۰۴ اردیبهشت، ۱۳۸۵

مادرانه (3)

شاید خوشایند نباشد گفتنش و شنیدنش، شاید مطابق کلیشه های «عشقولانه»ی مُـد روز نباشد، شاید هزار معنی جور و ناجور بردارد، شاید... .
از حال دل دیگران بی خبرم، من اما اگر بخواهم با خودم صادق باشم باید بگویم تجربه ی زیسته ی من از «احساس مادرانه» بیش از آن که تحت تأثیر عشق باشد بر محور احساس مسؤولیتی عمیق و گسترده استوار است.

۲۴ فروردین، ۱۳۸۵

کلید معما

«تصمیمات جمعی میتواند، به ویژه اگر غلط از کار درآید، سبب مشکلات زیادی شود. ایروینگ جنیس درباره منشاء یک چنین قضاوت های ضعیفی در گروه ها چنین اظهار می دارد که وفاداری به گروه ممکن است فرد را مانع گردد که سؤالات جدال انگیز و ناراحت کننده ای را مطرح سازد. اعضا ممکن است آن چنان علاقه مند به حفظ همنوایی و توافق جمعی درگروه باشند، که از انتقادات و حرف های اصلی، خودداری ورزند، به ویژه زمانی که یک مساله اخلاقی حادی مطرح می شود. نتیجه ی این طرز فکر معروف که «چوب لای چرخ نگذار» چیزی است که جنیس آن را «به فکر گروه بودن» می نامد، یعنی نوعی فرایند تصمیم گیری که طی آن اعضا از اطلاعات و راه حل هایی که با فرض های اصلی گروه نسبت ندارد، چشم پوشی می کنند.
]...[ معمولا مردم دریافت های خود را زمانی که با قضاوت های بقیه اعضای گروه تناقض دارد، مایل اند نادیده انگارند.»

مأخذ: درآمدی بر جامعه، رابرتسون، یان، بهروان، حسین، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، 1377.

اول: من

کجا بااین عجله حضرت؟! سر چهار راه جلوی من می پیچی که چی؟ فکر می کنی چند ثانیه زودتر رفتن چه قدر چند صد سالی که از دنیا عقبی -و عقبیم- جبران می کند؟!

۲۲ فروردین، ۱۳۸۵

سیبستان

ایشان از معدود شخصیت های واقعا جالب وبلاگستان برای من است، از نظام فکری و استدلال هاش و البته قلمش خوشم می آید.
پ.ن: جالب این که یکی که ظاهرا از شخصیت های سرشناس وبلاگستان هم هست آمده پرسیده تحصیلات این آقا چیست؟ این همه او راجع به حرفه و فعالیت های پیشینش گفته برای سرکارخانم کافی نبوده و حتما باید عنوان مدرک ایشان را بداند تا به زمینه فکری و تحصیلی و قابلیت های علمی و حرفه ای ایشان پی ببرد و خلاصه سنگ ترازو هنوز همان «مدرک» است از دید سرکارعلیه!

۱۷ فروردین، ۱۳۸۵

برای جامعه

زمانی که وبلاگ «کتابخانه والدین» را درست کردم، در گروهی عضو بودم که یک گروه حمایتی برای والدین ایرانی بود، ظاهرا هم تعدادی از اعضایش هم اهل کتاب بودند و هم اهل فکر و قلم. بدبینانه ترین پیش بینی ام این بود که حداقل همان تعدادی که از این فرقه هستند کوچک ترین آستینی برای همکاری بالا بزنند و به حرکتی که داوطلبانه و عام المنفعه و البته غیرانتفاعی توصیفش کرده بودم کمکی بکنند. فکر می کردم آن ها هم مثل من فکر می کنند بد نیست لااقل آنلاین بودن شان غیر از گپ و گفت های دوستانه و خانوادگی خروجی ای برای استفاده دیگران هم داشته باشد، فکر می کردم شاید آن ها هم معتقد باشند تولید محتوای فارسی روی وب بهتر است منحصر به نوشتن درددل ها و خاطرات روزانه و خانوادگی و نقل شیرین کاری های فرزندان نشود، فکر می کردم جامعه کاربران اینترنت نیاز به مطالب غنی تری هم دارد، و فکر می کردم ما که گه گاهی کتابی ورق می زنیم، اینترنت دم دست مان هست و رویای دگرگونی در سر داریم؛ وظیفه داریم این حرکت ها را شروع کنیم، و فکر می کردم -و می کنم- که باید یادبگیریم خودمان برای خودمان و مردم کار کنیم، تشکل های خودجوش را پر و بال بدهیم و... نتیجه این بود که البته آنچنان که انتظار می رفت دستی برای همکاری پیش نیامد، بعضی حتی از معرفی ولینک دادن به آن وبلاگ در وبلاگ های شان با وسواسی خاص خودداری کردند! اما هر چه بود آن وبلاگ با معدود همکارانش الان نزدیک به هفت ماه است که بدون وقفه با نظمی به زعم من مثال زدنی هر هفته منتشر شده است. این از آن رو اهمیت دارد که وبلاگ مذکور وبلاگی تخصصی در زمینه ای است که شاید کم تر مورد توجه کاربران جوان و اکثرا مجرد اینترنت باشد، وانگهی همکاران آن نیز همگی متاهل، دارای فرزند و اغلب شاغل هستند و با این وصف مشغله ی زیاد و تبعا بهانه های زیادی برای بی نظمی در انتشار وبلاگ دارند. به هر حال من از نتیجه کار حداقل تا به امروز راضی ام. هر چند آموختم که جماعت تحصیل کرده ی جامعه ی ما تا چه حد راحت طلب است و تاچه حد بی تفاوت نسبت به جامعه، حاضر است ساعت ها وقت صرف گپ های بی حاصل اینترنتی بکند اما ماهی پانزده دقیقه وقت صرف کاری که می تواند برای ده ها آدم دیگر ارزشمند باشد نکند، و البته آموختم که این جماعت تنها به درد نق زدن و پز روشنفکرانه گرفتن و نچ نچ کردن می خورد در حالی که حاضر نیست کوچک ترین هزینه ای برای تغییر وضع موجود بکند؛ چه رسد به هزینه های بیشتر... دنیای کوچک او محدود به دنیای کوچک خانه، خانواده خودش، حرفه اش، اشیا، لباس ها و خوراکی هایی است که می خورد و به بچه هایش می دهد واحیانا رمان ها و کتاب ها و فیلم های تازه از تنور درآمده ای که می خواند و می بیند!
این وبلاگ هم گرچه مخاطبان گسترده ای ندارد اما مایل ام چنین حرکت های داوطلبانه ی کوچک -اما به زعم من ارزشمند- را از طریق همین وبلاگ حمایت کنم. این حرکت ها فقط ارزش فی نفسه ندارند، بلکه مروج ارزش دیگری هم هستند، ارزشی که در هر کار جمعی داوطلبانه و بی چشمداشتی که برای مردم انجام می شود نهفته است. جامعه ی ما سخت نیازمند ترویج این ارزش هست. اینترنت بستر مناسب و کم هزینه ای برای فعالیت تشکل های مدنی مجازی فراهم کرده که با نگاهی خوشبینانه می توان امیدوار بود روزی این تشکل ها در جهان غیرمجازی هم رونق بیشتری بگیرد، راه درازی در پیش است...
سایتی که امروز می خواهم معرفی کنم سایتی است که می خواهد فعالیت داوطلبانه برای تولید محتوای فارسی در زمینه «سرطان» داشته باشد. اطلاعات تکمیلی را در این یادداشت موسس آن بخوانید و اگر مایل به همکاری بودید این فرم را تکمیل کنید.

۱۵ فروردین، ۱۳۸۵

مادرانه (2)

نگاهش می کنم: انگار آیینه ای است ایستاده در برابرم، آیینه ای که گاهی دیگران نیز می توانند مرا و پدرش را در قاب آن ببینند!

۱۴ فروردین، ۱۳۸۵

حرف های از مُدافتاده!

ساعتی به غروب دلگیر سیزدهمین روز فروردین مانده، و خیابان کم و بیش خلوت... چروک های پیشانی و ریش جو گندمی در زمینه سیه چرده صورتش او را مسن تر از آن چه هست نشان می دهد. کنار خیابان ایستاده و چراغ که قرمز می شود یک قدم جلو می آید و با لبخندی محجوبانه دستمال توی دستش را نشان می دهد و اشاره می کند که یعنی «می خواهی شیشه ماشین ات را تمیز کنم؟» و همه با بی تفاوتی سری به علامت «نه» تکان می دهند، و او یک قدمی را که جلو آمده نومیدانه به عقب بر می دارد، بدون هیچ اصرار و سماجتی؛ ازآن نوع که در جوان لُنگ به دست سر چهارراه پایین تر چند روز پیش دیدم یا بچه های نه- ده ساله ای که کم و بیش هر روز می شود بالاخره سر یک چهاراهی دیدشان... دفعتاً یادم می آید که پیش از این با دیدن منظره هایی اینچنین بغضی گلویم را می فشرد، و یادم می آید که خیلی وقت است آن بغض به سراغم نیامده... به چرایش فکر میکنم: تکرار این تصویر آن را عادی جلوه می دهد یا من آدم دیگری شده ام؟ چه جور آدمی؟...

- ای بابا! این حرفا چیه دیگه؟ این حرفا که وبلاگی نیس! حرفای مدل چند دهه پیشه... برو چارتا وبلاگ بچه مشهور بخون ببین چی باید بنویسی که به درد خوندن بخوره...

۱۲ فروردین، ۱۳۸۵

آنچنان که پیدا است در هر جای دنیا که باشی -در کشوری صنعتی و توسعه یا فته یا در کشوری جهان سومی- باید سخت کارکنی تا سطح متوسطی ازرفاه مادی را برای خودت و احیانا آینده ات تامین کنی. اما حدس می زنم چیزی که زندگی در دنیای جهان سومی ما را سخت می کند احساس عدم امنیتدر ابعاد مختلف اجتماعی و اقتصادی است که استرس های ریز و درشت روزانه و عمرانه را به ما تحمیل می کند. احساس نا امنی ای که عمدتا ناشی از بی هنجاری، بی ثباتی عمومی و در نتیجه پیش بینی ناپذیری زندگی است. فکر می کنم پیش بینی پذیر بودن روند زندگی مهم ترین منبع احساس امنیت و آرامش باشد.