۲۰ آذر، ۱۳۹۰

بحران معنا

آدم نمي تواند مدت طولاني سر پا بايستد، بدون اين كه به چيزي تكيه كرده باشد، به چيزي كه محكم و استوار باشد، چيزي كه به جايي بند باشد. آدم هر چه قدر هم تظاهر كند كه نيازي به تكيه گاه محكمي ندارد، باز زماني مي رسد كه كم مي آورد، دست اش در پي ستوني، درختي، ديواري، چوب زير بغلي، چيزي... مي گردد... . گمشده، همين اصول يا «معنا»هاي بنيادين انگشت شمار است. وقتي همه ي معاني بنيادين را مرخص مي كنيم، يا وقتي معناهايي سست و كم قوت جايگزين شان مي كنيم با بحران معنا مواجه مي شويم: دنياي بي تكيه گاه... . اين اما به نظرم مساله ي عصر ما است نه مساله اي شخصي (آن طور كه سي.رايت ميلز گفته است).

هیچ نظری موجود نیست: