۲۴ آذر، ۱۳۹۱

گل گلدون من!

وقتی زندگی متأهلی و مستقل را شروع کردیم، چندباری تلاش کردم گیاه آپارتمانی نگه دارم. قبل اش هیچ تجربه و علاقه ای نداشتم. اصولا به نظرم شمّ و استعداد (یا هر چیزی از این دست) برای پرورش گیاهان نداشتم، فهمی از رشد گیاه و نیازهاش نداشتم. تصور میکنم به همین دلیل نتوانستم هیچ گیاه سبزی را در خانه زنده نگه دارم! حالا حوالی ده سال از آن تجربه های ناموفق گذشته است. از 2-3سال قبل آشنایی با یکی دو نفر مرا دوباره به آزمودن آزموده کشاند! با نومیدی، چند گیاه گلدانی گرفتم، با فاصله های زمانی، و از انواع مختلف. در این مدت بعضی شان زنده نماندند، اما بعضی هم به خوبی و خوشی به حیات شان ادامه دادند! وقتی به گیاهانی که توانسته ام نگه شان دارم نگاه میکنم حسی از سرخوشی و غرور به ام دست میدهد! احساس کسی را دارم که موفقیت بزرگی کسب کرده! حسی بسیار خاص و متفاوت از حس هایی که تا به حال نسبت به «اشیا» تجربه کرده ام. احساسی مثل به بلوغ و پختگی رسیدن، احساس قابلیت باروری یافتن و بارور شدن در خودم یافته ام!


وقتی به کاج مطبق جوانی که زمستان سال قبل خریدم و هنوز سرحال است و با شروع فصل سرما برگ تازه برآورده است نگاه میکنم، و عملا و با چشم های خودم می بینم که این عزیزکم مثل همه ی اقوام اش در جنگل های سردسیر سرما را دوست می دارد و در فصل سرما می شکفد و رشد می کند غرق لذت می شوم. قربان صدقه اش می روم! درست مثل وقتی شیرین زبانی ها و منطق ورزی های دخترک شگفت زده ام میکند و یادم می آید که چه قدر بزرگ شده است، باورم نمی شود که مادر دختری به این سن و سال و با این قابلیت فهم و استدلال باشم! باورم نمیشود که این قدر بالغ شده باشم، مادر شده باشم!

دیدن دخترک و دیدن گیاهی که در آغوش من شکفته و بالیده، حسی از بلوغ یافتگی، اعتماد به نفس، توانمندی و کفایت به ام القا می کند. و البته لذتی عمیق و مبهم که دقیقا نمیفهمم از کجا می آید که هر بار که به اش خودآگاهی می یابم، غافلگیرم می کند!


* مرتبط از یادداشت های 2006

هیچ نظری موجود نیست: