۱۶ آبان، ۱۳۸۸

سی سالگی

یکی از موضوعات مورد علاقه ام تغییرات بینش و ادراک در طی سال ها و دوره های مختلف زندگی است. در این مورد اولین case مطالعه البته خودم هستم و بعد کنجکاوم در مورد دیگران بدانم و این دو را مقایسه کنم و به روش بررسی حضور و غیاب همزمان به چیزهایی در مورد تحولات آدمی طی دوره های زندگی پی ببرم!

سی سالگی و روزهای کمی قبل و بعد از آن را دوست دارم. به نظرم آغاز پختگی آدم است. برای من روزهایی بوده است که بصیرتی عمیق تر نسبت به زندگی پیدا کرده ام و اگرچه تلاطم های فکری پردامنه ای را به همراه داشته اما در مجموع با احساس آرامش و ثبات نسبی قرین بوده است و از این لحاظ با سال های پرتنش بیست سالگی کاملا متفاوت است.

نکته ی آزاردهنده اش، خودآگاهی از نزدیک شدن به سال هایی است که روند معکوس توانایی های جسمی و ذهنی آغاز می شود، و به یاد آوردن مکرر این نکته که کارهای نکرده ی زیادی هست و فرصت بسیار کم تر از آن چه در بیست سالگی فکرش را می کنی..

حرف های بیش تری در مورد سی سالگی دارم...

۱ نظر:

سعید گفت...

سلام سی ساله
من یک سال دیگر به مرز پنجاه سالگی می رسم. در سی سالگی مانند تو نگرانی های داشتم اما باید اعتراف کنم که سالهای اخیر زندگی من بهترین سالها بوده اند. همانطور که پیش بینی کرده ای نیروهای جسمی و حتی گاه ذهنی کاهش یافته اند اما احساس من بر ان است که بازدهی زندگی افزایش یافته است. اینک با تجربه ای پربار تر به اطرافم مینگرم و چشمهای ذهنم به مراتب تیزتر و بینا تر شده اند. من که حاضر نیستم این پنجاه سالگی در پیش رو را با هیچ سی سالگی تعویض کنم. زندگی در سی سالگی مانند فیلم پرهیجانی بود که هر لحظه صحنه ای نو میتوانست داشته باشد اما زندگی در پنجاه سالگی همانند نگاه به یک اثر هنری است که انچه را که دیروز در تصویر ندیده ای امروز با نگاهی دیگر به گونه ای دیگر می بینی و ناخود اگاه میگویی ؛آهان
زندگی در سی سالگی پر از تحرک بود اما اینکه کفه تعقل ان سنگین تر شده.

هر سال از زندگی میتواند زیبا باشد. شاید برایت غریب باشد اما برای من مرگ نیز دیگر زشتی در خود ندارد.
سعید