقه‌ی مخاطب را می‌داند و این روزها مردم کسی که مرتب اظهارفضل‌های روشنفکرانه بکند و به هر بهانه نشان بدهد که از چیزهایی سر درمی‌آورد که عوام نخوانده‌اند و ندیده‌اند جذاب‌تر به‌نظر می‌رسد (گرچه نباید مطمئن بود که همیشه و در برابر هر مخاطبی نمایش‌شان موفق‌ است!). و بگذار به تقلید ازنویسنده‌ی کافه پیانو بگویم که این کارها و این تیپ آدم‌ها دقیقا به خاطر همین ریاکاری و تصنع‌شان حال‌ام را به‌هم می‌زنند!

البته چیزهای مسخره‌ی دیگری هم گفته است توی این کتاب! که مسخرگی‌اش در مواردی به اندازه‌ی مسخرگی چیزهایی است که نویسندگان دیگر هم گفته‌اند! مثلا این که همچنان عاشق هم‌خانه سابق‌ات بمانی که تو را تا سر حد مرگ تحقیر کرده است تا جایی که قصد داری مهریه‌اش را بدهی و جان‌ات را خلاص کنی! و تازه این ادعا (عاشق ماندن) را بعد از این که با دخترک دیگری دل و قلوه مبادله کرده‌ای هنوز هم داشته باشی!

هیچ نظری موجود نیست: