۱۵ مهر، ۱۳۸۹

فقط من


دندان های اش را مسواک زده و آماده ی خواب است. می آید کنار میزم می ایستد و پای اش را می کند توی یک کفش که: «پاشو بیا، [قصه های کتاب] مژگان شیخی بخون». من که تازه گرم شده ام، می گویم: «امشب بگو بابا برات بخونه» . ناله می کند: «نه، بابا خوب صدای قصه ها رو درنمیاره». همان طور که مشغول کلیک کردن ام بدون این که سرم را از روی مانیتور برگردانم ادامه می دهم: «حالا امشب سعی می کنه خوب بخونه». ول کن نیست: «نه، اون اصلا بلد نیست». لبخند موذیانه و فاتحانه ای بر لب های«بابا» نقش می بندد. دست دخترک را می گیرم و از پای میز بلند می شوم تا ببرمش روی تخت. ته دل ام سخت خوش حال ام که چنین لذت نابی را فقط من به او می توانم بدهم.

* مشخصات کتاب مورد نظر که هر دو مان داستان های اش را خیلی دوست داریم و تازه رسیده ایم به داستان هجده ام، این است:
شیخی، مژگان. (1385). 30 قصه،30 شب، جلد8 (روزی که ازهوا نخود و کشمش بارید). تهران: انتشارات قدیانی.

۱ نظر:

واله گفت...

سلام
وبلاگ عجیبی دارید و البته جذاب
با اجازه تان لینک شما را در وبلاگم قرار میدهم تا دوستانم هم مطالب شما را بخوانند.
فضایی که شما ایجاد کردید برای تحلیل های جامعه شناسانه بسیار مناسب است. امبدوارم بتوانیم در فضای مجازی تعاملات خوب و سازنده و البته در راه رضای خداوند متعال باشد.