ازش می پرسم: «دلت براش تنگ نمیشه؟»
به شوخی می گوید:«چه سوال سختی!». به نقطه نامعلومی خیره می شود و با تردید ادامه میدهد: «... خب... امممم... میدونی؟ ... بچه ها وقتی می رن خاطره هاشون از تو می خواد فکر کنی که هنوز همونه که بوده، ولی رابطه ها می شه رابطه دو خویشاوند...»
توی دل ام تکرار می کنم: «خویشاوند». و کمی غافلگیر می شوم از کاربردش در این معنا. «خویشاوند» و «خویشاوندی» همیشه برای رابطه ای به کار می رود که میخواهیم شأن اش را ارتقا بدهیم، به سطحی نزدیک تر یا عمیق تراز مثلا یک دوستی یا آشنایی. این جا اما کاربردش مفهومی معکوس پیدا کرد: دور، سطحی، کم اهمیت... بعد به کلمه های دیگری فکر میکنم که میتوانند به چنین سرنوشتی دچار شوند...
به شوخی می گوید:«چه سوال سختی!». به نقطه نامعلومی خیره می شود و با تردید ادامه میدهد: «... خب... امممم... میدونی؟ ... بچه ها وقتی می رن خاطره هاشون از تو می خواد فکر کنی که هنوز همونه که بوده، ولی رابطه ها می شه رابطه دو خویشاوند...»
توی دل ام تکرار می کنم: «خویشاوند». و کمی غافلگیر می شوم از کاربردش در این معنا. «خویشاوند» و «خویشاوندی» همیشه برای رابطه ای به کار می رود که میخواهیم شأن اش را ارتقا بدهیم، به سطحی نزدیک تر یا عمیق تراز مثلا یک دوستی یا آشنایی. این جا اما کاربردش مفهومی معکوس پیدا کرد: دور، سطحی، کم اهمیت... بعد به کلمه های دیگری فکر میکنم که میتوانند به چنین سرنوشتی دچار شوند...
۳ نظر:
گذشته از کاربرد، خودتون هم اینطوری حس می کنید؟
مانی، متوجه منظورتان از سوال تان نشدم. خودم در مورد چی؟ در مورد بچه؟ کلمه خویشاوند؟
در مورد بچه خودتون به عنوان خویشاوند.
ارسال یک نظر