دوستش داشتم... اولین بار خانه ی مادرم دیدم، بعدتر خانه خواهرم.. زیبا بود: سبز روشن و شاداب، با برگ های فرم دار، با دست های باز به اطراف و رونده... یکی خریدم... حالا من هم یکی از آن ها داشتم! دیدن اش دل ام را شاد می کرد در این دور تازه ای که سبزه به خانه راه داده بودم بعد از چندین سال قهر با گلدان و گیاه تازه... خیلی زود اما تک برگ ها شروع به خشک شدن کرد... برگ های خشک خاکستری را جدا می کردم که بدمنظر نباشد عزیز دلک ام... خودم را دل داری می دادم که به زودی با محیط تازه اش وفق خواهد یافت و دوباره سر حال خواهد آمد... نیامد اما... دادم باغبانی خاک اش را عوض کرد، به این امید که دست کم برگ بیشتری نریزد... ریخت اما باز هم... هنوز هم می ریزد... . مثل کسی که به تماشای بیمار قطع امیدشده ای نشسته، دو روز یک بار به اش آب میدهم و برگ های خشک اش را جدا می کنم، بانومیدی... به دخترک که فکر می کند اسپری کردن هر روزه ی آب روی برگ های رو به موت اش، گیاهک را به دنیا برخواهد گرداند چیزی نمی گویم که بی فایده است امیدبستن اش...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر