۰۲ فروردین، ۱۳۸۸

خشکسالی

امسال که می خواستم تبریک های کاغذی و الکترونیکی برای این و آن بنویسم، سخت درمانده شده بودم! قلمم خشک شده بود یا مغزم هنگ کرده بود، هرچه کتاب شعر نو و کلاسیک هم داشتم ورق زدم اما چیز دندان گیری که به دل ام بنشیند نیافتم، یا خیلی رمانتیک بود، یا خیلی شعاری، یا خیلی عرفانی که معنی اش را نمی فهمیدم...

سال های قبل تر، وقت زیادی را صرف فکر کردن برای نوشتن متن کارت های تبریک ام می کردم، متنی که مناسب حس و حال خودم و ونسبت و رابطه ام با دریافت کننده ی کارت باشد. یک چند سال اخیر اما به خشکسالی احساس و قلم افتاده ام انگار! و بدترین خشکسالی را گویا امسال تجربه کردم، چنان که شهرم نیز. حتی هرچه به متن ها و شعرهایی که دیگران از سر لطف، سنت یا عادت با ایمیل و اس ام اس برای ام فرستاده بودند نگاه کردم تا شاید بشود تقلبی کرد(!) باز هم چیز دلچسبی نیافتم، نه این که متن های شان زیبا نبود، اما هیچ کدام حرف من برای دیگری نبود، نمی توانستم «من» برای کسی بنویسم شان، توصیف کننده ی احساس من نبودند.
در نهایت وقتی هیچ راه گریزی نیافتم به جمله یا جملاتی کوتاه برای همه بسنده کردم، همه تقریبا شبیه هم و کلیشه ای! کاری که همیشه از آن گریزان بودم.

هنوز دارم تحلیل می کنم که این حالت ام را باید به چه چیزی نسبت بدهم...

به هر حال برای هرکسی که خواننده ی دایمی این جا است و نمی شناسم اش: نوروز، بهار نو و سال نو مبارک!