نمیدانم این را باید به فال نیک گرفت یا بهخاطرش تأسف خورد که هرچهقدر بزرگتر میشوم آرمانهام کوچکتر میشوند!
زمانی وقتی به آدمهایی برمیخوردم که آرمانهای بزرگ در سر داشتند با حسی از احترام بهشان مینگریستم، امروز اما ... دیدن آدمهای کوچکی (چون خودم) که آرمانهای بزرگ میپرورانند تنها به خندهام میاندازد!
- وقتی حرف میِزند مرتب از کلمهی «باید» و کلمهی «هدفام» استفاده میکند... بشریت را میخواهد نجات بدهد! مشکلات کشور و ملت را در هر زمینهای که دستاش برسد به کلی حل کند! و الخ...... این همه خندهدار نیست؟
۱ نظر:
سلام. بهتر بود منظورتون رو روشن مي كردين كه آيا زنان يه مخولق ويژه هستند كه مردان نمي تونن اونا رو بشناسن يا مردان هم همينطور هستند؟ يا شايد هم كل مخلوقات خداوند آنچنان ويژه هستند كه هيچ مخلوق ديگري غير از خودشان نمي تواند آنها را بشناسد. توصيه مي كنم كتاب بسيار بسيار پرمحتواي برايان في (فلسفه امروزين علوم اجتماعي) رو بخونيد. چون اونجا بطرز بسيار جاالبي ثابت مي كند كه اگر كسي به اين گزاره معتقد باشد كه تا من نباشي مرا نخواهي شناخت عاقبت خودش رو اهم نخواهد شناخت. چون من آدمي دائما در حال تحول است.
گذشته از اينها حسي كه بيان كرده ايد براي من كاملا آشناست. دخترمن دريچه اي است براي آشنا شدن به جهان زنانه خانمم. گاهي اوقات احساس مي كنم اين خانم من است كه دارد با من حرف مي زند. دخترها وقتي بزرگ مي شوند سخنگوي خانمها در خانه مي شوند. گاي اوقات هم با من شوخي مي كند كه هااااي من خانمت نيستمااااا. عوضي گرفتي. من وقتي اينجور عبارات رو مي شونم كييييييييييييييف مي كنم.
ارسال یک نظر