۰۶ آذر، ۱۳۸۶

نسل‌ها و نسبیت

خانم الف از نسل دهه ی دوم قرن حاضر (هجری شمسی) است. تحصیلات دانشگاهی ندارد. او همه چیز را کاملاً مبادی آداب انجام می‌دهد و می‌خواهد. او فرزندش را به این دلیل که نوه‌‌ی چهارساله‌اش «دروغ» می‌گوید(بخوانید خیالبافی‌های کودکانه‌ی متناسب با سن‌اش می‌کند) تخطئه می‌کند، سبک فرزندپروری دخترش را زیر سؤال می‌برد چون فرزند چهارساله‌اش در لباس‌پوشیدن از مادر فرمان نمی‌برد، حال آن که بنا به ادعای خانم الف، دختر ایشان (مادر همین بچه) تا پانزده سالگی در مورد لباسی که باید بپوشد نظر ایشان را می‌پرسیده و مطابق آن عمل می‌کرده!

خانم ب متولد دهه‌ی بیست (هجری شمسی) است. او در یکی از رشته های علوم انسانی دکترا دارد؛ از یک دانشگاه صاحب نام اروپایی. او نوه‌ای ندارد، اما معتقد است به بچه نباید شیرینی زیاد داد چون دندان‌های‌اش خراب می‌شود، حداکثر می توان از شکلات تلخ (بدون شیرینی) استفاده کرد. در ضمن معتقد است خانم‌ها نباید موقع نشستن پای‌شان را روی هم بیندازند؛ مطابق اصول نیست! استفاده از تکیه کلام برای آدم تحصیلکرده از نظر ایشان شایسته نیست ... و کلی اما و اگر دیگر در مورد تقریباً همه چیز.

خانم ج هم‌نسل خانم الف و ب است. او غذاهای سنتی را درست به سبک مادرش می‌پزد و می‌پسندد و هیچ‌گونه تخطی از آن دستور غذاها را برنمی‌تابد. به نظر او بچه‌ها اصلاً نباید هله هوله بخورند چون جلوی اشتهای‌شان را می‌گیرد، چیپس و پفک و لواشک هم اصلا خوب نیست. در ضمن بچه حتی اگر چهار-پنج ساله باشد باید به همه سلام کند و این که به آدم‌های ناآشنا سلام نکند یا «توی دلش»(!) سلام کند خیلی بد است، اسباب‌بازی هم نباید زیاد برای بچه خرید!


گاهی حیرت می‌کنم از این همه شباهت نسلی! به اصول بنیادین(!)، نظم آهنین و آلرژی‌های خاص این نسل فکر می‌کنم، راست‌اش گاهی خنده‌ و گاهی لج‌ام می‌گیرد! گاهی فکر می‌‌کنم نکند بعضی حساسیت‌های من هم – به عنوان والد- سختگیرانه است، نکند بچه‌های نسل بعد به حساسیت‌ها و قاعده‌های من همین جوری نگاه کنند که من امروز به یک-دو نسل پیشین‌ام نگاه می‌کنم. والبته هرگز دل‌ام نمی‌خواهد در تربیت، قاعده‌ها را به کلی رها کنم، که به‌نظرم آدمی که بی‌ اصول و قاعده بزرگ بشود آدم قابل اعتنا واعتمادی نمی‌شود.


فعلاً به این فکر می‌کنم که چه‌قدر (ودر چه زمینه‌هایی) قاعده‌مندی، پایبندی به اصول و مهار و کنترل را باید با چه‌قدر (ودر چه زمینه‌هایی) انعطاف‌پذیری، پذیرش خودمختاری فرزند، و فراهم کردن یا مجاز دانستن فرصت برای لذت و خلاقیت فرزند در هم‌آمیخت .

بدبختانه پیدا کردن راه میانه کار سختی است و از آن بدبختانه تر و سخت‌تر «میانه‌رو بودن» است، و از هر دو بدبختانه‌تر این که «میانه‌روی» مفهومی نسبی و وابسته به زمان (نسل) است، و هیچ معلوم نیست مشیی که من میانه‌روانه می‌خوانم‌اش توسط فرزندم هم میانه‌روانه تلقی شود.

۶ نظر:

ناشناس گفت...

چرا میانه رو بدن بدبختانه است؟؟

n گفت...

ميانه رو بودن بدبختانه نيست، بدبختانه ميانه رو بودن (در عمل) كار سختي است! منظورم اين است كه اگر حتي از لحاظ نظري راه ميانه را پيدا كرده باشي، عملا به راه ميانه رفتن كار دشواري است و موانعي دارد.

ناشناس گفت...

من فکر میکنم تفاوت نسل ما با نسل بعدی کمتر از نسل مورد اشاره شما با ما باشد. هیچ دلیل مشخصی ندارم. تنها اینگونه حس میکنم.....شاید هم نمیخواهم این شکاف را باور کنم!!.......در مورد میانه روی هم با شما موافقم. همه به دنبال میانه روی هستند ولی تعاریفی که از میانه روی ارایه میکنند متفاوت است. وقتی انسان به ذهن خودش مراجعه میکند هم تعیین مسیر میانه مشکل است. یکی از دلایلی که به سنتها تمسک میجوییم همین است که نیاز به فکر کردن را کم میکنند و راه میانه و صحیح را بدون آنکه نیاز به فکر کردن داشته باشمی پیش پای ما میگذارند.

ناشناس گفت...

من فكر مي كنم حتما اين اتفاق مي افته ونسل بعد هم از اعمال وتفكرات ما باشگفتي وتعجب ياد خواهند كرد كه اگر اينطور نباشه معنيش اينه كه اونهابه سمت جلو نرفته اند.ولي مهم اينه كه زياد بر روي نظراتمون تعصب نورزيم.

ناشناس گفت...

ببخشيد ندا جون فراموش كردم اسممو بنويسم

ناشناس گفت...

من با شكوفه موافقم. ما به مرور زمان ، بر اساس آموخته هامون و تجربياتمون به يك سري مسائل اعتقاد راسخ پيدا مي كنيم. آدم بايستي خيلي جهانديده باشه كه بتونه توي سن و سال بالا چيزي رو كه يك عمر ديده ، شنيده و تجربه كرده ، يا بهش گفتن و گفتن و گفتن رو به راحتي كنار بذاره..