۲۹ فروردین، ۱۳۸۸

برشی از زندگی (3)


گفت که داروی اعصاب مصرف می کند. خیلی وقت پیش هم گفته بود. دل ام گرفت که هنوز هم دارو می خورد. گفتم: «آخه تو برا چی باید داروی اعصاب بخوری؟ آخه جوش چی رو می زنی؟ آخه مگه تو چه مشکلی تو زندگیت داری؟» همان طور که خودش را مشغول کلیک کردن و تماشای مانیتور نشان می داد ازآن لبخندهای معصومانه ی همیشگی اش زد و جوابی نداد.

وقتی آمدم خانه، هنوز داشتم به برخوردمان فکر می کردم. از حماقت خودم متعجب و عصبانی بودم، از خودم شرم داشتم که چه طور توانسته بودم حرفی تا این حد غیرعاقلانه بزنم. لابد به هر حال مشکلی دارد که او را واداشته این همه مدت دارو مصرف کند، و مگر من چه قدر درباره ی او -که گهگاه می بینم اش- می دانم که مطمئن باشم مشکلی ندارد پس نباید نیاز به دارو داشته باشد. من دوست اش دارم و از این که از لحاظ روحی مشکل احتمالا حادی دارد که او را نیازمند مصرف داروی روانپزشک کرده است، ناراحت بودم، ولی آیا این مجوز لازم برای گفتن حرفی تا این حد احمقانه ("آخه مگه تو چه مشکلی تو زندگیت داری؟" که یعنی مطمئنم تو مشکلی نداری) هست؟