۲۴ مهر، ۱۳۸۹

بی قید و شرط

وقتی کسی را بی قید و شرط دوست داری تحمل رنج او از تحمل رنج خودت دشوارتر است. منطق این اتفاق عجیب و خارق عادت آن است که با خودت می اندیشی که با رنج خود بالاخره به نحوی مدارا خواهی کرد، سازگار خواهی شد؛ اگر نتوانی راه حلی بیابی. اما با رنجی که  دیگری می برد چه می توانی بکنی؛ وقتی نه کنترلی بر عوامل خارجی داری و نه تسلطی بر ذهن و روان او. این احساس استیصال بیش تر تو را رنج می دهد و بار اندوه ات را مضاعف می کند.
وقتی توی صدای اش لرزشی احساس می کنم، وقتی با کنجکاوی ته چشمان اش را نگاه می کنم و چیزی مثل قطره اشکی در آن می بینم، وقتی هیچ کاری از دست ام برنمی آید، وقتی حتی هیچ حرف دلجویانه ای از این موضعی که هستم نمی توانم به او بگویم، وقتی در موقعیتی که او واقع  شده هر حرف دلجویانه و توجیه کنانه ای مزخرف به نظر می رسد... خرد می شوم... و وقتی دفعه ی بعد که دوباره می بینم اش یا صدای اش را می شنوم، دوباره همه ی این ماجرا تکرار می شود، احساس کسی را دارم که باری روی دوش اش است و هر بار کسی بار سنگین تازه ای روی بارهای قبلی می گذارد... دهان ام مزه ی تلخی می گیرد....

هیچ نظری موجود نیست: