۰۴ دی، ۱۳۸۵

بازی شب یلدا

شهرزاد عزیز و دوستی ناشناس مرا به بازی شب یلدا فراخوانده ا ند. دعوت‌شان را اجابت می‌کنم. در این بازی که سلمان ترویج‌اش کرده قرار است هر کسی در یک پست در مورد پنج چیز که پیش از این خواننده‌گان وبلاگ‌اش در موردش نمی‌دانسته‌اند صحبت کند.


1- نوجوان که بودم دوست داشتم نویسنده بشوم، داستان بنویسم، اما نشدم. حالا حتی رؤیای‌اش را هم نمی‌پرورانم. علیرغم این که توی دبیرستان بیشتر بچه‌های مدرسه ادعای شاعری داشتند من هیچ‌وقت تلاشی برای شاعر شدن نکردم. الان کاملاً مطمئن‌ام که به درد این کار اصلاً نمی‌خوردم! هیچ‌وقت ذهن شاعرانه‌ای نداشته‌ام. ولی گاهی به شاعرها و کسانی که طبع شعر دارند حسود‌ی‌ام شده است؛ برای این که می‌توانند احساس و تخیل را در هم بیامیزند و ترکیبی تازه بیافرینند که ذهن واحساس مخاطب را به بازی‌ای شورانگیز بگیرد.

2- از کاردستی درست کردن با کاغذهای رنگی و مقوا خیلی خوش‌ام می‌آید؛ ایضاً از مغازه‌ي لوازم‌التحریر فروشی و بوی خوش لوازم‌التحریر رنگارنگ و نو.

3- از پنیر و ریاضیات تقریباً متنفرم!

4- یکی از چیزهایی که همیشه‌ ازش رنج برده‌ام ته‌تغاری بودن است! معتقدم علیرغم امتیازاتی که این قضیه نصیب آدم می‌کند اما تأثیری منفی بر خودپنداره و اعتماد به نفس آدم می‌گذارد. وجود فاصله‌ی سنی با خواهر یا برادرهای قبلی باعث تشدید این اثر می‌شود. و خصوصاً اگر استراتژی تربیتی مبتنی بر این باشد که ته‌تغاری مزبور(!) لوس نشود! آن وقت فاتحه‌ی اعتماد‌به‌نفس‌ آدم خوانده است! (آیا نتیجه‌ی‌منطقی این حرف این است که لوس‌ها اعتماد‌به‌نفس بیش‌تری دارند؟ و آیا برچسب لوس خوردن به داشتن اعتماد‌به‌نفس بالا می‌ارزد؟ در این مورد باید بیش‌تر فکر کنم!)

5- زمانی که مدرسه می‌رفتم سه-چهار بار تا مرز تغییر رشته‌ی تحصیلی رفتم: یک‌بار سال اول دبیرستان، یک بار سال سوم و یک بار برای کنکور. اما به هر دلیل ( نداشتن شناخت کافی، نداشتن جسارت کافی، فقدان انگیزه‌ی لازم یا چیزی دیگر) این کار را نکردم. و تا مدت‌ها بعد به خاطر انتخابی که اشتباه می‌پنداشتم‌اش خودم را (و دیگرانی که مشوق‌ام بودند) تخطئه می‌کردم. حالا در پایان سومین دهه‌ی زندگی‌ام این کار را کردم. و حالا که از نزدیک جوانب قضیه و بعضی واقعیت‌های موجود را دقیق‌تر می‌بینم به نظرم راه را اشتباه نرفته‌ام؛ البته نه به دلایلی که آن زمان می‌پنداشتم یا به من می‌گفتند. حالا دست کم می‌توانم بگویم مهندسی خواندن (در مقطع لیسانس) کم‌تر از جامعه‌شناسی خواندن اتلاف وقت بود! فضای اجتماعی دانشکده‌ی علوم‌ انسانی خیلی کم‌تر از مهندسی هیجان‌انگیز است! تصور من این نبود. تحلیل این قضیه البته بحث درازی است.

سنت این بازی این شده است که هر کسی در پایان پنج نفر را به بازی دعوت کند. من این دوستان را دعوت می‌کنم:
من و روحم، شیدای شاپرک، رازهای زنانه، زن؛من، کافه‌ی سپیداران

۴ نظر:

ناشناس گفت...

امکان نداشت به ذهنم برسه که تو یک روزی با اعتماد به نفست مشکل داشتی.من فکر می کردم در این زمینه خدا هستی!در ضمن از بازی تون خیلی خوشم اومد،موفق باشی

ناشناس گفت...

ندا جان واقعا لطف کردی دعوتم را پذیرفتی. اما در مورد نکته سومت باید بگم هر چند که در مورد ریاضیات باهات موافقم اما واقعا در مورد تنفر از پنیر نمی تونم همراهیت کنم. آخه من عاشق پنیرم.

ناشناس گفت...

سلام من بازی یلدا راانجام دادم به منسربزن ممنون از اینکه به من سرزدی

ناشناس گفت...

از پاسخ مثبتت به دعوت ممنون.

عبارت " تقریبن متنفرم" در نکته سوم برام خیلی جالب بود. تنفر از اون کلماتی که بندرت بکار میبرم. یه جورایی دوست دارم ازش فاصله بگیرم.