۰۸ دی، ۱۳۹۱

دیوانگی هم عالمی دارد

همیشه عاقل بودن تو را قابل پیش بینی میکند. قابل پیش بینی بودن، تو را آسیب پذیر می کند. پس باید گاهی دیوانه بازی در بیاوری! این طوری بقیه حساب کار دست شان می آید!

۰۷ دی، ۱۳۹۱

1-0

بعد از یک ماه به هر دو شان زنگ می زنم. جواب میدهند. یکی شان با گفتن «کجایی کم پیدا؟» سعی میکند مرا بدهکار کند! بعد کمی شرمنده اظهار میکند که: «چند روزه میخوام بهت زنگ بزنم، این قدر کار داشتم که نرسیدم» [انگار من از سر بیکاری به اش زنگ زده ام!]. آن یکی بدون این که متلک اول را بگوید، میگوید: «باور کن چند روز پیش میخواستم بهت زنگ بزنم، این قدر اینور اونور کار داشتم که نشد»، یک جور ابراز شرمندگی...


گوشی را که میگذارم، لبخند موذیانه ای روی لبم نقش می بندد و در دل میگویم: «یک-هیچ به نفع من»!

۲۴ آذر، ۱۳۹۱

گل گلدون من!

وقتی زندگی متأهلی و مستقل را شروع کردیم، چندباری تلاش کردم گیاه آپارتمانی نگه دارم. قبل اش هیچ تجربه و علاقه ای نداشتم. اصولا به نظرم شمّ و استعداد (یا هر چیزی از این دست) برای پرورش گیاهان نداشتم، فهمی از رشد گیاه و نیازهاش نداشتم. تصور میکنم به همین دلیل نتوانستم هیچ گیاه سبزی را در خانه زنده نگه دارم! حالا حوالی ده سال از آن تجربه های ناموفق گذشته است. از 2-3سال قبل آشنایی با یکی دو نفر مرا دوباره به آزمودن آزموده کشاند! با نومیدی، چند گیاه گلدانی گرفتم، با فاصله های زمانی، و از انواع مختلف. در این مدت بعضی شان زنده نماندند، اما بعضی هم به خوبی و خوشی به حیات شان ادامه دادند! وقتی به گیاهانی که توانسته ام نگه شان دارم نگاه میکنم حسی از سرخوشی و غرور به ام دست میدهد! احساس کسی را دارم که موفقیت بزرگی کسب کرده! حسی بسیار خاص و متفاوت از حس هایی که تا به حال نسبت به «اشیا» تجربه کرده ام. احساسی مثل به بلوغ و پختگی رسیدن، احساس قابلیت باروری یافتن و بارور شدن در خودم یافته ام!


وقتی به کاج مطبق جوانی که زمستان سال قبل خریدم و هنوز سرحال است و با شروع فصل سرما برگ تازه برآورده است نگاه میکنم، و عملا و با چشم های خودم می بینم که این عزیزکم مثل همه ی اقوام اش در جنگل های سردسیر سرما را دوست می دارد و در فصل سرما می شکفد و رشد می کند غرق لذت می شوم. قربان صدقه اش می روم! درست مثل وقتی شیرین زبانی ها و منطق ورزی های دخترک شگفت زده ام میکند و یادم می آید که چه قدر بزرگ شده است، باورم نمی شود که مادر دختری به این سن و سال و با این قابلیت فهم و استدلال باشم! باورم نمیشود که این قدر بالغ شده باشم، مادر شده باشم!

دیدن دخترک و دیدن گیاهی که در آغوش من شکفته و بالیده، حسی از بلوغ یافتگی، اعتماد به نفس، توانمندی و کفایت به ام القا می کند. و البته لذتی عمیق و مبهم که دقیقا نمیفهمم از کجا می آید که هر بار که به اش خودآگاهی می یابم، غافلگیرم می کند!


* مرتبط از یادداشت های 2006

۱۶ آذر، ۱۳۹۱

36

*
سی و شش سالگی که دارد از راه میرسد طعم گسی دارد... معمولا به سن ها قبل از فرارسیدن شان فکر نمیکرده ام، حالا اما چرا. چرا!؟

*
امروز داشتم درباره ی کسانی صحبت میکردم، ناخودآگاه دسته بندی کردم: «فلانی برای این کار بهتر است، این جوان ها سر به هوای اند». یک دفعه به خودم آمدم؛ چنان راجع به «جوان» ها سخن گفته بودم انگار که دیگر جزئی از آن ها نیستم، یک جور خود را جدا دیدن... لابد دارم پیر می شوم که این جور می بینم ...