۰۴ مهر، ۱۳۹۱

ژانر

1

اینا که بهت می گن: «شما جای خواهر/برادر [کوچکتر/بزرگتر] من هستید»

(هنوز به اون مرحله نرسیدم که کسی بهم بگه: «شما جای مادر من هستید» فکر کنم اون دیگه خیلی لج در آر باشه!!

2

اینا که تو یه احتجاج منطقی در مورد یک بحث کاملا عقلانی بر سر منافع شخصی طرفین، ابتدای بحث می گن: «ببین، من ناراحتی قلبی دارم».

آدم دلش میخواد بهشون بگه: «جمع کن بساط ات رو بابا».



پ.ن. تازگی نمیدونم چرا هی موقعیت هایی پیش میاد که دلم میخواد اون جمله ی آخر رو بگم! من تغییری کرده ام!؟ نشانه ی پیر شدن است این شاید!

۰۱ مهر، ۱۳۹۱

اعتماد و غریبگی

آیا آدم ها در برابر افراد آشنا بیشتر خودافشایی می کنند یا ناآشنا؟ آیا اعتماد با غریبگی رابطه ی عکس دارد؟


ممکن است در نگاه اول این طور به نظر برسد که افراد در برابر غریبه ها کم تر ممکن است دست به خودافشایی بزنند. مثلا درباره ی خصوصی ترین وجوه زندگی خود به یک غریبه کم تر اعتماد می کنند و کم تر ممکن است جزئیاتی در این باره را با او در میان بگذارند. با این حال به نظرم چنین نیست!

این را امروز وقتی متوجه شدم که همکاری به من مراجعه کرد. او روی پروژه ای کار می کرد درباره ی خانواده، و دست بر قضا خصوصیات من طوری بود که در نمونه ی کیفی او می گنجیدم. میخواست 2 ساعت مصاحبه کند و میگفت چون من معمولا به دقت درباره چیزها حرف میزنم ممکن است کمی وقتگیر باشد. مسأله ی من اما زمان نبود! نه گفتن کمی سخت بود! با این حال به روشنی به اش گفتم که از صحبت در این باره ها ابایی ندارم، اما نه در فضای آشنایی! به یاد آوردم که در گروه درمانی چگونه دانشجویان به راحتی درباره ی خصوصی ترین ابعاد زندگی شان صحبت می کردند. جالب این که روان درمانگر گروه میگفت در جلساتی که اعضای گروه آشنا هستند معمولا افراد بیشتر محافظه کارند و کم تر از گروهی که اعضا هم را نمی شناسند، خودافشایی می کنند. بنابراین میشود این طور نتیجه گرفت که گمنامی و غریبگی گاهی حصار امنی برای فرد ایجاد می کند. به نظرم زتومکا هنگام تعریف اعتماد چیزی به این مضمون آورده بود: عدم نگرانی از آسیب دیدن از جانب کسی. به نظرم این پارادوکس در اعتماد به غریبه ها را می شود با تمسک به همین تعریف توضیح داد: غریبه- کسی که تو را نمی شناسد، کسی که ارتباطی با تو ندارد، و با داشتن اطلاعات خاصی در مورد تو به هیچ نحوی نمیتواند منافع مرتبط با آن اطلاعات را تهدید کند- اعتمادپذیر [قابل اعتماد] است.

۳۰ شهریور، ۱۳۹۱

نوع شناسی بیماری ها

بیماری ها بر دو نوع اند:
1) آن هایی که درمان ناپذیرند.
2) آن هایی که درمان ناپذیرند.

از بیماری های نوع اول  آدم می میرد، از بیمارهای نوع اول درد می کشد تا بمیرد.
فرق اش چیست!؟
بیماری های نوع اول به عنوان «کشنده» شناخته می شوند، بنابراین ترسناک اند. معمولا درد و ناراحتی زیاد و فشرده شده در یک بازه ی زمانی نسبتا کوتاه دارند، یعنی تقریبا «حاد» تلقی می شوند.
بیماری های نوع دوم شما را الساعه نمی کشند! درد جسمی و/یا رنج روانی مزمن و کیفیت پایین زندگی را به درازای باقیمانده ی عمرتان کش می آورند.

وقتی درباره ی هرکدام سرچ کنید، معمولا در می یابید که: هنوز علت قطعی این بیماری مشخص نشده است اما محققان احتمال میدهند که فلان و بهمان... . درمان ها یا تسکین دهنده های پیشنهادی همه دارای عوارض جانبی یا احتمال های بالای عدم موفقیت هستند و الخ!

۲۹ شهریور، ۱۳۹۱

خشن اما بسیار «با احساس»!

آدم جذابی محسوب نمی شود اصولا. یعنی از آن آدم ها که تقریبا کسی را نمی یابی که او را جذاب تلقی کند از هیچ لحاظ! از آن ها است که پشت سرش می گویند: «با یک من عسل هم نمیشه خوردش». همیشه تلخ، عبوس، جدی، انعطاف ناپذیر، کم حوصله و آماده ی تهاجم در اثر سر زدن کوجکترین خطایی از زیردست هاش، و به شدت بوروکرات و طبق قاعده و عمل کننده در چارچوب قفس آهنین بوروکراسی است! در این 5-6 سالی که می شناسم اش، شاید 2-3 بار لبخند کمرنگ اش را، آن هم به حرف های خودش (!)، دیده ام...


چنین آدمی باید آدم خشک و بی احساسی باشد. اما در کمال تعجب نیست! به نظرم در زندگی روزمره اش احساساتش بسیار فعال و دخیل است ، و هیجان هاش در واکنش هاش به وقایع و به ویژه کنش های افراد بسیار تاثیرگذار است. کوچکترین خبط شما در کامپیوتر ذهن او ثبت می شود و میتواند تا سال ها منشأ بدبینی، احساس بی حرمت شدن و چه بسا انتقامجویی (البته در لفاف قانون گرایی) بشود!

با این توصیفات، به رغم حال به هم زن بودن، یک جورهایی ترحم انگیز هم هست این شخصیت. زیرا درگیر تناقض است: به نظرم در بطن چنین شخصیتی، کمبود اعتماد به نفس، کمال گرایی، نیاز شدید به احترام و محبوبیت وجود دارد. در حالی که به دلیل آن که نه برجستگی حرفه ای در او دیده می شود و نه در روابط بین شخصی مهارت و جذابیت دارد، برای محافظت از خود، یک جور انزوا پیشه کرده است و حداکثر فاصله از دیگران را حفظ می کند. بدین ترتیب او در دور باطلی گرفتار شده که رهایی از آن ناممکن به نظر می رسد... نقش های مقابل او نیز غالبا به شدت نگران از حساسیت بسیار بالای او و هراسناک از تحریک احساسات وی، ناگزیرند با احتیاط بسیار با او برخورد کنند و فاصله شان را با وی حفظ کنند. بدین سان او از محبوبیت و احترامی که بدان به شدت نیازمند است محروم می ماند.

۲۸ شهریور، ۱۳۹۱

قضاوت آسان

هر وقت دیدی در مورد چیزی یا کسی «قضاوت کردن» برای ات ساده است، اول در مورد «میزان اطلاعات» ات در مورد موضوع یا شخص مورد نظر شک کن.


ظاهرا مغز آدم طوری طراحی شده که هرچه اطلاعات کم تر (یا تلخیص شده تر) باشد، فهم، ارزشیابی و قضاوت برای اش آسان تر است.

۲۶ شهریور، ۱۳۹۱

نخواستنِ خواستن

چشم پوشیدن از چیزها:

گاهی برای رسیدن به چیزهای باارزش تری است،
گاهی برای محافظت خود در برابر ناکامی محتوم،
گاهی هم به قصد خودویرانگری است.

انتخاب یکی از آن راه ها بستگی دارد به میزانی که امید داری به تحقق دستیابی به چیزی، به میزانی که انرژی داری برای صرف کردن، یا شاید به میزانی که خودت را دوست داری.

۲۴ شهریور، ۱۳۹۱

تئوری انتخاب


ژانری اند این روانشناس ها و انواع مشاورها که تازگی یادگرفته اند بگویند از «تئوری انتخاب» پیروی می کنند.

به نظر می رسد این مفرّ خوبی هست برای یک روانشناس که ناتوانی خودش را در کمک به مراجع پنهان کند. همچنین به معنی نادیده گرفتن نقش عوامل محیطی است یا در سطح نظری به نظر من به معنی نداشتن بینش جامعه شناختی است. روانشناس به نظرم این طوری بیش از پیش به مراجع اش تلقین می کند که هر بلایی سرش آمده صرفا تقصیر خودش است و از کسی (حتی روانشناس) نباید انتظار کمکی برای تغییر وضعیت اش داشته باشد!!! و ضمنا این حس را به مراجع می دهد که تصمیم ها و انتخاب هاش در طول زندگی اش فقط دردسرساز بوده اند! او هیچ وقت نتوانسته تصمیم درستی بگیرد و واکنش درستی نشان بدهد، وگرنه الان چنین مشکلاتی نداشت! انباشتن احساس گناه و تقصیر، انرژی و امید فرد را برای تغییر تحلیل می برد. حال آن که تصمیم های ما بی تأثیر از محیط نیستند، و حتی نوع و میزان اثر آن ها در تعامل با عوامل محیطی میتواند تغییر کند.

... زرنگ شده اند این روانشناس ها!

پی نوشت:
یکی از اساتید عزیز ما می گفت:« وقتی می آن سراغم و برای یک مشکل اجتماعی به عنوان جامعه شناس ازم راه حل می خوان، میگم: آقایون شما 20 سال دیر اومدین!». ایشان البته این حرف را کاملا جدی می زدند. ولی به نظرم این هم مفر خوبی است برای پوشاندن این امر که ما راه حلی در چنته نداریم برای این مشکلات! اگر آن ها بیست سال پیش آمده بودند که حالا مشکلی در بین نبود!

۱۲ شهریور، ۱۳۹۱

قطع امید

دوستش داشتم... اولین بار خانه ی مادرم دیدم، بعدتر خانه خواهرم.. زیبا بود: سبز روشن و شاداب، با برگ های فرم دار، با دست های باز به اطراف و رونده... یکی خریدم... حالا من هم یکی از آن ها داشتم! دیدن اش دل ام را شاد می کرد در این دور تازه ای که سبزه به خانه راه داده بودم بعد از چندین سال قهر با گلدان و گیاه تازه... خیلی زود اما تک برگ ها شروع به خشک شدن کرد... برگ های خشک خاکستری را جدا می کردم که بدمنظر نباشد عزیز دلک ام...  خودم را دل داری می دادم که به زودی با محیط تازه اش وفق خواهد یافت و دوباره سر حال خواهد آمد... نیامد اما... دادم باغبانی خاک اش را عوض کرد، به این امید که دست کم برگ بیشتری نریزد... ریخت اما باز هم... هنوز هم می ریزد... . مثل کسی که به تماشای بیمار قطع امیدشده ای نشسته، دو روز یک بار به اش آب میدهم و برگ های خشک اش را جدا می کنم، بانومیدی... به دخترک که فکر می کند اسپری کردن هر روزه ی آب روی برگ های رو به موت اش، گیاهک را به دنیا برخواهد گرداند چیزی نمی گویم که بی فایده است امیدبستن اش...