۰۶ تیر، ۱۳۸۶

نابرابری

آفتاب سر صبح توی صورت‌اش تابیده بود، کش و قوسی آمد و همان‌طور که دستش را زیر سرش روی بالش گذاشته بود، با چشم‌های باز و در سکوت به من نگاه می‌کرد؛ مثل اغلب اوقاتی که از خواب بیدار می‌شود و من دور و برش باشم.
صدای پسرک نمکی از توی کوچه به گوش‌اش رسید، بی‌مقدمه گفت: «هر کی شعرهاشو درست نخونه، باید بره بگه:آآآآآآی نمکیــــــه‌» این دو کلمه‌ی آخر را به طرز نمایشی و آهنگین و با لحنی بسیار شیرین ادا کرد. لبخند زدم، لبخندی تلخ، به سادگی ذهن کودکانه‌اش و به سهمگینی واقعیت... دخترک‌ام چه می‌داند که پسرک نمکی هرگز به مهدکودکی نرفته که مربی جوان و پرحوصله‌ای بارها شعر و دکلمه‌ای را برای‌اش تکرار کند و برای‌اش بگوید که اگر شعرهایش را درست نخواند نمکی می‌شود... دخترک‌ام چه می‌داند که چه آدم‌ها هستند که هرگز شعرهای‌شان را درست نخوانده‌اند و نمکی نشده‌اند...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

و حتی چه بسیارند آنها که شعرهایشان را هم خیلی درست خواندند و نمکی هم نشدند و سر از زندان و تبعید در آوردن.