بعضی آدم ها را زیاد نمی بینی، حتی گاهی فقط یک آشنایی کوتاه به بهانه ای پیش می آید و تمام می شود. اما همان چند برخورد کوتاه کلی انرژی به ات می دهد.
پريروز یک دانشجوی ادبیات آمده بود که چندباری با معرفی یکی از استادانم برای پرسیدن سوال های آمارش به من تلفن زده بود و صحبت کرده بودیم. همان موقع برایم جالب بود که با این که کار با نرم افزار را نمی دانست و داده بود کس دیگری تحلیل آماری اش را انجام بدهد، ولی خیلی دقیق سعی کرده بود فرایند کار را بفهمد. در برخورد با این آدم دچار ناهماهنگی شناختی شده بودم! از طرفی پیش فرض ام این بود که در این دوره و زمانه چنین دانشجویی نمی تواند وجود داشته باشد، و از طرفی این آدم خیلی مشتاق و جدی بود. تلفنی زیاد وقت و مناسبتی نبود که کنجکاوی کنم و ربطی هم نداشت به ام. به سوال هاش جواب میدادم و خداحافظ.
امروز آمده بود برای پرسیدن یک سوال و بنا به اظهار خودش تشکر حضوری. از کارش پرسیدم و توضیحاتی داد. از دقت نظر، نکته سنجی و بینش عمیق جامعه شناختی این دانشجوی ارشد ادبیات در تحلیل موضوع شگفتزده شدم. او توانسته بود نکته ای را از شاهنامه استخراج کند که دیگر محققان و «اسااااااتید» خلاف آن را نشان داده بودند. او با تلاش زیاد شواهد و استدلال های کافی برای ادعای اش فراهم کرده بود. از مصاحبت این دانشجوی کنجکاو و تا این حد پرانگیزه حال خوبی داشتم. حسابی تحسین اش كردم و با اين كار سعي كردن انرژي مثبت به اش بدهم. این تنها کاری بود که می توانستم برای اش بکنم. این آدم نه پیشوند «استاد» داشت، نه برچسب «دکتر» و نه هیچ یک از چیزهایی که این روزها اعتبار می آورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر